• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5840 -
  • ۱۴۰۳ سه شنبه ۳۰ مرداد

سفر بچه‌ها را بزرگ مي‌كند

غزل حضرتي

گرماي هوا در تهران آنقدر عجيب شده بود كه ركورد دما در مرداد شكسته شد. ديگر نه كولر جواب مي‌داد نه دوش آب سرد. قطعي برق هم كه قوز بالا قوز شده بود و ساعاتي از روز در حال ذوب شدن بوديم. فكر كردم شايد برويم شمال و دريا را ببينيم اوضاع بهتر شود. بچه‌ها هم خيلي آب‌تني را دوست دارند و بهشان خوش مي‌گذرد. چمدان را بستم و راهي شديم. اول كار سر از استخر بادي كوچك خودمان درآورديم كه كلا فقط بچه‌ها در آن جا مي‌شوند. پسر كوچك گفت اصلا نميام تو استخر. پسر بزرگ‌تر كمي آب بازي كرد و خسته شد. تصميم گرفتم بي‌خيال استخر بادي بشوم و دل را به دريا بزنيم. 
صبح فردا مايو و ضدآفتاب برداشتيم و راهي دريا شديم. شنبه بود و ساحل خلوت. براي بچه‌ها تيوب گرفتيم تا با خيال راحت بروند توي آب. چادر كوچك‌شان را هم كنار ساحل علم كرديم تا خيلي نسوزند و بروند توي چادرشان. كمي كه شن‌بازي كردند دل‌شان شنا خواست. تيوب‌ها را پا كردند و زدند به آب. موج كه مي‌آمد آنها هم بالا پايين مي‌شدند و جيغ‌هاي خوشحالي مي‌كشيدند. پسر بزرگ گفت: «نكنه جلي‌فيش‌ بياد گازمون بگيره؟» پسر كوچك‌ گفت: «نه، شارك مياد.» گفتم: «هيچ كدام لب ساحل نمي‌آيند، با خيال راحت شنا كنيد.» 
پسر بزرگ گفت: «ميشه كلا اينجا زندگي كنيم؟ نريم خونه؟» گفتم: «نه، نميشه؛ بايد عصر برگرديم.» كلي خواهش و التماس كرد و آخر كه ديد راه به جايي نمي‌برد، گفت: «من خيلي رشت رو دوست دارم. بزرگ شدم ميام اينجا زندگي مي‌كنم. من و داداشم ميايم دو تا خونه كنار هم مي‌گيريم و اينجا زندگي مي‌كنيم.» گفتم: «من هم عاشق اين شهرم.» گفت: «كاش مي‌شد اينجا زندگي كنيم؛ مهدكودك و مدرسه هم نريم!» پسر كوچك هم به بحث ما پيوست و گفت: «آره ميشه همين‌جا بمونيم؛ من ديگه نمي‌خوام برم مهدكودك!» ديگر كار داشت بيخ پيدا مي‌كرد چند بار ديگر هم آب‌تني كردند و شن‌بازي و ديگر وقت رفتن شده بود. آنقدر موج‌ها تن كوچك‌شان را خسته كرده بود، سوار ماشين كه شديم پسر كوچك روي پاي دوستم خوابش برد، آن هم چه خوابي. دو ساعت تمام عميق خوابيد. پسر بزرگ نمي‌خواست لحظه‌اي از سفر را از دست بدهد و با تمام توان خودش را بيدار نگه داشت. من هم كه تا پايم به خانه دوستم رسيد غش كردم از خستگي. پابه‌پاي بچه‌ها آب‌تني كرده بودم، شن‌بازي كرده بودم و ديگر نا نداشتم. 
در راه برگشت به تهران، پسرها آرام‌تر شده بودند. انگار شن‌هاي ساحل و موج‌هاي دريا آرام‌شان كرده بود. راست است كه مي‌گويند شن بازي خشم بچه‌ها را كم مي‌كند، آب انرژي مي‌دهد. پسرها شام را كه خوردند سرشان را گذاشتند روي پاي مادرم و به خواب خوشي فرو رفتند. تا نيمه شب كه رسيديم به خانه و در رختخواب خودشان جاگير شدند، بيدار نشدند. 
گاهي اوقات فكر مي‌كنم بايد ساده‌تر بگيرم زندگي را و هرازچندگاهي پسرها را با يك كوله بيندازم پشت ماشين و بزنم به جاده. جاده به سمت هر مقصدي كه باشد از خانه ماندن و كارتون ديدن بهتر است. سفر، بچه‌ها را بزرگ مي‌كند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون