من فرق دارم!
احمد زیدآبادی
ما دو پاها موجودات رياكاري هستيم. بعيد ميدانم ديگر جانداران اهل ريا باشند. آنها رفتار غريزي خودشان را دارند كه كاملا صادقانه و فارغ از تظاهر و رياست، حتي اگر خونخوار باشند. البته ميمونها ادا و اطوارهايي در ميآورند كه آن هم ريا به حساب نميآيد. در واقع تقليد است. همين تقليد هم به نظر من، براي موجود جاندار كار پسنديدهاي نيست، اما خب، ميمونند ديگر! هر چه نباشد، داروين مدعي شده است كه خويشيتي با ما دوپاها دارند و اجدادِ خيلي دورمان محسوب ميشوند. همينجا گفته باشم كه من اين را قبول ندارم، چون اين در واقع اين ماييم كه اجداد ميمونها هستيم! اين را يك طلبه كه در سال 1360 براي آموزش ايدئولوژي به دانشآموزان از «مركز» به شهر ما سيرجان اعزام شده بود، برايمان اثبات كرد. در سر كلاسش يكي از دانشآموزان رشته تجربي كه تازه بحث تكامل را از معلم زيستشناسياش شنيده بود، براي خودنمايي و در حقيقت رياي آشكار، از جايش بلند شده و پرسيد: آقا اجازه؟ راست ميگن كه نسل ما از ميمون است؟ طلبه هم در پاسخش گفت: نه برعكس است. ميمون از نسل آدم است. بعد هم براي اثبات حرفش آيه «فقُلْنا لهُمْ كُونُوا قِردةً خاسِئِين» را خواند!
من كه هميشه بچه فضول و لوس و غيرقابلي تحملي بودم، به علامت ريشخند بلافاصله نيشم را تا بناگوش گشودم و گفتم؛ تفسير آقاي طالقاني از اين آيه كه چيز ديگري است! نوع لحن و كلامم لج طلبه بيچاره را در آورد، اما اينقدرها ميدانستم كه بحث با يك طلبه ايدئولوژيك در آن زمان خيلي هم بدون عواقب نيست. مثل الان نبود كه هر ياوهاي به ذهن و زبانمان بيايد، فوري ادا كنيم و بعد هم براي فرار از مجازات مدعي شويم كه پس آزادي بيان چه شد؟ در آن دوران، آزادي بيان در واقع همينقدر بود كه خطر كنيم و مدعي شويم آزادي بيان وجود ندارد! خودِ همين انكار به معناي اثباتِ وجود آزادي بيان اعلام ميشد! از اين رو من ميدانستم كه هر چه بوي ماركس و انگلس و داروين و اينها بدهد، به جاي خيلي خيلي باريك ختم ميشود. از اين رو حرف طلبه را پذيرفتم و لعنتي هم نثار داروين كردم كه به آدميزادگان توهين كرده و ما را از نسل ميمون فرض كرده، حال آنكه به گفته آن طلبه اين ميمون است كه از نسل ما آدميزادگان است! حالا چرا بحث اينقدر منحرف شد؟ بحث بر سر رياكاري ما دوپاها بود. بله. ريا يعني اينكه خلاف چيزي را كه در دل و ذهن و ضميرمان ميگذرد، بر زبان آوريم. مثلا همه ما از تعريف و تمجيد ديگران خوشمان ميآيد و قند در دلمان آب ميشود. اما ميگوييم كه از اين بدمان ميآيد و در عوضش از نقد خوشمان ميآيد هر چند كه لحنش هم تند باشد! يا مثلا ميگوييم انتقاد از همگان حق همگان است، اما وقتي كسي به آن كه دوست داريم كوچكترين انتقادي كند برميآشوبيم و آن را به صدها خصلت منفي شخصي و عمومي از حسادت گرفته تا انواع توطئه نسبت ميدهيم! حالا اگر من اين وسط بخواهم ادعا كنم كه «من فرق دارم و از انتقاد بدم نميآيد» به ريشم نميخنديد؟ خب بخنديد! من ميخواهم اين ادعا را مطرح كنم! راستش از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان كه تا همين چند سال پيش من هم از تعريف و تمجيد ديگران خيلي خوش به حالم ميشد! اما در آن دورهاي كه به تعبير زيبا و قِشنگ و منصفانه مديرمسوول كيهان، شير و نسكافهام قطع شد، با تمام وجودم حس كردم كه تمام تعريف و تمجيدهاي عالم به لعنت خدا هم نميارزد و آدمي را حتي لحظهاي از تنگناي آن جحيم رها نميسازد. بنابراين از نقد بدم نيامد! با آنكه از نقد بدم نميآيد، اما خيلي هم دنبالش نيستم مگر اينكه اتفاقي به آنها بربخورم! از بخت بد من بهطور اتفاقي گاه با نقدهايي روبهرو ميشوم كه نزديك است از خنده بتركم! براي مثال، طرف كه مويي را در راه مبارزه از نوع مدني و مسلحانه در هر دو نظام سپيد كرده برداشته يادداشت طنز من در اين ستون را با چنان جديتي نقد كرده كه از خواندنش چنان به خنده ميافتم كه از خواندن رساله دلگشاي مرحوم زندهياد عبيد زاكاني آنطور به خنده نميافتم. حالا بقيهاش براي بعد!