پوسيدگي از درون
محمدعلي غيبي
در طول دورههاي تاريخي، مورخان و پژوهشگران عوامل متعددي را براي زوال و فروپاشي امپراتوري روم بيان كردهاند؛ از تنش بر سر جانشيني امپراتوران پس از پايان عصر زرين آنتونين، امپراتور شدن نظاميان كه الزام به قانون را از ميان ميبرد، فشارهاي خارجي از قبايل ژرماني و همچنين امپراتوري ساساني، كشتن امپراتوران توسط گارد پرتورين كه اين كار را تقريبا به رسمي جاافتاده تبديل كرده بود تا عامل ديگري به نام مسيحيت كه ادوارد گيبون، نويسنده كتاب انحطاط و سقوط امپراتوري روم آن را اصليترين عامل زوال و فروپاشي اين امپراتوري ميداند.
در اين مقاله تلاش دارم تا نشان دهم مسيحيت برخلاف ادعاي گيبون، مقصر نابودي امپراتوري روم نبود و سقوط روم علل مهمتر و اساسيتري داشت؛ مسيحيت تنها تفكرات كهنه پيشين را تازه كرد و درواقع يك نوگرايي فكري اجتنابناپذير بود. باقي ماندن در تفكرات اساطيري پيشين مختص دوران باستان بود و نميشد با باور به اساطير وارد قرون وسطي شد؛ مقاومت در برابر روند تغيير و تحولات غيرممكن بود و چنين تفكراتي نه تنها در اروپا، بلكه در همسايه قدرتمند و رقيب شرقي روم يعني در ايران هم چارهاي جز تسليم در برابر اسلام نداشت.
البته اين سخن به معناي تسليم در مقابل سرنوشت و باور به تقدير در مطالعه تاريخ نيست؛ مقصودم اين است كه چنين تحولاتي، توسعهاي بود كه منجر به تحولات و تكامل جهان ميشد و اين را ديگر به جرات ميتوانم بگويم كه مقاومت در برابر تغييرات و تحولات جهان و اصرار به حفظ زمان و اوضاع پيشين محكوم به شكست بوده و هست. آنچه پيشتر امپراتوري روم را سرپا نگه داشته بود، فرهنگ، علم، ادبيات، فلسفه و هنر كلاسيك نبود؛ بلكه حس تازهنفس مردمي سلحشور بود كه بر اثر انحطاط همين روحيه و تبديل آن به هنر و ادبيات و... سلاح خود را در مقابل مردمان غيرمتمدن زمين نهاده بود. از طرفي روحيات روميان بتپرست نيز در آستانه فراگير شدن مسيحيت چندان روحيات برتري هم نبود.
زندگي ساده و بيپيرايه و دور از تجملات روميان اوليه، بر اثر فتوحات و گسترش مستعمرات و قلمرو روم و كسب غنايم هنگفت جنگي و افزايش فراوان درآمدها در زمان آغاز اشاعه مسيحيت -كه هنوز اين دين در اقليت مطلق بود- تغيير كرده بود و اخلاقيات مردم رومي را به انحطاط كاملي كشانده بود. در كنار مسابقات اسبدواني كه پيشتر تنها سرگرمي روميان بود، اكنون جنگ دهشتناك گلادياتورها با يكديگر يا با حيوانات تنها يك سرگرمي عادي بود؛ مردم رومي ديگر نه به حاصل تلاش خود، بلكه به هيچوپوچ يا به اجداد خود افتخار ميكردند و حتي يك امپراتور رومي كشتن صد خرس را با تيروكمان از فراز يك بلندي در ميدان نمايش افتخاري براي خود ميدانست.
روحيه تلاش خستگيناپذير روميان، چنانكه ضربالمثلي انگليسي ميگويد: «روم در يك روز ساخته نشده» طي چند قرن جمهوري و سپس امپراتوري روم را به اوج رسانده بود و اكنون طبق روال طبيعي اوجگيري اين موهبتها انحطاط را ناگزير ميكرد. هنگامي كه نخستين امپراتور مسيحي روم يعني كنستانتين كبير پايتخت خود را از روم به بيزانس منتقل ميكرد شهر روم ديگر توانمندي اداره يك امپراتوري وسيع را نداشت؛ رقابتهاي حزبي ديگر از مرحله سازنده بودن گذشته بود و سبب انحطاط بيشتر شده بود و حتي در خود ايتاليا هم ميلان نقش سياسي مهمتري را نسبت به روم ايفا ميكرد. از طرفي فروپاشي امپراتوري اشكاني و روي كار آمدن ساسانيان در شرق، سبب شد روميان در جبهه مشرق ديگر نه به عنوان مهاجم، بلكه به عنوان مدافع امپراتوري خود با همسايه شرقي دست به گريبان شوند.
اوج ادبار روميان هنگامي بود كه پس از درگذشت كنستانتين كبير، كنستانتيوس دوم به سبب تهديدات شاپور دوم ساساني نتوانست پس از كشته شدن برادرانش ميراث عظيم و به زحمت يكپارچه شده پدر را تثبيت كند و امپراتوري را از زوال نجات بخشد. اما در كنار اين دلايل انحطاط، آنچه منجر به ضعف و سقوط روم و ضربه نهايي شد تهاجمات خستگيناپذير اقوام ژرماني بود؛ تعداد قبايل ژرماني به قدري زياد بود كه هرگاه حمله هر يك از آنها دفع ميشد طولي نميكشيد كه ديگري حمله ميكرد؛ امپراتوري گرچه نهايتا فاتح ميگشت، اما خسته ميشد و اين خستگيهاي پيدرپي نهايتا دشتهاي ايتاليا را خالي از جمعيت كرد و اين همان نقطه عطف سقوط امپراتوري بود.
بر اثر تداوم حملات، گرچه با شكست در مقابل روميان همراه شد، اما هم منابع انساني، هم منابع مالي و هم تجهيزات و زرادخانههاي روميان تحليل رفت و وقتي امپراتوري با سختي و ابتكار توام با موضع ضعف در مقابل مهاجمان ژرمانيايي به پيروزي رسيد، نوبت به هونهاي آتيلا رسيد كه امپراتوري را بيشتر لگدمال كنند. گويا انحطاطي كه به سقوط امپراتوري حكم ميداد هونها را به مثابه يك نيروي نامرئي از آسياي ميانه به سمت ايتاليا هل داد تا ضربهاي ديگر پيش از آخرين ضربه قطعي ژرمانيان به روم آورند و تاريخ چارهاي جز تسليم در مقابل حركت اين سنت و فرآيند طبيعي انحطاط و سقوط نداشت.
اروپا در آن زمان كمكم از حالت تك قطبي خارج شد و مردمان ديگر كه عمدتا از مردمان ژرماني بودند همچون فرانكها، لمباردها، نورمانها، آنگلهاوساكسونها، واندالها، آلامانها، ويزيگوتها و استراگوتها و ... كه پيش از آن نيمهوحشي و نيمهمتمدن شناخته شدند وارد مرحله بلوغ و تمدن شدند و اروپاي جديد را با مرزبنديهاي جديد مثل فرانسه، انگلستان و... شكل دادند كه به اساس و تقريبا همين مرزبنديهاي جغرافيايي كنوني منتهي شد و چون لازمه ورود هر ملتي به مرحله بلوغ و تمدن، كسب پيروزي نظامي در مقابل تمدني پيشرفتهتر است، مردمان اروپايي هم اين پيروزيهاي نظامي را سرانجام در مقابل امپراتوري روم به دست آوردند.