روزهايي كه ادبيات از مسير پرسنگلاخ سياست گذشت!
مهردادحجتي
اين حقيقتي انكار ناشدني است، حقيقتي غيرقابل انكار كه «ادبيات معاصر ايران، مديون و مرهون كوشش چپهاست»! هر آنچه نشانه بالندگي است از درون آن ادبيات بيرون آمده است. چه خواسته باشيم و چه نخواسته باشيم، به چپها مديونيم. اساسا هنر و ادبيات نيم قرن اخير ايران مديون چپهاست. خصوصا از زماني كه همه غولها زير تأثير يك ايدئولوژي، آرمانهاي خود را به آن گره زدند و سالها به تصور رهايي همه «همّ و غم» خود را معطوف ترويج آن كردند. در اين راه حتي زندان رفتند، شكنجه شدند و گاه تن به اعدام و تيرباران دادند. نمونهاش «خسروگلسرخي» كه چشم در چشم رژيم، در دادگاه - بهمن ۱۳۵۲ - ايستاد و از باورهايش دفاع كرد. چند روز بعد هم تيرباران شد! حيرتآور بود. او در همان دادگاه از شكنجه ساواك هم سخن به ميان آورده بود. از اينكه از فرط شكنجه خون ادرار كرده است! دادستان هم سرآسيمه انكار كرده بود! با فرياد گفته بود: «دروغه»! اما آنكه در چشم مردم دروغگو جلوه كرده بود، نه خسروگلسرخي، كه همان دادستان و آن رژيم بود. از فرداي پخش آن دادگاه در تلويزيون ملي، همه باورها فروريخته بود؛ باور مردم درباره «هيمنه و اقتدار رژيم»! چيزي كه ساواك و پليس امنيتي او در همه آن سالها در چشم مردم ساخته بود. به باور شاه، دشمنان مهمش، چپهاي كمونيست بودند نه اسلامگرايان! او همه توانش را مصروف سركوب آنها كرده بود. خصوصا از وقتي كه دو سازمان چريكي هم عليه او وارد مبارزه با او شدند. هر دو با رويكرد چپ، اما يكي چپ اسلامي (سازمان مجاهدين خلق) و ديگري چپ كمونيست (سازمان چريكهاي فدايي خلق) ! فضاي سياسي برخلاف تصور شاه چندان به نفع او نبود. همه روشنفكران تكليفشان را در اتخاذ رويكرد با او روشن كرده بودند.آنها با شاه «چپ افتاده بودند»! اين يك حقيقت بود. حقيقتي كه شاه تا آخرين لحظه آن را درست درك نكرده بود. او با اينكه «كانون پرورش فكري كودكان ونوجوانان» را دربست از طريق همسرش، فرح، در اختيار آنها گذاشته بود. حتي اجازه فعاليت به شاعران و نويسندگان در حوزه نشر و كتاب داده بود. اما همه اينها مانع فروكش كردن خشم و كينه آنها نشده بود. آنها پس از كودتاي ۲۸ مرداد۳۲، ديگر هرگز مايل به عقبنشيني از موضع خود نبودند. اگر شاه «سلطان» سياسي كشور بود، روشنفكران هم، «سلاطين» بيچون چراي فرهنگي كشور بودند و همين در افكار عمومي دست بالا را به آنها داده بود. همانطور كه فرداي پخش محاكمه خسروگلسرخي از تلويزيون، افكار عمومي به نفع او موضع گرفته بود. همه جا صحبت از يك «قهرمان » به ميان آمده بود. قهرماني كه بيتزلزل در برابر چشم ميليونها بيننده، از آزادگي «مولاحسين» حرف زده بود، از برابري حقوق انسانها گفته بود، به ظلم و ستم موجود اعتراض كرده بود و قطعه شعري از خودش را با صداي بلند در همان صحن دادگاه خوانده بود:
«اين استعمار / اين جامه سياه معلق را / چگونه پيوندي است / با سرزمين من ؟ / آن كس كه سوگوار كرد خاك ما /
آيا شكست / در رفت و آمد حمل اينهمه تاراج ؟ / اين سرزمين من چه بيدريغ بود / كه سايه مطبوع خويش را /
بر شانههاي ذوالاكتاف پهن كرد / و باغها ميان عطش سوخت / و از شانهها طناب گذر كرد / اين سرزمين من چه بيدريغ بود / ثقل زمين كجاست / من در كجاي جهان ايستادهام / با باري ز فريادهاي خفته و خونين / اي سرزمين من / من در كجاي جهان ايستادهام ؟»
آن روز در آن دادگاه، يك شاعر، يك نويسنده و يك روزنامهنگار در برابر رژيم ايستاده بود. او نه هفتتيركش بود و نه تروريست. آنچه هم به عنوان اتهام به او چسبانده شده بود، همهاش يك توطئه بود. توطئهاي كه از سوي پرويز ثابتي تدارك شده بود. او گروهي را دستگير و روانه زندان كرده بود و براي اجراي چنين نقشهاي فردي را بهنام «اميرحسين فطانت » به عنوان نفوذي ميان آن گروه جا داده بود و هم او هم كرامتالله دانشيان را لو داده بود. دانشيان تنها متهم آن دادگاه در ميان متهمان بود كه روز اعدام، در كنار گلسرخي تيرباران شده بود.او نيز به پيغام شاه براي تقاضاي عفو پاسخ منفي داده بود. اين را «تيمسار پرويز خسرواني » - مالك باشگاه تاج - سالها بعد در گفتوگو با «تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد » گفته بود.چند سال بعد هنگامي كه در روزهاي توفاني ۵۷، مردم به خيابان آمدند، عكس آن دو - گلسرخي و دانشيان - بر فراز دستهايشان در اغلب راهپيماييها برافراشته شده بود. پرويز ثابتي، برخلاف ادعايش در مستند «پرويز ثابتي» كه از تلويزيون «منوتو» پخش شد، در بحرانيتر كردن اوضاع عليه شاه، نقشي عمده ايفا كرده بود. او در ايجاد نارضايتي ميان روشنفكران نقشي غيرقابل انكار بازي كرده بود. همچنين در ايجاد تصويري «هيولاوش» از شاه! او به «مشت آهنين» باور داشت. معتقد به سركوب حداكثري منتقدان و ناراضيان بود و همان ايده هم او را به رفتارهاي جنونآميز با مخالفان سوق داده بود. چنانكه چندي پس از اعدام دو شاعر - گلسرخي و دانشيان - دست به ترور ۹ زنداني سياسي بر فراز تپههاي اوين زده بود! كسي جلودارش نبود. او به دروغ، فرداي تيرباران زندانيان بر فراز تپههاي اوين، به روزنامهها گفته بود كه «۹ زنداني به هنگام فرار كشته شدند»! حقيقت آن ماجرا تا چند ماه پس از انقلاب هرگز فاش نشده بود. تا آن روز كه يك از «بازجو- شكنجهگر» مشهور ساواك، حقيقت را در برابر دوربين تلويزيون فاش كرده بود. «بهمن نادريپور» معروف به «تهراني»، كه به همراه «آرش» شكنجهگر ديگر ساواك دستگير شده بود، بسياري از حقايق را كه سالها پشت در بسته زندانها رخ داده بود، بر ملا كرده بود. او جزييات آن رخداد را براي مردم شگفتزده كه آن شب پاي تلويزيونها نشسته بودند، بازگو كرده بود. نقشهاي كه به شكل تكاندهندهاي توسط شخص «پرويز ثابتي» طراحي و رهبري شده بود. در آن ماجرا بر فراز تپهها مهمترين تئوريسين چپ، «بيژن جزني» هدف چندين گلوله قرار گرفته بود و به گمان ساواك، خيال آنها را از بابت ترويج افكار او راحت كرده بود! جزني چند سال پيش از خسرو گلسرخي دستگير و زنداني شده بود. او هنگامي هم كه گلسرخي تيرباران شده بود، همچنان در زندان بود و چند سالي از دوران محكوميتش را سپري كرده بود. فاصله دستگيري تا تيرباران خسروگلسرخي اما چندان زياد نبود! نوعي شتابزدگي و سرآسيمگي در روند دستگيري، محاكمه و اعدام گلسرخي نمايان بود. گويا نوعي غرور و خودشيفتگي، «پرويز ثابتي» را به آن تصميم، محاكمه و اعدام خسرو گلسرخي رسانده بود! او هرگز تصور نميكرد كه پخش مراسم دادگاه از تلويزيون، به جاي همسو كردن افكار عمومي با رژيم، آنها را از رژيم رويگردان و حتي منزجر كند. اتفاقي كه در حقيقت رخ داده بود. شايد به دليل همان رفتار هم - پخش دادگاه گلسرخي از تلويزيون- شاه هم از او مكدر شده بود. دو سال بعد پس از اعدام گلسرخي، در فروردين ۱۳۵۴، ثابتي دست به قتل و كشتار ۹ زنداني سياسي بر فراز تپههاي اوين زده بود. او بيش از حد مغرور و جاهطلب شده بود. بيش از اندازه هم در دايره مسووليتش «مبسوط اليد» شده بود. گويا به جز شاه، به هيچكس هم پاسخگو نبود. همان هم او را به موجودي ترسناك و درنده تبديل كرده بود. چهرهاي مخوف كه گاه شاه را از او بيمناك كرده بود. چنانكه در كتاب «نگاهي به شاه» عباس ميلاني بعدها آمد، شاه بارها از او رويگردان شده بود و هيچگاه اجازه ملاقات به او نداده بود! شايد اگر تندرويهاي لجامگسيخته ثابتي نبود، آن كينه و عناد ميان روشنفكران با شاه هم آنقدرها عميق نبود. هر چه بود، نه آن دادگاه و اعدام گلسرخي و نه آن ترور چند زنداني سياسي برفراز تپههاي اوين، به نفع شاه و رژيم او تمام نشده بود. از همه آن زندانيان كشته شده، «شهيداني قهرمان» ساخته شده بود! ثابتي عملا در پديد آمدن چنين ذهنيتي در افكار اقشار تحصيلكرده، نقشي عمده ايفا كرده بود.
در آن سالها البته شاه به دليل علاقه و توجهش به غرب، تمايلي به تيرگي روابطش با غرب نداشت به همين خاطر هم به «سازمان عفو بينالملل» و «صليب سرخ جهاني» اجازه بازديد و تهيه گزارش از دادگاه و زندان ميداد. گزارشي كه يكي از فرستادگان عفو بينالملل از دادگاه زندانيان سياسي تهيه كرده بود، حاوي نكات بهشدت تكاندهندهاي بود. آن فرستاده خانم «بتي استهون» بود كه به عنوان ناظر قضايي از طرف سازمان عفو بينالملل مامور تهيه گزارش از دادگاه مجرمان سياسي از جمله بيژن جزني شده بود .او در گزارشش نوشته بود: «هريك از زندانيان در هنگام دفاع از خود و رد اتهامات دادستان با استناد به مواد قانوني، به شرح بازجويي و شكنجههاي خود پرداختند. از جمله «حسن ضيا ظريفي» كه داستان نشاندنش بر روي «منقل برقي» را شرح داد و قسمتي از سوختگي كمرش را نشان داد. «عباس سوركي» شرح شلاق خوردنش را داد و بيخوابيهايي كه به او ميدادند و نيز صحنه اعدام مصنوعي كه برايش ترتيب داده بودند. او تشريح كرد كه به اين ترتيب ميخواستند او اعتراف كند كه اسلحهاي را كه درون ماشين او يافتهاند، متعلق به بيژن جزني است و او زير بار نميرفته است. او ميگفت: «اين احساس كه تا لحظاتي ديگر اعدام خواهم شد، بسيار رنجآور بود، اما حاضر نبودم براي اينكه زنده بمانم. به دروغ رفيقم را متهم كنم…». دكتر سيروس شهرزاد از بازجوييهاي بدون وقفه و توأم با بيخوابي و سيليهاي وحشتناكي كه منجر به پارگي گوشش شده بود گفت و اينكه گوش چپش براي هميشه شنوايي خود را از دست داده است. بيژن جزني از ۲۹ روز بازجويي توأم با شلاق و شكنجههاي روحي و جسمي صحبت كرد و اينكه بازجو با گفتن اينكه «يا بگو، يا پسرت بابك را جلوي چشمت شلاق ميزنيم» و اينكه «نگذار پدرت را براي بازجويي بياوريم» سخن به ميان آمده بود! او را نه تنها شكنجه جسمي كه شكنجه روحي هم ميدادهاند. جزني يكبار كه براي اعتراض به اينهمه شكنجه، دست به اعتصاب غذا زده است، ماموران دندانهايش را به وسيله آچار باز كرده و يك شيشه شير را توي حلقش سرازير ميكنند، كه در نتيجه او، مبتلا به اسهال خوني ميشود و «هماكنون نيز دچار مشكل حاد كليوي، و ناراحتي شديد معده و روده است.» (صفحه ۵۳ گزارش بتي استهون، فرستاده عفو بينالملل به ايران)
شاه ميان بستن فضاي سياسي در داخل و ارايه تصويري دموكراتيك از رژيم خود در خارج، دچار نوعي تذبذب شده بود. رفتاري دوگانه كه در نهايت او را به يك بحران كشانده بود. اما تا آن زمان هنوز چند سالي زمان باقي مانده بود.تصويري كه دستگاه امنيتي شاه از اوضاع به شاه ارايه داده بود، اوضاع بهشدت «تحت كنترل»ي بود كه با سناريوهاي پرويزثابتي به دست آمده بود. اما اين فقط يك تصوير ساختگي بود. آنچه پشت آن تصوير و زير پوست جامعه در حال رخ دادن بود، چيزي كاملا متفاوت با آن تصوير ساختگي بود.
«جنبش چپ»، با هنر و ادبيات پيشرو، تحولاتي را در آن سالها رقم زده بود. انبوهي كتاب، رمان، شعر و آثار پژوهشي روانه خانههاي مردم شده بود. گروهي از فيلمسازان پيشرو، موج تازهاي در سينما بهراه انداخته بود و در حوزه هنرهاي تجسمي هم تحولي تازه رخ داده بود. شاعران و نويسندگان چپ، متأثر از رخدادهاي سياسي، در قالب استعاره و تمثيل شعر و داستان مينوشتند و آثارشان را بيپروا روانه بازار ميكردند. اتفاقا همان استعاري بودن آثار، آنها را در طول زمان، ناميرا و جاودانه كرد. آثاري كه برخي از آنها در شمار قلههاي ادبي يك قرن اخير ايرانند. آثاري در خور ستايش كه همه در شرايط بسته سياسي نوشته و منتشر شدهاند. به همين خاطر هم از استحكام فوقالعادهاي برخوردارند. همه آن آثار برآمده از جانهايي هستند كه براي «آزادي» ميجنگيدند و در همان راه گاه زنداني يا شكنجه هم ميشدند. داستان دستگيري دكترغلامحسين ساعدي كه سالها بعد در گفتوگو با تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد تعريف كرده است شنيدني است. او را شبانه از سمنان ميربايند. با چشمان بسته در يك اتومبيل سواري مياندازند و به تهران ميآورند تا شكنجه جسمي و روحي كنند. قصدشان گرفتن «اعترافات » از او بود. احمدشاملو بعدها در اين مورد گفت:
«آنچه از او زندان شاه را ترك گفت، جنازه نيمجاني بيش نبود. آن مرد، با آن خلاقيت جوشانش، پس از شكنجههاي جسمي و بيشتر روحي زندان اوين، ديگر مطلقاً زندگي نكرد. آهستهآهسته در خود تپيد و تپيد تا مُرد. وقتي درختي را در حال بالندگي اره ميكنيد، با اين كار در نيروي بالندگي او دست نبردهايد، بلكه خيلي ساده او را كشتهايد. ساعدي مسائل را درك ميكرد و ميكوشيد عكسالعمل نشان بدهد. اما ديگر نميتوانست. او را اره كرده بودند.»
ساعدي پيش از آن بارها دستگير وحتي شكنجه شده بود. كسي كه با دو اثر او - «عزاداران بيل » و «واهمههاي بينام ونشان» - موج نوي سينماي ايران پديد آمده بود. «گاو» و «آرامش در حضور ديگران» اقتباسهايي درخشان از آثار او بود. نمايشنامههايش يكي پس از ديگري توسط كارگردانان بزرگ بر صحنه رفته بود و خودش از محبوبترين چهرههاي ادبي آن دوره زمانه بود. با اين حال، دستگاه امنيتي شاه، راهي متفاوت از افكار عمومي، خصوصا افكار روشنفكران برگزيده بود و به خيال خود همه را در جهت حفظ امنيت كشور تفسير كرده بود!
شعرها و داستانهايي كه در آن روزگار منتشر ميشدند، پس از تحولاتي كه در عرصه سياسي رخ داده بود، همه سويه سياسي پيدا كرده بود. مرگ جزني در زندان، برخلاف تصور ثابتي، نويسندگان و شاعران همانديش را براي ادامه راه در «ادبيات سياسي» مصممتر هم كرده بود. چنانكه پس از اعدام گلسرخي بسياري را بيش از گذشته در اين راه استوار و ثابتقدم كرده بود. دو عامل بزرگ، - كودتاي ۲۸ مرداد۳۲ و جشنهاي ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهي - بسياري از روشنفكران را خشمگين كرده بود. آنها در اينكه شاه بيتوجه به فقر و ناداري مردم، جشن پر زرق و برق برپا ميكند و گروهي از پادشاهان و سران را به آن جشن دعوت ميكند و در كنار فقر مردم، تجمل و رفاه «خانواده سلطنتي » خود را به رخ ميكشد، از او نفرت پيدا كرده بودند. در همان روزها بود كه ساواك سركوب خود را شدت بخشيده بود و دست به قلع و قمع گروههاي مخالف سياسي، خصوصا دو سازمان چريكي - مجاهد و فدايي خلق - زده بود. بهانه اما، حفاظت از جان مهمانان عاليرتبه خارجي شاه بود كه قرار بود زير شديدترين تدابير امنيتي، چند روزي در ايران خوش بگذرانند! بعدها همان جشنها براي شاه بسيار گران تمام شده بود. يكي از عوامل خيزش انقلاب ۵۷، همان جشنهاي ۲۵۰۰ ساله شده بود. بهانهاي كه به دست روحانيون افتاده بود و بارها بر منبرها، از آن داستانهايي روايت شده بود! روشنفكران، شاعران و نويسندگان چپ، اما پس از انقلاب، برخلاف انتظار، چندان روي خوش نديدند. حكومت برآمده از يك ايدئولوژي ديني، با آن «انديشه» ميانهاي نداشت. «انديشه چپ» هر چند با همه سركوبها سه دهه پيش از انقلاب، دوام آورده بود و راه خود را از ميان جادهاي پر دستانداز، ناهموار و سنگلاخ بالاخره باز كرده بود و آثاري درخشان پديد آورده بود. اما گويا قرار بود در سالهاي پس از انقلاب مسيري به مراتب دشوارتر طي كند. مسيري كه به گونهاي ديگر پيش روي آنها قرار ميگرفت.
روزي كه دكتر غلامحسين ساعدي در غربت مرد، او را در همان گورستاني كه سلف او «صادق هدايت» دفن شده بود، به خاك سپردند. شاهرخ مسكوب درباره آن روز غمانگيز ۳۰بهمن ۱۳۸۵ نوشت:
«ديروز رفتم به تشييع جنازه ساعدي. كسان زيادي آمده بودند. باران ميباريد. هوا تيره و آسمان روي زمين افتاده بود. جمعيت منظم و خاموش و آهسته به طرف گور ميرفت و همه غمزده بودند. غم غربت و دهان گشوده مرگ در برابر و تيغ سرنوشتي كه سعي ميكنيم به شوخي نديدهاش بگيريم و به ريشخند برگزارش كنيم. امروز باري ميگذرد و چو فردا شود فكر فردا كنيم.»