درنگي بر بازتاب عشق و عقل در آينه هنر و ادبيات
عقل عذابم ميدهد٭
مهدي دهقان منشادي
شايد كتاب «هنگامي كه نيچه گريست» اثر اروين يالوم را خوانده باشيد و بدانيد كه در اواخر كتاب اشك ريختن نيچه برآيند عاشق شدن و فارغ شدن او از عشقي جانكاه بوده است. يادآور ميشود در جايي از رمان گريستن نيچه براي درخواست راهحلي جهت زدودن تصوير معشوقه از ذهن و رسيدن به آزادي است و اندكي بعد در جايي ديگر اشك ميريزد، چون بعد از فراغت از عشق و لحظه مقدس آزادي از آن، به احساس قدرتمندي دست يافته است، اشك ميريزد، چون اشك زياد تطهير ميكند. هدف اين نوشتار نقد رمان مذكور نيست، بلكه با اقتباس از آن، اشارهاي خواهد شد به نبرد هميشگي عقل و منطق با دام عشق و توجيه شكستپذيري آن.
فردريش نيچه، فيلسوف و انديشمند بزرگ آلماني (1900-1844) كه معتقد بود زنان ميپوسانند و تباه ميكنند، سالها با رياضت جنسي به زايش انديشه اشتغال داشت و آرزويش دوري از زنان و اجتناب از اسارت آنان بود. او در يك رويارويي غافلگيرانه، با دختر 22 ساله، زيبا و جذابي با نام لو سالومه آشنا ميشود و چنان شيفته و عاشق او ميشود كه ناخواسته به اسارت او در ميآيد و در يك چشم بههم زدن مباني فكري و دستورات عقل و منطق در گوشهاي بايگاني ميشود و برايش چارهساز نميشوند. وقتي لو سالومه فتنهانگيز دست رد به سينه جناب نيچه ميزند، افسردگي، نااميدي و فكر خودكشي در ذهن اين فيلسوف جاي ميگيرد و عقل چنان مغلوب عشق ميشود كه كار به مشاوره و درمان ميكشد.
در ادامه ماجرا، طنز تلخ روزگار، نيچه را براي مداوا به سوي پزشك و درمانگري ميكشاند كه خود به دام عشق گرفتار آمده است. دكتر بروئر، پزشك حاذق، روانكاو و رواندرمان معروف شهر وين با كولهباري از تجربه و با داشتن پنج فرزند و زني زيبا، مجذوب و شيفته يكي از بيمارانش به نام برتا پاپنهايم شده و وابستگي عاطفي به برتا او را در يك دوراهي اخلاقي- احساسي قرار داده است. نيچه عاشق و افسرده بايد توسط فردي درمان شود كه خود در ورطه عشق دست و پا ميزند. لو سالومه چنان به ذهن نيچه هجوم برده و در آنجا منزل كرده كه نميتواند او را به راحتي از آنجا بيرون كند و وسوسه برتا نيز همچون گردابي در ذهن دكتر بروئر ميچرخد و همه افكار او را فرو ميبلعد. لحظهاي نيست كه اين دو عاشق به معشوقه خود نينديشند و اين گرفتاري باعث ميشود گاهي اين عشق به نفرت بدل شود و چون عشق و نفرت هر دو، انسان را در اسارت نگه ميدارد اين انسانها زنداني خود خواسته خودآزار تلقي ميشوند.
فارغ از راه درمان و آزادي از اين اسارت كه در رمان حاصل خواهد آمد، آنچه در اينجا اشاره ميشود شكستپذيري و ناتواني عقل در اغلب مواقع در مواجهه با عشق است و اينكه وقتي عشق سراغ آدمي برود و بر او مسلط شود، ميتواند آتش بر ذخاير چندين ساله تجارب، عقايد، علم، منطق و همه فرهيختگي او بزند. در تاريخ و ادبيات جهان موارد بسياري وجود دارد كه توفق بيچون و چراي عشق بر عقل را به تصوير ميكشد. سوفكل، شاعر و درامنويس بزرگ يونان باستان، در وصف قدرت عشق چنين سروده است: «اي عشق كه در نبرد تو كس را ياراي پايداري نيست، همه با يك نگاه چشم، تسليم تو ميشوند... تو خدايان را گرفتار خويش ميسازي، چگونه آدميان در پيش تو سر فرود نياورند؟» نادر نادرپور هم جدال عشق و عقل را اينچنين توصيف ميكند: «عشق فريبم دهد كه در پي او رو/ عقل نهيبم زند كه عشق، بلا بود/ باز مپيما رهي كه آنهمه رفتي/ باز مپيما كه راه رفته خطا بود».
عاقلان و صاحب خرداني هم كه بيرون از گود خواسته باشند كمكي را به فرد عاشق برسانند در اين كار ناتوان ميمانند، چون از يكسو دانستن امري از طريق خرد و درك احساسي آن، دو مقوله متفاوت هستند و هجوم وسوسه، توجه فرد را از واقعيتهاي زندگي منحرف ميكند و ازسوي ديگر آدمها نميتوانند موقعيت طرف مقابل را درك كنند كه سعدي ميفرمايد: «ملامتگوي، عاشق را، چه گويد مردم دانا؟/ كه حال غرقه در دريا، نداند خفته بر ساحل». اين بيخبري از دل عاشق در داستان شيخ صنعان هم ديده ميشود، جايي كه «شيخ صنعان پيرعهد خويش بود/ در كمال از هرچه گويم بيش بود» ولي وقتي به كمند عشق گرفتار شد و مريدان، او را بازخواست كردند به سادگي پاسخ داد:« اي نصيحتگو خدا را، آن خم ابرو ببين».
عشق خواه اسارت باشد يا رستگاري، رويدادي است متصل به اين زندگي كه انسانها در بودن خود ناگزير از تجربه آن هستند و در اين ميان در مواجهه با آن شايد عقل و منطق و دانش فرد يا نصيحتگويي دوستان و اطرافيان ناتوان باشد. عشق هميشه جزو لاينفك زندگي بوده و هست و تلخي و شيرينيهايش نيز بخشي از تلخيها و شيرينيهاي زيستن است كه انسان در زندگي تجربه خواهد كرد. عشق با وجود رنجهايش براي برخي مبتلايان موجه جلوه ميكند: «عقل اگر داند كه دل در بند زلفش چون خوش است/ عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما» و عاقلان را با دعوت به عشق از زياد انديشيدن بر حذر ميدارند: «ز عقل انديشهها زايد، كه مردم را بفرسايد/ گرت آسودگي بايد، برو عاشق شو اي عاقل».
٭ عنوان مطلب از روزنامه و نام كتاب شعري از علي باباچاهي است.