مشيت خداوند هرچه باشد
خالد اسلامبولي به روايت حسنين هيكل
مرتضي ميرحسيني
داستانش خواندني است. حداقل آنهايي كه به تاريخ منطقه ما دلبستگي- ولو اندكي- دارند، جذب اين داستان ميشوند. مرخصي گرفته بود كه براي تعطيلات عيد قربان آن سال، سال 1981 به زادگاهش برگردد. اما آن تعطيلات با مراسم سالگرد جنگ اكتبر 1973 همزمان شد. با مرخصياش موافقت نكردند. براي اجراي مراسم رژه نيازش داشتند. فرماندهي دوازده جرثقيل حامل دوازده توپ جنگي را به او سپردند. اصرار كرد كه معافش كنند. اما فرماندهاش نپذيرفت. انتخابي جز اطاعت از مافوق نداشت. پذيرفت. به فرمانده گفت: «مشيت خداوند هرچه باشد همان خواهد شد.» فرماندهاش اين جمله را شنيد، اما متوجه لايه پنهان آن نشد. اصلا ذهن فرمانده به آن سمت نرفت. به روايت حسنين هيكل در «پاييز خشم» اين فرمانده در آن زمان دليلي براي بدگماني نداشت. «تمام آنچه از سروان جوان ايستاده در مقابل خود ميديد، يك افسر جزء متدين به اسم خالد اسلامبولي بود و شك و شبههاي به او نميرفت و بهعلاوه يك فرمان معمولي را پذيرفته بود. ولي حالا ما ميدانيم در آن لحظه گذرا كه اسلامبولي با اجراي فرمان موافقت كرد و گفت مشيت خداوند هرچه باشد همان خواهد شد، انديشه ترور پرزيدنت انورسادات در ذهن خطور كرد و البته با اين تصميم كه خودش مجري آن باشد.» آن زمان فقط بيستوچهار سال داشت. اما همين سن و سال براي آنكه مهر خودش را پاي تاريخ كشورش بكوبد كفايت ميكرد. به گروهي از مذهبيهاي مصر، موسوم به جماعت اسلامي پيوند ميخورد و به آموزههاي آنان تعلقخاطر داشت. روزي در يكي از مجالس- يا خودش يا يكي از دوستانش- از شيخ محفلشان پرسيد: «آيا ريختن خون حاكمي كه طبق آنچه خداوند نازل كرده است حكومت نميكند، حلال است؟» و پاسخ شنيد: «آري، ريختن خون چنين حاكمي حلال است زيرا خروج كرده و قدم به دايره كفر گذاشته است.» پاسخ در عمق ذهن و قلب خالد نشست. حتي اگر خودش چنين پرسشي را پيش نكشيده بود، احساس كرد كه وظيفهاي به عهده دارد. اينكه يا خودش كه لباس نظامي به تن دارد- و ممكن است در فرصتي با سادات روبرو يا به او نزديك شود- ماشه را بكشد يا در كشيدن ماشه به يكي از برادرانش كمك كند. بعدها معلوم شد كه شليك به سادات در مراسم رژه جزو گزينههاي اوليه نبوده است. آنان در صحبتهاي خلوتشان ميگفتند كه ديكتاتور را در اقامتگاهش بكشيم يا با ضدهوايي بالگردش را هدف بگيريم. پيشنهادهاي ديگري هم وجود داشت. اما از بحث درباره انتخاب يكي از آنها به نتيجهاي نميرسيدند. هر پيشنهاد، خطرات و موانع خودش را داشت. از اينرو ماجرا در حد حرف و سبكوسنگين كردن روشهاي احتمالي باقي ماند. اما به قول هيكل، تا جايي كه به خالد برميگشت «آنجا، در گوشههاي ناشناخته عقل باطن، ترور تصويب شده بود. رژه نظامي ششم اكتبر، فرصتي براي اجرا بود و حالا سرنوشت همهچيز را براي او فراهم كرده بود: تصميمگيري، فرصت و جو مناسب عمومي- از ديدگاه او.» بعدتر كه كار را انجام داد و سادات را سربهنيست كرد، در بازجوييهايش گفت: «از شركت در رژه نظامي ترديد داشتم. سپس، بعد از اصرار فرمانده قبول كردم. ناگهان به فكرم رسيد كه اراده خداوند بر اين قرار گرفته است كه اين فرصت براي انجام ماموريت مقدس به من واگذار شود.» از او پرسيدند چرا سادات را كشتي؟ گفت: «اولا قوانين جاري كشور منطبق با تعاليم و شعائر اسلامي نبود، دوما سادات با يهوديان صلح كرد، سوما او علماي مسلمين را بازداشت و شكنجه و به آنان اهانت ميكرد.» هيكل در تفسير دقيقي از اين جملات مينويسد «اگر اين سه علت از زبان افسر ديني به زبان روزمره ترجمه شود، چنين ميشود: علت اول، نابساماني اوضاع اقتصادي و اجتماعي كشور، دوم قراردادهاي كمپديويد و سوم عمليات بازداشتهاي وسيع و مرعوبكننده رژيم سادات در آن موقع.»