روز سخت، روز واكسن
غزل حضرتي
6 سالگي تمام شده، چند ماه است تمام شده و بايد ميبردمش براي واكسن. خودم آنقدر استرس داشتم كه هر هفته اين داستان را عقب ميانداختم. ميدانستم چقدر از آمپول ميترسد و يكي- دوباري كه با او درباره واكسن زدن حرف زدم، نااميد شده بودم. حجم ترس و استرسش نسبت به واكسن خيلي زياد بود و من هم تا شهريور وقت داشتم. چند هفتهاي سعي كردم به هيچ چيز فكر نكنم و منتظر زمان مناسب باشم.
چند هفته پيش سر صحبت را باز كردم و گفتم: «بچهها ميدونين پسرها و دخترهايي كه 6 سالشون ميشه واكسن ميزنن. و حتما ميدونين اون روز چه اتفاقاي ديگهاي ميفته؟» پسر بزرگم كه فهميد خطاب قضيه اوست، محكم گفت: «بله ميدونم، وقتي كوچيك بودي، روزي كه واكسن زدي بابات برات بستني خريد، بعدم رفتين برات يه جايزه خريد. من نه بستني ميخوام نه جايزه.» آب پاكي را روي دستم ريخت و نااميدترم كرد. ديگر نميدانستم از چه راهي وارد شوم كه او قانع شود و با آرامش راهي خانه بهداشت بشويم.
هفته پيش تصميم گرفته بودم پنجشنبه كه شد هر طور شده كار را تمام كنم و واكسن را بزنم. مرگ يكبار شيون هم يكبار. اما هرچه فكر كردم چه بگويم كه قبول كند بيايد فكري به ذهنم نرسيد. از طرفي نميشد هم بيخبر او را ببرم و در معرض كار انجام شده بگذارم. نوزاد كه نبود، پسر 6 ساله زورش به من ميرسيد و هيچ جوره نميتوانستم او را غافلگير كنم و نميخواستم هم داستان اين شكلي جلو برود. داشتيم لگوبازي ميكرديم كه يكهو فكري به ذهنم رسيد. «بچهها چقدر لگوهايمان كم شده، من ديگر نميتوانم با اينها هم خانه بسازم، هم مدرسه هم ايستگاه پليس. به نظرم بايد برويم يك بسته لگوي جديد بخريم.» پسرم كه عاشق لگوهايش است سريع استقبال كرد و گفت: «آره من موافقم. كي بريم بخريم؟» فرصت را در هوا قاپيدم و گفتم: «پنجشنبه بعد از اينكه واكسن زديم، ميريم خريد و من برات يه لگوي جديد ميخرم. اگه خواستي اين قديمي را بده به برادرت و جديده مال تو باشه.» بدون چك و چانه قبول كرد. اول شك كردم كه فهمیده باشد چه گفتم. كمي كه گذشت دوباره گفتم: «ميدوني كه اول بستني ميخوريم بعدش ميريم خريد. چطوره؟» گفت: «خوبه، من بستنيمو انتخاب كردم. بعد از واكسن اول بستني ميخوريم بعدش لگو، قول؟» گفتم قول. خودم هم تعجب كردم كه ديگر داد و قال راه نينداخته و پذيرفته. صبح روز پنجشنبه حاضر شديم كه دوتايي برويم خانه بهداشت. با كلي نذر و نياز سوار ماشين شدم و تمام راه سعي كردم آرام باشم. وقتي رسيديم، تا كارمند خانه بهداشت سوالات مربوط به سلامت جسماني و رواني بچه را از من بپرسد، حوصلهاش سر رفته بود و گوشهاي نشست به نقاشي كشيدن. كلي هم با همان خانم كارمند كه به او كاغذ و خودكار داده بود دوست شد و حرف زد. سرنگ را كه كشيد و دستش را در دستانم گرفتم، اول از تيزي سرنگ ترسيد و گفت: «آخه نوكش تيزه.» گفتم: «ميدونم يكم تيزه و يكم درد داره، اما تو ميتوني تحملش كني. من كنارتم.» همه ميگفتند واكسن 6 سالگي درد دارد، اما من تصوري از دردش نداشتم. سوزن كه به دستش رفت واكنشي نداشت، فقط كمي خودش را عقب كشيد از درد سوزن، اما ماده واكسن كه وارد دستش شد و سرنگ بيرون آمد، هواري كشيد كه كل ساختمان لرزيد. ديگر نميتوانستم كنترلش كنم. مثل فنري كه از جا دررفته باشد، از اين سوي اتاق به آن سو ميدويد و ميگفت دستتتتتم. دلم برايش كباب شد، اما كار تمام شده بود، حالا فقط بايد راهي خانه ميشديم. همانطور كه داشت اشك ميريخت و بر سر خانم كارمند بهداشت داد ميكشيد و تهديدش ميكرد، اسنپ را گرفتم كه يكي از مادراني كه نوزاد به بغل داشت در راهرو راه ميرفت، براي كمك به من به پسرم تشر زد كه زشته خجالت بكش. همين جمله كافي بود تا هرچه كلافگي در روانم بود را رويش خالي كنم. «چرا زشته؟ دقيقا چرا بايد خجالت بكشه؟ بچه داره درد ميكشه. اين گريه نكنه كي بكنه؟» براي دفاع از حرفش گفت: «ميگم اينجوري بهش بگو كه گريه نكنه.» گفتم: «بايد گريه بكنه، دردي كه داره ميكشه منم ميكشيدم گريه ميكردم.» و بدون توجه به ادامه حرفهايش راهم را كشيدم و رفتم.
به خانه كه رسيدم ماجرا را براي همسرم تعريف كردم. پسر كوچكتر كه حسابي داشت به برادرش ميرسيد و برايش كمپرس يخ ميآورد، ناگهان با شنيدن حرفهاي ما عصباني شد و با همان مدل نوك زبانياش گفت: «من همين الان ميخوام برم اونجا به اون خانمه بگم براي چي به داداش من ميگي خجالت بكش؟ اصلا خودت خجالت بكش.» و با اخم راهش را كشيد و رفت پيش برادرش تا به رسيدگيهايش ادامه دهد. اين حمايتش برايمان جالب بود، جالبتر اين بود كه بچه 3 ساله ميفهمد كه وقتي كسي دردش ميگيرد ميتواند گريه كند، گريه كردن خجالت ندارد. اما آن زن بالغ كه بايد عاقل هم ميبود اين را نميفهمد.