کیقباد (2)
علی نیکویی
برفت از لب رود نزد پشنگ | زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
افراسیاب و لشکر تار و مارش از رود جیحون گذشتند و به توران درآمدند؛ افراسیاب با دلی غمگین نزد پدر تاجدارش، پشنگ برفت و گفت: ای پدر نامدارم تو از بابت این جنگ گناهکاری! گناه اول تو آن بود که پیمان صلح ایران و توران را اول بار بشکستی و پیمانشکنی تا پیش از تو رسم شاهان نبود؛ تو خواستی با این جنگها فرزندی از فرزندان ایرج بر جهان شاه نباشد اما دیدی هر کدام برفتند کسی دیگر آمد امروز شاه ایران قباد است و دلش پر کینه از ما و از آن بدتر زال صاحب فرزندی شد رستم نام که در روز جنگ گویا نهنگی در میدان سوی ما حمله آورد، وقتی گرزش را کشید آسمان از چرخش گرزش چاکچاک شد. تمام مردان لشکرم را میدرید و هیچ جنگاوری چنین جنگجویی را تا به امروز ندیده بود! در روز نبرد ما با ایرانیان یکلخت درفشم را دید و مرا بشناخت، گرزش را به زینش بست و بهسوی من یورش آورد در آنی دیدم روی دستانش در آسمانم هیچ نفهمیدم کی مرا از زین اسب جدا کرد، گویا در دستانش پشهای بودم! باز بخت با من یار بود که کمربندم پاره شد و از دستش به روی خاک افتادم و لشکریانم رسیدند و مرا از دست آن کوه درآوردند؛ ای پدر تو نیک میدانی زوربازوی من را و قدرت پهلوانیم و نترسیم در جنگ را اما پیش رستم چون پشهای بیش نبودم؛ هنوز از قدرت وی در اندیشهام تو گویی بدنش از آهن بود یا از سنگ تراشیده شده! میدان جنگی به آن وحشتناکی برای او بازیچهای بیش نبود و گویا به شکار آهو آمده بود! تو نیک بدان تا رستم هست در میدان جنگ دمار از روزگار ما در خواهد آمد. ای پدر اینک تنها یک راه عاقلانه برای تو مانده است تا تاج و تخت خویش را نگاه داری؛ باید فرمانی تازه دهی و با ایرانیان صلح و آشتی نمايی. اگر هم امروز بر این کار همت نگماری فردا دیر است، برای تو جنگ با ایران یک بازی بود؛ اما این بازی تو هزینه گزاف بر سپاه گمارد! بنگر چه بر سر آن همه سپاهیان و دلیرانمان آمد! در این جنگهای بیهوده پهلوانانی چون کلباد و بارمان را از دست بدادیم، خزروان پهلوان را به یاد داری! در میدان جنگ زال جانعزیزش را بستاند! شماساس یل را چه؟ به یاد داری؟! قارن در آوردگاه کشتش! اینان تنها پهلوانان نامی سپاه بودند، بیش از یکصد هزار دیگر یل و پهلوان ایرانیان از ما بگرفتند. بدتر و شرمآورتر از تمام این شکستها و کشتهشدن پهلوانانمان کشتن برادر پرخردم اغریرث به دستان من بود که از روی نادانی و غرور و عصبانیت آن خطا را کردم. ای پدر بیا دیگر از گذشته یاد نکنیم که یاد آن سودی ندارد به جای آن به فکر برپایی صلح و آشتی با کیقباد باش؛ اگر به صلح موافق نیستی و به جنگ میاندیشی به یاد داشته باش پیشاپیش ما پهلوانی چون رستم است که در آوردگاه پهلوانی را یارای جنگ با او نیست جز رستم پهلوانی بنام قارن بهپیش ما خواهد ایستاد اگر از رستم و قارن بگذریم یلی چون کشواد بهسوی ما خواهد تاخت و تمام ایشان به کنار در سپاه ایرانیان شاه کابل مهراب نشسته است که بسیار خردمند است و مشاور شاه ایران است.
شاه توران «پشنگ» چون سخنان فرزندش افراسیاب را شنید اشک بر چشمانش روان شد پس دستور داد نویسندهای را به حضور بیاورند و در برگهای زیبا نامهای را نوشت برای کیقباد شاه ایران، بدین درونمایه:
بنام خداوند خورشید و ماه. اگر نیای من تور بر ایرج از بابت تاجوتخت بدی کرد باید پیرامون آن با هم سخن برانیم و اختلاف با جنگ حل نمیگردد. تور بد کرد؛ اما آنکه این بدی را دوام داد منوچهر بود، آفریدون باید نمیماند این بدی را و به جای کینخواه پروری بخشش را اساس کار مینهاد. اینک بر ماست که دیگر کینخواهی را بس کنیم و دلهایمان را به یکدیگر مهربان نماییم. اینسوی رود جیحون بنا بر بخشش آفریدون سرزمین نیای ما تور بود و آنسوی جیحون ایران بود و سهم ایرج؛ اگر از این سهم خویش از جهان که آفریدون به هر کدام از ما بخشید بیشتر بخواهیم و بر هم شمشیر برکشیم جز دلگیری و کین برای هر کدام از ما سودی دیگر نخواهد داشت. همانگونه که نیای بزرگمان فریدون جهان را به ایرج و سلم و تور بخشید ما نیز همان مرزها را پاس داریم و یکدیگر را ببخشیم و کینخواهی را تمام نماییم. من [پشنگ شاه توران] اینک که این نامه را مینویسم پیریام رسیده است و موی سرم سپید شده و در این عمر دراز جز خون ایرانیان و تورانیان که زمین را سرخ کرده ندیدهام. ای شاه ایران اگر دوستدار صلحی ما تعهد خواهیم کرد دیگر از مرز جیحون بهسوی شما نگذریم و شما نیز بهسوی مرز ما مگذرید مگر با درود و سلام و پیامهای شادباش که باشندگان دو کشور را اسباب شادی شود.
نامه را شاه توران «پشنگ» ممهور به مهر شاهانه نمود و بر پیگی دادند تا بر شاه ایران «کیقباد» برد.
چو نامه به مهر اندر آورد شاه | فرستاد نزدیک ایران سپاه