استعفاي رضاشاه، روايت شمس پهلوي
مرتضي ميرحسيني
به روايت دخترش شمس، خيليها از تصميم او به كنارهگيري از سلطنت بيخبر بودند. حتي خود او كه آن زمان در اصفهان بود، خبر استعفا را از راديو شنيد. «هنوز نميتوانستيم باور كنيم كه آنچه شنيديم، حقيقت داشته باشد. از آقاي جم خواهش كرديم كه به وسيله تلگراف از تهران كسب خبر كند و آقاي جم به تلگرافخانه رفته و پس از بازگشت به ما اطلاع دادند كه شاه به طرف اصفهان حركت كردهاند.» توافقي اگر بود - كه بود - پشت پرده، ميان او و اشغالگران انجام شد و چند نفر ديگر، از جمله محمدعلي فروغي نيز در آن نقش داشتند. تا جايي كه به رضاشاه برميگشت، همه چيز در مدتي كوتاه زيرورو شد. اصلا فكرش را هم نميكرد كه آن جنگِ - در آغاز - اروپايي، بزرگ و بزرگتر شود، به گوشهوكنار دنيا برسد و سرانجام خود او را هم به درونش بكشد. حتي بعد هم كه متفقين شروع به تهديد كردند، باز در بدبينانهترين محاسباتش به فرجامي كه نزديك و نزديكتر ميشد، فكر نميكرد. «به ياد دارم آن روزها كه يادداشتهايي از طرف دو دولت بزرگ همسايه به دولت ايران داده ميشد، مكرر از زبان پدر خود شنيدم كه به من فرمودند: در اين كشور امنيت موجود است و دولت كاملا بر اوضاع مسلط است، من هيچ وقت اجازه نميدهم و نخواهم گذاشت كه ايران مركز فتنه و فساد عليه متفقين شود. او مكرر به وزيران خود دستور ميدادند: اين حقيقت را خاطرنشان نمايندگان روس و انگليس كنيد و به آنها بفهمانيد در ايران خطري كه منافع آنها را تهديد كند، وجود ندارد و نميتواند هم وجود پيدا كند.» اما آنها - كه براي پيروزي بر هيتلر، به خطوط ارتباطي و منابع ايران نياز داشتند - تصميم خودشان را گرفته بودند. آن اتفاقي كه رضاشاه فكرش را نميكرد، افتاد. او هم كه ديد زورش به واقعيت نميرسد، تسليم شد. تاج و تختش را با تاييد اشغالگران به پسرش داد و زندگي بيرون ايران را هم پذيرفت. از تهران راهي اصفهان شد و قرار بر اين بود كه به بندرعباس برود و از آنجا با كشتي راهي تبعيد شود. سفري كه از همان ابتدا با مشكلات فراوان آغاز شد و اين ذهنيت او را - اويي كه براي سالها هر چه ميخواست ميكرد - تقويت كرد كه جهان ضد او ميكوشد و تقدير كمر به خرد كردنش بسته است. شمس روايت ميكند: «ساعت پنج بعدازظهر (روز 25 شهريور) بود. من در ايوان ايستاده و از انتظار سخت ملول بودم. ناگهان ديدم اتومبيل ناشناسي وارد عمارت شد و جلو پلهها ايستاد و پدرم از آن پياده شد، چون اتومبيل ايشان در بين راه خراب شده بود با اتومبيل استاندار اصفهان وارد شدند. من فورا از پلهها پايين دويده و به استقبال شتافتم. آثار خستگي و غم در چهره ايشان كاملا نمايان بود و به قدري خسته و افسرده بودند كه هنگام بالا آمدن از پلهها به كلي به من تكيه كردند و من ايشان را در حقيقت از پلهها بالا بردم. از روز چهارم شهريور تا آن روز اعليحضرت دقيقهاي استراحت نكرده و بيستويك شب تمام بود كه ديده به هم نگذاشته بودند. اعليحضرت را به اتاقي كه براي پذيرايي و استراحت ايشان تخصيص داده شده بود، راهنمايي كردم. همه افراد خانواده گرد شاه جمع شدند، هيچ كس چيزي نميگفت و غم و اندوه از همه ديدهها ميباريد. پدر با لحني ملاطفتآميز به همه ابراز تفقد فرمودند و سپس اظهار داشت: غصه نخوريد، غصه آدم را خرد ميكند، صبور و بردبار باشيد.» اما بردباري از بدبختياش كم نميكرد. در راديو - كه تا همين يك ماه پيش، رسانه تملق از شاه بود - از بديها و حرص و طمع او ميگفتند و مجلسيها هم از ضرورت تحقيق درباره جواهرات سلطنتي و اموال و پولهاي شاه صحبت ميكردند. اتهامهاي بسياري هم به او ميبستند. به اطرافيانش ميگفت اين حرفها همه دروغند، اما آنچه بيشتر آزارش ميداد و عميقتر او را ميسوزاند، اين بود كه برخيها، حتي شماري از چاپلوسان ديروز، بدون ترس از مجازات هر چه دلشان ميخواست، ميگفتند و آن چهره ديگر خودشان را رو كرده بودند. همانهايي كه تا همين چندي قبل، همه تصميمات - حتي تصميمات نادرستش - را با بهبه و چهچه تاييد ميكردند، امروز از معايب استبداد و زشتيهاي ديكتاتوري حرف ميزدند. ورق كاملا برگشته بود و شايد هيچ كس به اندازه خود او اين واقعيت را درك نميكرد.