افسانههاي حقوق سياسي ايران
مطالعه فلسفه حقوق نيمه قرن بيستم به بعد، نشان ميدهد كه امروز طرفداران هر دو مكتب حقوق طبيعي و پوزيتيويسم، روي مخالفت با يك چيز تفاهم كلي دارند. اينكه قانون – صرفنظر از جهانبيني ما - يا «همچون يك پديده اجتماعي» وجود دارد كه بايد آن را مقابل خود بگذاريم و ماهيت و كاركردها و رابطهاش با ساير نهادهاي اجتماعي را بشناسيم يا وجود ندارد و لذا وقتي ميگوييم قانون، منظورمان مجموعهاي از قواعد مدون طبيعي، اخلاقي، مذهبي و... است كه در عالم طبيعت يا در ذهن ما يا روي تخته سنگي در جايي يا در قالب فصل سوم يك قانون اساسي مدون، نوشته شده است. هيچ ايدئولوژياي نميتواند اين واقعيت را ناديده بگيرد. ما لازم است براي توافق كلي در همين مورد تلاش كنيم. تعريف من از بنيادگرايي حقوقي مدرن، «اغراق» در هر جهانبينياي (سنتي، مدرن، ليبرال و غيره) است كه در دوره مدرن حقوق ايران، باعث نديدن واقعيت قانون همچون يك پديده اجتماعي شده است. بحث از همين جا آغاز ميشود. اينكه چگونه اغراق در نقش «اراده» و «قاعده»، با ناديده گرفتن واقعيت اجتماعي قانون، ما را به ترتيب از (الف) درك معنا و شرايط ايجاد قانون و (ب) درك چندوچون زيست اجتماعي قانون و تفسير عادلانه آن در مواجهه با موضوعات روز، غافل ميكند. اينكه چگونه با اغراق در نقش اراده و قاعده، قطبها و بنبستهاي خودساخته ايجاد كرده و در ميان اين وضعيت، ناگزير از توليد افسانههاي حقوقي- سياسي شدهايم. در ادامه درباره مورد الف، يعني اغراق در اراده آزاد بشر و نقش آن در ايجاد انواع روايتهاي غلط درباره معناي قانون و شرايط ايجاد آن مينويسم.