از ترس شاگرد اول شدم
غزل حضرتي
روزهاي آخر شهريور هميشه غمگينترين روزهاي زندگي من بودهاند. براي خيليها اينطور است. روزهاي تمام شدن تعطيلات تابستاني و شروع مدرسهها. اصلا بوي پاييز برايم استرس و نگراني ميآورد. مخصوصا با شعري كه همه سالهاي دانشآموزيام آن را شنيدم و هروقت يادش ميافتم، دوباره در دلم رخت ميشويند؛ باز آمد بوي ماه مدرسه، بوي بازيهاي راه مدرسه...بوي ماه مهر، ماه مهربان!
امسال يك كلاس اولي در خانواده داريم؛ پسر من. آنقدر بزرگ شده كه ديگر برود تحصيلاتش را شروع كند. خودش خوشحال است، من هم سعي ميكنم فقط خوشحالي بروز دهم. اين دو هفته آخر ماه هم خودش را ميكشد ميبرد پيشدبستاني تا تمام شود و از مهدكودكي كه 3 سال آنجا بوده، بزند بيرون. خوشحال است كه ديگر قاطي آقاپسرها شده و بچه نيست. اينطور كه خودش ميگويد البته. هر روز پيگير خريدهاي مدرسهاش است و غر ميزند كه هنوز نرفتيم كولهپشتي و قمقمه بخريم. يك روز دنبال طرح بتمن و جوكر است و روز ديگر به اسپايدرمن تنها قانع ميشود. من اما گيجم. نميدانم مدرسههاي الان چه شكلياند. هيچ بچه مدرسهاي اطرافم ندارم كه كتابهايش را ورقي بزنم و بفهمم قرار است با چه محتوايي روبهرو شوم. خودم را سپردهام دست روزها تا ببرد مرا و آرام آرام اخت شوم با سيستم جديد آموزش. گويا بچهها كارنامه و نمره ندارند و اين برايم قابل درك نيست. هنوز نميدانم اگر پسرم در درسي خوب نبود چه بايد بكنم. چقدر بايد كمكش كنم تا تكاليفش را انجام دهد. آيا اصلا بايد كمك كنم يا مثل مادرم بگويم برو ديكتهات را بنويس خودت هم يك بيست زيرش بگذار، من به تو اعتماد دارم.
تنها چيزهايي كه ميشنوم، اين است كه قرار است بيچاره شوم، قرار است پوستم كنده شود، قرار است به خاطر تكاليف مدرسه و درس خواندن و نخواندن بچه داغان شوم. خودم اما اينطور فكر نميكنم. ميدانم كه در مورد پسرم اين اتفاق بعيد است بيفتد. او خودش كارهايش را انجام ميدهد. نسخه دوم خودم است.
اما در مورد سيستم آموزش و پرورش، بايد بگويم من از كساني بودم كه وقتي بچهدار شدم تصميم گرفته بودم بچهام را به مدرسه نفرستم و در خانه به او درس بدهم. سختگيريهاي بيخودي كه طي 12 سال تحصيل نصيبم شده بود، من را بر آن داشت كه خودم و پسرانم خانهنشين شويم و كلاس درس را در خانه برگزار كنيم. ما دهه شصتيها خاطرات خوبي از مدرسه نداريم، زمان ما فقط تنبيه بود و خبري از تشويق نبود. ته تشويقها اين بود كه با بدبختي 10، 20 كارت با امتيازهاي مختلف جمع ميكرديم و وقتي به حدنصاب ميرسيد، ميتوانستيم از كمد جايزهها، جايزه مسخرهاي بگيريم؛ خطكشي، پاككني، جامدادي، چيزي. يا اگر اسم فاطمه يا زهرا داشتيم، روز ولادت به ما سر صف جايزه ميدادند. اما وقتي به اهميت دوستيابي و رشد روان و ذهن كودكان در اجتماع خودشان پي بردم، تصميم گرفتم با وجود هراسي كه از مدرسه داشتم، او را ثبتنام كنم و به مدرسه بفرستم. تمام تلاشم را كردم و ميكنم كه در مدرسه اتفاقاتي كه براي نسل ما افتاد، براي او نيفتد. اميدوارم مدير، ناظم و خصوصا معلمش بتوانند آنقدر فضاي مدرسه را براي بچهها جذاب كنند كه آنها هر روز با ناله و غصه راهي مدرسه نشوند. دلشان براي دوستان و كلاسشان تنگ شود و به جاي اينكه از معلمشان بترسند، او را دوست داشته باشند.
يادم هست كلاس اول معلمي داشتيم اصفهاني بود، هر روز صبح، پيش از شروع درس، مشقها را چك ميكرد. اگر كسي ننوشته بود يا مشكلي در مشقهايش بود، او صندلي چوبي قهوهاياش را وسط كلاس ميگذاشت، رويش مينشست، پايش را ميانداخت روي پايش، اسامي را ميخواند، بچهها با گريه ميرفتند جلو و او با خطكش چوبي كوتاهش ميزد كف دست بچهها. يكي به اين دست، يكي به آن دست. دختركان 6 ساله كه تازه از آغوش مادرهايشان راهي مدرسه شده بودند، هر روز از اين آدم بيمغز كتك ميخوردند. نميدانم مادر يا پدري از او به مدير شكايت كرد يا نه، ولي همه تنفرم از مدرسه از همان روزهاي اول شروع شد. من هر شب مشقهايم را به دقت مينوشتم مبادا گذارم به خانم احمدي بيفتد. من از ترس، درسخوان شدم. از ترس، شاگرد اول شدم، همه 12 سال از ترس تحقير شدن و داد شنيدن از معلمهايم درس ميخواندم. من هيچوقت خانم احمدي را نميبخشم، اميدوارم پسرم هيچوقت كسي شبيه او را هم نبيند.