بادبادك بازيگوش؛ غرقه در يادها و بودها!
اميد مافي
وقــتي سكـــوت تجلي ديــروزهاست و زنــدگي آسيمهسر مرا شبانگاه پشتِ نيني چشمانِ طالعِ نحس محبوس ميكند، لطفا بادبادك مرا بياوريد. بادبادك سرخِ بازيگوشي كه هزار سال است به بندي بند است.
وقتي شب شيون كنان شمدِ شبآلود را روي خودش كشيده و تابستانِ قسيالقلب، نازك انگشتان كودكيام را به ياد نميآورد تا در هيئتي ناباور پريروز كودكي خويش را جستوجو ميكنم، بيزحمت بادبادك مرا بياوريد. بادبادك سپيد خستهاي كه هزار سال است انتظار مرا ميكشد و در تمناي زايش تموز بغض كرده است.
وقتي در فريب لحظههاي سُكرآور، بادبادك تنها بازمانده گذشته است و نخ قرقره در دست چپم جا مانده، وقتي من هنوز عصرها آغوش مادرم را در حياط ميپوشم و عطر ياسهاي سترون را به بلوز آستين كوتاهِ تابستانيام ميزنم، پس براي لمس روشنترين گوشه خاطراتِ دور و دير، بادبادك مرا بياوريد.بادبادك بنفشي كه به تند باد، به بيداد و به بامداد ايمان دارد.
اما تو بادبادك شادِ مرادِ من! حالا كه برگشتي و قلبت را ميان دستهاي من دوباره به امانت گذاردي، به حرفم گوش بده و زخمهاي تنت را نشان هيچ تنابندهاي نده. تو فقط به خاطر همه يادگاريهاي سالهاي ماضي بالا برو، بالا، بالاتر، آنقدر كه درختان پا گرفته تا خورشيد را جا بگذاري و از فراز برجهاي تنگ و تاريك سراغ تك تك بادبادكهاي همزادت را بگيري. آنقدر به صعود وسوسهانگيزت ادامه بده كه از وراي ابرها ببيني همسايه كناري ما چگونه آلبومهاي خاك گرفتهاش را ورق ميزند و چگونه ماه را در
آغوش ميكشد؟
بادبادك عزيز و بهجت انگيز! حالا كه آمدي خودت را به رخ اين آسمان خاكستري بكش و يك دل سير لزگي برقص تا پرستوها به دست افشاني ات حسادت كنند و قمريها به پايكوبيات رشك برند.
من ميخواهم تمام اين تابستان را با تو باشم، با تو بدوم، با تو گم شوم، با تو دمهاي بر باد رفته را به بازدم بدل كنم، با تو دست به دامان خدا شوم و لختي كودكيام را قرض بگيرم. آن وقت قادر خواهم بود بياعتنا به گراني نان و ارزاني جان، براي تو آشناترين يادگار سالهاي خردساليام، قصه پسري كه ديگر زير تازيانه رنجيدگي و رميدگي، آشفته حصير و كاغذ رنگي و خيال نميشود را تعريف كنم و دور از چشم آدمها، غرقه در يادها و بودها آخرين نشاني پدرم را در منتهياليه افلاك از تو بپرسم و خيس و خراب براي مادهسگي كه در خرابههاي خاطراتم زوزه ميكشد آب و غذا بريزم!
بچه كه بودم تو براي من بادبادك بودي، سرانجام تو كلمه و من شاعر شدم
خوب ميدانم عاقبت
تو قطاري مهربان خواهي شد
و مرا از اينجا خواهي برد...