• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5821 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۸ مرداد

به ياد شاپور جوركش

واژه‌هاي گمشده در ‌آي‌سي‌يو

احمد اكبرپور

شاپور جوركش آمده بود آمادگي، انگار روز اول مهد‌كودكش بود اما توي آي‌سي‌يو بيمارستان نمازي شيراز. چهارشنبه با برادرش علي هماهنگ كردم كه هر جور شده چند دقيقه‌اي شاپور را ببينم؛ چهارم مرداد هزار و چهارصد‌ودو. وقتي مسير طولاني بيمارستان نمازي را تا رسيدن به بخش طي كردم دو تا برادر ديگر حميد و مهدي و خواهرش پري را پشت در ‌آي‌سي‌يو ديدم. منتظر بودند دكتر ويزيت بيماران بخش را تمام كند و برود. بعد در شرايط ملاقات ممنوع، تك‌تك و با ترفندهايي چند دقيقه‌اي برويم سراغ شاپور.

روپوش مخصوص را تنم كردم و در فاصله‌ تغيير شيفت رفتم داخل. جايي كه گفته بودند رديف سوم سمت چپ، شاپوري كه من در ذهن داشتم نديدم. دو سه بار رفتم و آمدم و ناچار شدم از پرستاري بپرسم.با تعجب نگاهم كرد كه يعني چه نسبتي داري كه مريض‌ات را نمي‌شناسي؟ خلاصه نيشخندي زد و همان‌جايي كه ايستاده بودم اشاره كرد به تخت كناري‌ام. غير از آن‌همه لوله‌هاي اكسيژن و سرم، ريش و سبيل انبوهش را سه تيغه زده بودند. موهايش كش آمده بود تا پشت سر. شايد دم‌اسبي بسته بودند. نمي‌دانم فقط كودكش كرده بودند و آورده بودند به مهدكودك. چند لحظه‌اي همان‌جا ماندم تا به قيافه‌اش عادت كنم. رفتم بالاي سرش. قواعد ‌آي‌سي‌يو اجازه نمي‌داد توي بغل بگيرمش. چند تا بوس فرستادم. چند لحظه مات نگاهم كرد تا اينكه چشمانش برقي زد. همزمان كه دهان باز كرد اشكش جاري شد. از ته حلق چندبار به شكل اصواتي اسمم را گفت. معدود جايي بود كه از شنيدن اسم غيربومي‌ام ذوق زده شدم كه مي‌توان از لب‌خواني هم به راحتي فهميد. خوشحال شدم كه هوشياري‌اش بجاست.اشاره كرد تا نزديك‌ترش بروم. يكي دو دقيقه برايم صحبت كرد كه هيچ نفهميدم فقط حدس مي‌زدم كه مي‌گويد مرا از اين جهنم آمادگي و مهدكودك نجات بده و ببر خانه. سر تكان مي‌دادم و لبخند مي‌زدم كه يعني به روي چشم ولي از هيچ حدسي مطمئن نبودم. انگار چيزهاي ديگري هم مي‌گفت. چه مي‌دانم مثلا رازي شايد در دلش سنگيني مي‌كرد كه بخواهد بگويد. شاپور برخلاف خيلي‌ها كه هرگاه مورد اندك توجهي قرار مي‌گيرند متكلم وحده مي‌شوند و از بالا، پايين نمي‌آيند كم‌گوي و گزيده‌گوي بود. حتما حرف قابل اعتنايي در تنش زنداني شده بود. جادوي محبوبيتش را شايد در همين كم‌گويي‌ها و مهم‌تر از آن در گوش دادن صحبت‌هاي ديگران بايد دانست. مي‌رفتم پيشش تا نقد و نظرش را براي مطلبي بگيرم ولي مي‌ديدم كه حسابي مشغول است. چيزي رو نمي‌كردم ولي ظاهرا ذهن خواني من چندان مشكل نبوده است كه مي‌گفت قررربونت بخوون. حالا روي اين تخت اما قضيه فرق مي‌كرد. بي‌تاب بود كه چيزي بگويد و كمتر به شنيدن صحبتي راغب بود. اشك‌ها هي بيشتر مي‌جوشيدند و صدايش هم بيشتر نامفهوم مي‌شد.

سريع آمدم بيرون. ميان جمعيت توي راهرو علي را پيدا كردم و ماجرا را به او گفتم. خوب گوش داد و بعد چند لحظه‌اي رفت توي فكر. گفتم حتما تو بهتر از من زبانش را مي‌فهمي. بالاخره چندين روز بود كه با همين وضعيت كنار او بود. علي رفت و من به «هوش سبز» پناه بردم.اين كتاب را قبل از اينكه شاپور را از نزديك بشناسم خوانده بودم. البته به لطف معرفي شاپور ديگري كه شاعر نيلوفر و اساطير بود و زود تنهاي‌مان گذاشت؛ شاپور بنياد.

رهايم كنيد

تنديس‌هاي هول

پچپچه‌هاي پنهان جراحان

رهايم كنيد

دهان‌هاي ارزان.

علي نااميد برگشت. چيزي لازم نبود بگويد. دو تا برادر ديگر هم رفتند و با چشم‌تر برگشتند. آخر كار خواهر هم رفت. فكر مي‌كردم زنان بهتر از ما مردان مي‌توانند اين حرف‌هاي زنداني را بيرون بكشند يا از حركات لب و دهان به فهم خواست و نياز درون برسند. خواهر هم با چشم گريان آمد كه حتم حرف مهمي دارد ولي من هم هيچ نفهميده‌ام. ناگهان به ذهن‌مان رسيد كه چه چيزي براي جماعت شاعر و نويسنده بهتر از قلم و خودكار است. كافكا هم گفته بود كه نوشتن بيرون پريدن از صف مردگان است. پس شاپور‌جان بپر بيرون. بنويس.از اين كشف خودمان ذوق زده بوديم.

همباده اژدهاي هفت سر

به ياد آر كه خاكسترت

چه خواهد نوشت

بر لب نيلوفر.

علي را مجهز به ابزار كتابت فرستاديم و بعد از يك ربع كه برگشت نگاهم به كاغذ توي دستش بود. چيزي نمي‌گفت و من نمي‌توانستم چيزي را بپرسم. شايد حس فاجعه را فهميده بودم. كلا تك بعدي‌ام و براي شوخ‌سري و خوشباشي هزار تا شيرين‌كاري توي چنته دارم ولي در غير از اين موارد، لالموني مي‌گيرم.اگر چند ساعت ديگر هم همان‌جا روبه‌روي هم ايستاده بوديم مطمئنم كه من چيزي نمي‌پرسيدم. خواهرش گفت خب علي‌جان، بگو...چي نوشته؟ يواش گفت هرچه خودكار روي كاغذ كشيد يك كلمه هم نتوانست بنويسد. بعد كاغذ را كمي بالاتر گرفت. فقط چند تا خط خطي؟ خودم را جلوتر كشيدم مشرف به كاغذ. جاي كلمه‌ها و جملات انگار يك بچه مهد‌كودكي نقاشي كشيده بود؛ خط و خطوطي كه نهال نورسي را تداعي مي‌كرد.انگار شاپور داشت از پايه همه‌چيز را دوباره شروع مي‌كرد. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها