زوطهماسپ1
علی نیکویی
شبی زال بنشست هنگام خواب | سخن گفت بسیار ز افراسیاب
یک شب از شبهای نبرد ایران و توران، زال پهلوان پیش از خواب پیرامون جنگ با دیگر فرماندهان سخن میراند، از نبردها و دشواریها جنگ سخن گفت و از پهلوانان ایرانزمین؛ جایی از سخنان روی به پهلوانان نمود و فرمود: درست است وجود ما پهلوانان در جنگ لازم است، اما ایران پادشاه میخواهد، زیرا پادشاه بر فراز تخت شاهی مانند بادبان است برای کشتی. هرچند از نوذر پادشاه، طوس و گستهم بهیادگارمانده، اما نیک میدانید ایشان آن بنمایه شاهی و هدایت سپاه و لشکر را ندارند پس بگردیم از فرزندان فریدون کسی را پیدا کنیم برای پادشاهی.
بسیار گشتند و در میان تمام بازماندگان فریدون پیرمردی را یافتند زوطهماسب نام؛ پس پهلوانان ایرانزمین با موبدی پیش زوطهماسب رفتند و بدو مژده دادند که تاج شاهی ایران اینک به تو رسیده است پس برخیز که سپهبد زال و تمام سپاهیان ایران در میدان جنگ چشم در انتظار شما هستند؛ زوطهماسب و موبد و پهلوانان بهسوی سپاه ایران آمدند و تاج کیانی بر سر زوطهماسب نهادند و زال پهلوانان و سپاه ایران بر او آفرین دادند. هرچند پادشاه نوخاسته پیر بود؛ اما چون یزدانشناس و یزدانپرست بود جهان را به نیکی جوان نمود؛ سپاهیان ایران را منع از بدی کرد، سپس دستور داد گرفتن و بستن و کشتن افراد را تمام نمایند. چند صباحی بود خشکسالی بزرگی در ایران و توران رخ داده بود و این خشکی باعث شده بود دیگر توان جنگ نه برای ایران بماند و نه توران و هر دو سپاه روبهروی هم هشت ماه بدون جنگ ایستاده بودند؛ جنگجویان هر دو سپاه با خویش میگفتند این قهر آسمان و خشم یزدان به سبب جنگجویی و خونریزی ماست؛ وقتی این اخبار به زوطهماسب شاه رسید دستور داد دیگر ایرانیان و تورانیان جنگ را بس کنند و صلح برپا گردد؛ سپاه ایران و توران صلح را امضا نمودند و هر دو سپاه از پارس بیرون رفتند، زال زر بهسوی سیستان و افراسیاب بهسوی تور؛ در راه بازگشت مردان جنگجو به سوی خانههایشان باران بگرفت و آبها جاری شد زمین چون بهشتی رنگارنگ گردید. سپس زوطهماسب شاه دستور داد تمام مهان و اندیشمندان سرزمین را انجمن کنند و ایشان در کار میهن اندیشه نیک کنند و تمام این کارها اسباب گشادی روزی مردمان گردید، دلها از کینه پاک گردید و هر گوشهای از ایران جشن و شادی برپا بود و این روزگار بدون درد و رنج پنج سال پایدار ماند که شبی یا روزی زوطهماسب شاه چشم از گیتی ببست و بِمُرد.
گرشاسپ2 (1)
وقتی زوطهماسب از جهان رخت ببست فرزندش گرشاسپ به تخت شاهی ایران تکیه زد و کلاه کیانی بر سر نهاد، چون پدر، نیت به خدمت کرد و جهان را پر از صلح و خوبی خواستار بود؛ اما خبر مرگ زوطهماسب شاه به ترکان و تورانیان رسید و درخت کینه ایشان دوباره بار داد. افراسیاب خود را به نزدیک مرز ایران رساند و پیکی بهسوی پدر فرستاد؛ اما با گذشت دو سال و دو ماه پشنگ پیک وی را پذیرا نشد؛ زیرا از پسرش [افراسیاب] به خاطر کشتن برادرش [اغریرث] بسیار ناخشنود بود، درنهایت شاه توران [پشنگ] به پیک افراسیاب گفت: اگر تخت شاهی توران یک نفر پس از من لیاقتش را داشت که بر آن تکه زند او اغریرث بود، من تو را [افراسیاب] به جنگ ایران فرستادم اما از زال مرغ پرورده گریختی و برادرت را کشتی؟! تا جاودان من با تو کاری نخواهم داشت و تا روزی که من زندهام میلی به دیدار روی تو در من نیست؛ اما اینک از رود جیحون با سپاهی بزرگ به ایرانزمین درآی و نمان شاه جدید ایران بر تخت استوار گردد.
چون از شاه توران [پشنگ] اجازه حمله به افراسیاب رسید دستور آماده کردن سپاهی بزرگ از تورانیان را بداد، خبر سپاه بزرگ ترکان به ایرانزمین رسید، ترس و وحشت در ایران بهپا شد و بزرگان سوی زابلستان جایی که نشت گاه زال سپهبد بود روان شدند؛ هنگامی که به درگاه زال زر رسیدند با درشتی روی به زال نمودند و گفتند: به تو جهانپهلوانی آسان رسید! وقتی پدرت سام پهلوان از دنیا برفت ما یک روز خوش ندیدیم، بدان که افراسیاب سپاهی بزرگ از جیحون گذراند و بهسوی ایران شد اگر تو سپهبد و پهلوانی این را چاره کن!
زال فریاد زد از روزی که کمر به پهلوانی بستهام سواری چون من جهان ندیده است، کدام پهلوان یارای برداشتن شمشیر و گرز مرا دارد؟! برای منی که در جنگ با دشمن بودم شب با روز برابر بود، اکنون که نشانههای پیری در من هویدا شده باز هم غمی ندارم؛ زیرا فرزند پهلوانم رستم نوجوان و نورسته است و زیبنده سپهبدی سپاه ایران؛ پس شما بروید اسبی لایق او مهیا نمایید که این اسبان تازی توان کشیدن فرزندم را ندارند. پس همگان شادان مهیای آماده کردن سپاه شدند و زال با فرزندش رستم به سخن نشست و گفت: ای پیلتن؛ کاری دشوار برای تو دارم که خواب و خوراک تو را خواهد گرفت، هرچند میدانم هنوز سن جنگیدن برای تو نرسیده و تو اکنون باید کامجوییها از جهان کنی، چگونه تو را به میدان جنگ با ترکان کینهجو فرستم! اما باز هرچه تو بخواهی ای فرزند همان کنم. رستم روی به پدرش کرد و گفت: ای پدر من مرد بزم نیستم، اگر میدان جنگی باشد خواهی دید به لطف یزدان پیروزش منم؛ من تنها از تو اسبی میخواهم که یارای کشیدن مرا داشته باشد و گرزی به بزرگی کوه که هر دشمنی سویم آمد سرش را بکوبم، در میدان نبرد چنان کنم که از ابر به جای باران خون ببارد.
که روی زمین را کنم بیسپاه | که خون بارد ابر اندر آوردگاه
1- زَو (زاب یا اوزاو بر اساس اوستا).
2- گَرشاسپ یا گَرشاسب: جلال خالقی مطلق ابیات مربوط به پادشاهی گرشاسپ را الحاقی و غیراصیل میداند و این ابیات را در نسخه تصحیحی خود ندارد.