بهنام
محمد خيرآبادي
راننده تاكسي خطي، زد روي ترمز و در زرد رنگ آن با صدايي كه روي اعصاب راه نميرفت، ميدويد، باز شد. زني مسن با مانتوي نسكافهاي، روسري چند رنگ و عينك ظريف دسته نقرهاي سوار شد و روي صندلي عقب كنارم نشست. روسرياش را كشيد جلو، طوري كه عينكش پشت لبه روسري مخفي شد. از توي كيفش يك دفترچه سيمي كوچك پاپكو و يك خودكار بيك آبي در آورد. لاي دفترچه را باز كرد و گشت تا يك صفحه سفيد پيدا كند. بالاخره پيدا كرد اما انگار خودكارش آمادگي نداشته باشد يا ذهنش ياري نكند، همينطور خودكار به دست ماند و چيزي ننوشت. سرش را بلند كرد و به مغازههاي سمت راست خيابان خيره شد. چند لحظه بعد خودكار و ذهن، هر دو، به كمكش آمدند و شروع كرد به نوشتن. ميدانستم كار درستي نيست ولي كنجكاوي اجازه نداد و زير چشمي بنا كردم به خواندن: «۱- قسط ظروفچي را بدهم». روبرويش شروع كرد به خطخطي كردن و كمكم تبديلش كرد به طرح يك شكلاتخوري. «۲- براي گلرخ پتوي روتختي بگيرم». روبرويش يك تختخواب كشيد، تخت دو نفره با دو بالش و روتختي گلدار. «۳- موهاي بارانا را ببرم كوتاه كنم». طرح موهاي دخترك را از پشت سر كشيد، دو تا گيس بافتهشده. چقدر خوب طرح ميزد.
«۴- از صندوق ۹ تومان وام بگيرم»، علامت دلار. «۵- به دايي سر بزنم»، يك عصا.
« ۶- براي بهناز مرباي تمشك بفرستم»، چند دانه تمشك.
« ۷- جاي گلها را عوض كنم»، طرح يك گلدان. همينطور نوشت و نوشت تا پايين صفحه. جايي نمانده بود. ورق زد و پشت صفحه در بالا نوشت: ۸- بهنام،انگار يكدفعه چيزي يادش آمد. خودكار را برد تا روي نام بهنام خط بكشد، اما نكشيد. دستش همانجا چند لحظه بين كاغذ و آسمان ماند و بعد روي كاغذ فرود آمد. بهنام، سه نقطه و بعد طرح يك قطره، شايد قطره اشك. چشمهايش را نميديدم اما لرزش خفيف شانههايش را كه به انگشتانش سرايت ميكرد ميتوانستم احساس كنم. تا فلكه پنجم كه پياده شود با قطره روي كاغذ ور رفت و وقتي فهميد به مقصد رسيده، با عجله خودكار و دفترچه را چپاند توي كيفش و بدون آنكه حواسش باشد كرايه را پرداخت كند پياده شد. راننده از او بيحواستر، نيمكلاچ كرد و به راه افتاد.