براي روزهاي پس از پنجاه سالگي
سعيد واعظي
از چند هفته قبل منتظر آمدنش بودم، آن هم توي روزهاي هميشه برفي بهمن سالهاي دهه شصت. هر روز از فروشنده دكه ميدان فرهنگ رشت ميپرسيدم كه مبادا آمده باشد و من دير فهميده باشم. پيشتر از من، برادر بزرگترم به دنبالش بود و از وقتي كه شوق بيشتر من را ديده بود، ديگر پولش را خرج چيزهاي ديگر ميكرد. اما وقتي كه روي پيشخوان دكه ميديدمش، لذت قورت دادن ورق به ورقش، آني از ذهنم بيرون نميرفت. اگر چه خواندن ماهانهاش عادتم شده بود ولي لذت ورق زدن ويژهنامه جشنواره فجر ماهنامه فيلم براي آن روزهاي من به حدي بود كه مشابهش را توي زندگيام پيدا نميكردم. مگر اينكه نوبت اكران فيلمهايي ميرسيد كه پيشتر، نويسندگان ماهنامه فيلم پيشنهاد ديدنش را داده بودند. براي آن روزهاي من رفتن به سينما و خواندن ماهنامه فيلم كنار خانواده هميشه كنار هم لذتهايي بودند كه يكي از چند ستون دانستههايم را ساختند. براي جوانان دهه شصتي كه فيلمهاي خارجي براي ديدن نداشتند، سينماي ايران تنها انتخابي بود كه مجبور بودند خوششان بيايد، ولي من واقعا دوستش داشتم و لعن و نفرين دوستانم را هم به جان ميخريدم. هر وقتي كه يكيشان را توي سينما ميديدم، بايد به همه همكلاسيهايم توضيح ميدادم كه چه خيري از اين سينماي خميازهآور - بهزعم آنها - ديدهام كه هر روز بايد با يكيشان توي سينما چشم توي چشم شوم. البته هميشه زبان درازي براي توجيه كارهاي حتي غيرطبيعيام داشتم، چه برسد به اين يكي كه در آن دوره لاجرمها، زور زيادي براي فرار از اتهام ديوانگي نميخواست.
بعد از مدرسه و كمي فوتبال و سر و كله زدن با هممحليها، ساعات با خودم بودن آن روزهاي من از غروب شروع ميشد. بعد از تمام شدن پول توجيبيهايم معمولا يكي از برادران و خواهرهايم را تيغ ميزدم و به سينما ميرفتم. وقت رسيدن نوبت اكران فيلمهاي تمجيد شده منتقدان ماهنامه فيلم، سرخوشي سينمايي من هم شروع ميشد. به ويژه فيلمهايي كه نويسندگان ماهنامه، مجموعهاي از نقدها و مصاحبه با عوامل فيلم را با عنوان پرونده يك فيلم تهيه ميكردند. بعد از سينما، بدو بدو به خانه ميآمدم كه نقدهاي فيلم ديده شده را بخوانم. روزهاي پاييزي اكران «شايد وقتي ديگر» بيضايي از آن دست خاطرههايي است كه نه كمرنگ شده و نه زدگي دارد. بيضايي با آن يد بيضاي هميشگي آن سالهايش تنها فيلمسازي بود كه فيلم بيش از دو ساعت ميساخت و زماني كه فيلم تمام ميشد، ديگر شب ميشد و من كنار خانواده و بخاري گرم نفتي آن سالها، چه كيفي ميكردم با خواندن نقدهاي پسنديده و ناپسنديده از فيلم نويسندگان ماهنامه فيلم. از عاشقانههاي بيضايي خواه هميشگي شهرام جعفري نژاد يا اينكه شايد بيضايي، بعدها فيلم بهتري بسازد تا مصاحبه با اصغر رفيعيجم و ايرج رامينفر با آن عكس شاخصش. هنوز هم «شايد وقتي ديگر» را با همان حس دهه شصت ميبينمش و با ذهن دهه نودي دوستش دارم. واقعا انگار همين ديروز بود و من هم جوانكي كه مال پدر و صد البته مادر و برادر و خواهرم را ميخوردم و جفتك هر روزه ميانداختم، فكر ميكردم كه دنيا فقط و تنها فقط، مال من پيزوري است. حاضر بودم با اسكورسيزي و هيچكاك كه هنوز به ميل مسوولان فرهنگي آن سالها فيلمهايشان را نديده بودم، مچ سينمايي بيندازم و اطلاعات نداشتهام را به رخشان بكشم. ولي آن قدر ادعايم زياد نبود كه انتخاب خوانندگان شماره چهل و دو ماهنامه فيلم من، فيلمهاي پازوليني و فليني و آنتونيوني و دسيكا باشد. آخر كداممان جز «دزد دوچرخه»ي دسيكا و «مردي كه به زانو درآمد» دامياني و «جاده» فليني و «مسيح در ابولي توقف كرد» فرانچسكو رزي، آن هم به شكل سريال و چند اثر ديگر همين فيلمسازان اروپايي كه از تلويزيون پخش شده بود، فيلم ديگري را ديده بوديم كه ژست دانايي و صد البته بينايي بگيريم و انتخابشان كنيم. مگر اينكه در فيلم خانه آشنايي چند نسخه از آثار ماندگار جهان، با كيفيتي كه تقريبا ديده نميشد را مثلا نگاه كرده و بعد آن با افاضاتمان مغز يكديگر را خورده باشيم. اتفاقا توي همين شماره چهل و دوي ماهنامه فيلم فهميدم كه كارهاي سينمايي شاملو بهزعم خودش كارنامه بردگياش است. خدا را شكر ميكنم كه آن روزها شاملو را هم نميشناختم تا به ياد بردگيهايش حالم گرفته شود. سالها گذشت تا برنامه هنر هفتم تلويزيون را ببينيم و بدانيم كه توي سينماي دنيا چه خبر است. اگر چه باز وقتي نوبت به سينماي امريكا رسيد، كاسههاي هميشه داغتر از آش تلويزيون و بيرون از تلويزيون، نمايش آن فيلمهاي سانسور شده را به ضرر ما بينندگان هميشه بخت برگشته فرهنگي دانستند و بلافاصله قطعش كردند. ما نديد بديدها هم، همچنان خوراك فرهنگي امريكاييمان را بسنده داديم به شنيدن خاطرات پر از جذابيتهاي جان وين و جيمز استيوارت و رابرت ميچم و جنس لطيفهاي آنور آبي برادران و خواهرانم كه تلويزيون قبل از انقلاب، حالش را بهشان داده بود .
حالا سالهاست كه نه ماهنامه فيلم و نه هيچ مجله و حتي نقدي نميخوانم. خودم فيلم ميبينم و خودم براي خودم نقدش ميكنم. ولي چند سال پيش كه مسعود مهرابي، فوت كرده بود، به يادم آمد كه در گير بازار فرهنگي آن سالها همه نويسندگان ماهنامه فيلم و گزارش فيلم و بعدها دنياي تصوير و هفتهنامه سينما و... چه جانهايي كندند و با هر كس و ناكسي چه سر و كلههايي زدند كه ما كنار بخاري بنشينيم و خون دلهاي خوردهشان را لاي مجلهها ورق بزنيم و دم لااقل زندهايشان را هم چنان گرم بدانيم .