كيكاووس (3)
علي نيكويي
شب آمد يكي ابر شد با سپاه|جهان كرد چون روي زنگي سياه
چون خورشيد طلوع كرد چشمان شاه ايران و لشكريانش ديگر چيزي نميديد! در اين هنگام ديو سپيد و لشكرش بر ايرانيان تاختند و بسياري از سپاهيان كيكاووس را كشتند؛ ايرانيان در جنگ به تنگ آمدند و كاووس ياد سخنان زال افتاد و با خود گفت: چه دير دانستم پند مرد دانا بهتر از گنج است! هفت روز سپاه ايران در شرايط دشوار دوام آورد تا روز هشتم ناگهان نعرهها و فريادهاي ديو سپيد در كوه و دشت پيچيد كه به كيكاووس ميگفت: اي شاه بيپناه ايران كه چون بيد لرزان و ترساني! مگر بزرگي نميخواستي؟! مگر از روي غرور به مازندران سپاه نكشيدي؟! اكنون به آنچه ميخواستي رسيدي؟!
سپس ديو سپيد به نره ديوان دستور داد سپاهيان ايران را به بند كشند و قدري به آنها خوراك دهند تا از گرسنگي نميرند؛ كاووس و سپاهيانش همراه تاج و گنجهايش همه در اسارت ديو سپيد درآمدند؛ ديو سپيد ارژنگ ديو را بخواند و فرمود: اين پادشاه اسير و سپاهش با تاج و گنجش بگير و به پيش شاه مازندران ببر و به او بگوي از آن روي اينها را نكشتم و كور و زارشان كردم كه خوب فراز و نشيب زندگاني را بياموزند. ارژنگ ديو گنجها و اسيران ايران را بگرفت و نزد شاه مازندران سپرد و زود به خدمت ديو سپيد بازگشت.
كيكاووس در اسارت كسي را يافت و وي را فرمود زود سوي زابلستان بهپيش زال و رستم برو و بگوي كه چشمانم كور و بختم تيره گرديده، در چنگال اهريمن اسيرم و چيزي نمانده كه جانم را بگيرد؛ در بند ديو پندهاي تو را اي زال به ياد ميآورم و آه سرد از نهادم بر ميكشم، آري پندهاي تو را نشنيدم و از كمدانشي اين بلا بر من آمد؛ اما اگر تو بدي مرا با بدي پاسخ دهي ديگر تاجوتخت شاهي ايران نخواهد ماند.
پيك كيكاووس به درگاه زال دستان رسيد و هر چه ديده و شنيده بود به جهانپهلوان بازگفت. زال چون خبرها را شنيد از شدت غم پوست تن خويش را بدريد و روي به فرزند پهلوانش رستم كرد و فرمود: اي پسر پهلوانم! ديگر شايسته نيست در خوشي بنشينيم؛ زيرا شاه ايران در دهان اژدهاست و ايرانيان در بلا هستند؛ پس بايد تو رخش را زين كني و انتقام ايران و ايرانيان را از ديو سپيد بستاني! برازنده نام تو نيست كه ديو سپيد و ارژنگ ديو از انتقامت آسودهخاطر باشند؛ من باور دارم تو اگر در جنگ گرز را بركشي و به جنگ دريا روي آب دريا خون ميشود. اكنون برو و گردن شاه مازندران را با گرزت خرد كن.
رستم به زال پاسخ داد كه اي پدر مهربان از سيستان تا مازندران راه دراز است پس بگوي تا چگونه بدان سراي رسم؟ زال فرمود: اي فرزند تا مازندران دو راه است كه هر دو راه بسيار مهيب و خطرناك است! راه اول همان راهي بود كه كيكاووس رفت و راه دوم كوتاهتر است؛ اما از كوهساران ميگذرد و چهارده روزه تو به مازندران خواهي رسيد؛ اما راهي است پر از شير و ديو و تاريكي؛ اما اي دلاور فرزندم، تو راه دوم را برگزين هرچند پرخطر است؛ اما اين خطرها شگفتيهاي زندگاني تو خواهند بود؛ من نيز شبها تا طلوع خورشيد به درگاه يزدان پاك نيايش خواهم كرد تا دوباره تو را در كنار خويش
باز بينم.
رستم روي به زال گفت: اي پدر من كمربسته فرمان توام، اما كدام مرد دانا با پاي خويش به دوزخ در ميآيد! اگر كسي از تن و بدن خويش سير شده باشد، بيسلاح و عريان به نزديك شير درنده ميرود! اما با تمام اين خطرات من به فرمان شما به مازندران خواهم رفت و جز از خداوندگار دستگيري نميخواهم؛ تن و جانم فداي شما، ميروم تا ايرانيان و پادشاه دربند را برهانم، اما بدان اي پدر پس از رسيدن من به مازندران نه ارژنگ ديو زنده خواهد ماند و نه ديو سپيد و نه هيچ ديو ديگر؛ سوگند به خداوندگاري كه يكتاست پاي از ركاب زين رخش در نميآورم مگر دست ارژنگ ديو را ببندم و به گردنش بند اسارت اندازم.
پس رستم جامه جنگي خويش كه از پوست ببر بود را به تن كرد و پاي در ركاب رخش گذاشت و زال او را آفرينها داد؛ پيش از رفتن مادرش [رودابه] به كنار فرزند دلاورش آمد، با چشماني اشكبار روي به رستم گفت: اي فرزند از جان و تن خود كه جان و تن من است نيك پاسداري كن؛ رستم با زال و رودابه بدرود كرد درحالي كه هيچ كس نميدانست باز رستم را خواهد ديد يا نه.
رستم سوار بر رخش چون از سيستان بيرون آمد شب و روز تاخت و راه دو روزه را يكروزه رفت، بعد از چند روز رستم و رخش به دشتي درآمدند سرسبز و پر از گور؛ رستم كه گرسنه بود رخش را در پي گوري دواند و كمند را بركشيد و بر گور انداخت و گور شكار شد، رستم سر گور ببريد و در آتش بريان كرد و خورد، پس زين و لگام رخش را برداشت تا در آن چمنزار اسبش نيز بچرد و استراحت نمايد؛ رستم خوابش گرفت و سر به روي نيهاي رسته از زمين نهاد و خفت. آنجا كنام شيري بود، شير كه به سوي لانه خود ميآمد، پهلواني را ديد كه روي زمين چون فيل خفته و اسبي در كنارش چون كوه در حال چريدن، شير انديشيد كه اول اسب را شكار كند؛ چون پهلوان بياسب شد راه گريز نخواهد داشت و وي را نيز خواهد دريد...
نخست اسپ را گفت بايد شكست
چو خواهم سوارم خود آيد به دست