براي فريدون فروغي كه با وجود سالها سكوت، جاودانه شد
اما من موندنيام تا برسه دستاي مرگ*
مصطفي محمدي
با شروع پاييز، تقويم به سيزدهمين خانه مهرماه رسيد و كوچ هنرمند فقيد فريدون فروغي 23 ساله شد. ناگزير روزها به ماه، ماهها به سال و قرنها ايجاد ميشوند، عبوري برقآسا كه هم آفريننده است و هم ويرانگر! گذاري كه نامش عمر است و موهبتي است بيتكرار. گذري كه خاطرهها را در اذهان ايجاد و سپس كمرنگ و بعضا نابود ميسازد، لحظات را ميآرايد و پريشان ميكند و جهان ما را ميسازد. آدمي ميآيد و ميرود، شيريني لحظات را افزون و تلخيها را به فراموشي ميسپارد و از آن خاطره ميسازد. فراموشي گاهي علاج و گاهي ضمادي است بر زخمهاي روح. شايد اگر فراموشي نبود، آدميزاد هم نبود يا به اين تعداد نبود، هر چند كه نسيان دردي است بيدرمان و بيمارياش زجرآور است و دردناك.
خاطره، گاهي با بوييدن عطري يا با شنيدن آوايي و دردا، گاهي در كنج سكوت و تنهايي فراخواني ميشود كه البته سهم شنيدهها در ايجاد و پرورش خاطرات پررنگتر است و سهم آفرينندگان آن اثر دلآويزتر. به قول فروغ، اگر از كسي ياد ميشود، اين هنر اوست نه لطف ما و جادانگي از آن كسي است كه ميآفريند.
فريدون فروغي يكي از آن جاودانههاست كه صدا و آثارش براي خيليها يادآور خاطراتي خوش و همچون رايحه گلي در فضا منتشر است كه البته اين آثار در گذر زمان براي ما خاطرهساز و براي خود او سرشار از فراز و نشيبهايي است كه به آن ميپردازيم. سهم فروغي از نيم قرن زندگي، به دو بخش قبل از انقلاب و بعد از انقلاب تقسيم ميشود. بخش پيش از انقلاب كه دوره ساخت و پرورش خاطرات نسل آن زمان و نسلي كه او را نديد و شايد پس از درگذشتش به دنيا آمد، توسط جرايد و در فضاي مجازي به تكرار، گاهي درست يا بعضا غلط روايت شده است، صداي استثنايي و پرقدرت كه رنگآميزي زيبا و مردانهاش، با سلفژ نت (LA (A در ترانه قوزك پا ميدرخشد و به اصطلاح، مخاطب را با خود به اوج خطوط حامل موسيقايي ميبرد.
ولي سهم او از زندگي پس از انقلاب، محروميت را از سالهاي پيش از انقلاب با خود به همراه دارد. در سال ۱۳۵۹ با ايده و تفكري نو كنسرت معروف خود با عنوان «فريدون فروغي با آغازي نو» را تنها با دو گيتار و با همراهي زندهياد داود افشاري به صحنه ميبرد، هوش و ذكاوتش براي هر سليقهاي، ترانهاي و پيشكشي دارد. عشاق را با ترانه دو تا چشم سياه داري در ماهور مشعوف و دوستداران قدرت صدايش را با اجراي پرصلابت ترانه تنگنا ميزباني ميكند. بعدها هم در منزل روي اجراها كه روي نوار ريل ذخيره شده، جاز و پيانو مينوازد كه ورژن موجود مجموعهاي از اين ميكسهاست.
روزهاي صحنهسازي فريدون يكباره به پايان ميرسد. فريدون ديگر نبايد روي هيچ صحنهاي آواز بخواند. پخش صدايش ممنوع و حتي به عنوان نوازنده هم حق فعاليت ندارد. جنگ آغاز ميشود و بمبارانها و در آخر، موشكباران تهران را در منزل پدري در تهرانپارس تجربه و سپري ميكند و در ايران ميماند.
در سالهاي پاياني دهه هفتاد به اميد اخذ مجوز در جزيره كيش كنسرت دارد كه درنهايت، به صدور مجوز نميانجامد و فريدون را بهطور كامل در انزواي روحي فرو ميبرد. عرصه بر فريدون كه حالا تمامي كتابهاي كتابخانهاش را خوانده، شعرهايي را سروده و آهنگهايي را هم كه با اميد ساخته و ضبط كرده، تنگ شده و همه چيز به يكباره فرو ميريزد.
با هر بار مراجعه جهت اخذ مجوز، اميدش كمتر ميشود و از يك مرد ميانسال با ابهت، مردي با موهاي سپيد و نااميد بهجا ميگذارد كه ديگر با اشتياق دست به پيانو نميشود، گيتارش را با عشق به سينه نميفشرد و آن بخش ترانه «چرا نه» كه ميگفت: ميشود گفت زندهام، ميشود گفت عاشقم را تعمدا جا مياندازد، ترانه «دگر عاشق نخواهم شد» را با بيميلي براي ميهمانش ميخواند و چه دردناك.
چرا و چگونه ميشود كه يك هنرمند اينگونه و به يكباره فرو ميريزد؟ چيزي جز قضاوت و بيمهري؟! هنرمند براي رسالت خود كه ارايه هنر است چه بايد بكند تا مقبول بيفتد و اجازه ارايه هنر در زادگاه خود را به دست آورد؟
هنر در اين ديار هنرپرور با چه سنگ و ميزاني سنجيده ميشود و هنرمند با چه معياري در جايگاه هنري قرار ميگيرد؟ البته اين مردم هستند كه به هنرمندان خود جايگاه ميبخشند، اما در همين ديار، گاهي با اشارتي، هنرمند و مخاطبش از آثار هنري محروم ميشود.
و اكنون اگر شاهد اجرا يا شنيدههاي تكراري و تقليدي يا آثار كممايه هستيم و بر هنرمندان تازهكار خرده ميگيريم، بدانيم كه نسل نو بدون هيچ چراغ راه يا استادي و بهطور ناقص و خودآموز تا اين سطح پيش آمده و مخاطب هم به خاطر نبود يا كمبود و البته بعضا معيارسنجيهاي سليقهاي مسوولان، دل سپرده است. همچون نوعروس و تازهدامادهايي كه به خاطر بضاعت مالي از حلقه طلا گذشتند و دل به بدليجات سپردند. ما در اين مكتب اساتيدي چون مازيار و فرهاد و فروغيهايي را از دست دادهايم كه ميتوانستند چراغ راه هنرجوياني باشند كه هم علاقهمند هستند و هم سختكوش، بياموزند و ارايه كنند، ولي افسوس كه به قول فروغي: «بلور شسته واژهها آنچنان به خاك كشيده شد، كه ندانسته طرد شد» براي روان همه هنرمندان فقيد آرامش و براي هنرمندان در حيات جاودانگي، براي همه كساني كه در خدمت هنر و هنرمند هستند؛ تفكر و براي همه مخاطبان هنر آرزوي پشتيباني دارم. «زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست/ هر كسي نغمه خود خواند و از صحنه رود/ صحنه پيوسته بهجاست/ خرم آن نغمه كه مردم بسپارند به ياد»
* عنوان يادداشت از روزنامه و سطري
از ترانه «خاك» فريدون فروغي است.