• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5874 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۶ مهر

كي‌كاووس (5)

علي نيكويي

چو از آفرين گشت پرداخته | بياورد گلرنگ را ساخته

چون رستم از ستايش كردگار فارغ شد بر پشت رخش نشست و راهي شد؛ اين‌بار مسير رستم را به سوي جايگاه جادوگران مي‌برد.

رستم و رخش شتابان حركت مي‌كردند، خورشيد آرام‌آرام به ميان آسمان درآمد كه ناگهان پيش‌روي رستم بيشه‌اي نمايان شد پر درخت و سبز كه رودي از برش گذر مي‌كرد و در كنار آب روان سفره‌اي ديد كه قوچي بريان شده و نان و نمكدان در كنارش بود. اين سفره از آن پيرزنِ زشت‎صورتِ جادوگر بود، چون آواز رستم در دشت پيچيد او ناپديد شد. رستم از اسب فرود آمد و شگفت‌زده گرديد! كنار سفره نشست كه چشمش به جامي طلايي لبالب از مي ‌و كنار جام مي ‌به ساز تنبور افتاد! تهمتن دست برد و تنبور را گرفت و شروع به نواختن نمود و زير لب سرودي زمزمه كرد:

كه آواره و بد نشان رستم است |كه از روز شاديش بهره غم است

همه جاي جنگست ميدان او |بيابان و كوهست بُستان اوي

همه جنگ با شير و نر اژدهاست |كجا اژدها از كفش نا رهاست

مي و جام و بويا گل و ميگسار | نكردست بخشش ورا كردگار

هميشه به جنگ نهنگ اندر است | و‌گر با پلنگان به جنگ اندر است

پيرزنِ زشت‎صورتِ جادوگر آوازهاي سوزناك رستم و صداي ساز تنبور را شنيد، پس خود را بسان زني جوان و زيبا چون بهار بياراست و آرام‌آرام به بر رستم آمد و كنارش بنشست؛ رستم چون زن زيبا بديد رو به يزدان پاك كرد و گفت: نيايش و آفرين‌ها بر تو باد ‌اي دادگر كه در دشت مازندران من به مهر تو سفره‌اي رنگين يافتم كه مي ‌و جام دارد و مي‌گساري جوان و زيباروي! رستم خبر نداشت كه او جادوگر ريمن است و زير آن آرايش‌هاي اهرمني زشت صورت نهفته. زن در كاسه‌اي مسي شراب ريخت و در دست رستم داد و يل سيستان پيش از نوشيدن نام پاك خداوندگار را بر لب برد، چون زن نام ايزد مهر را شنيد حال و صورتش دگرگون شد و چهره‌اش سياه گرديد! تهمتن چون صورت زن را بديد جام را بر زمين انداخت و كمندش را كشيد و وي را به بند كرد و فرياد بر سرش كشيد: كه تو كيستي و چيستي؟! خودت را آن‌گونه كه هستي نشان بده! ناگهان آن صورت سياه مبدل شد به گنده پيرزني زشت و جادوگر! رستم دست به خنجر برد و به پهلويش ضربتي زد و وي را بكشت.

رستم بر اسبش نشست و در راه افتاد؛ راه به سرايي رسيد كه تمامش تاريكي بود! تو گفتي خورشيد و ماه و ستارگان در بند بودند، رستم در آن تاريكي عنان مسير را به رخش مهربان سپرد؛ زيرا به چشم پهلوان نه كوهي معلوم بود و نه رودي؛ وقتي وادي تاريكي تمام شد به سرزمين پر نوري رسيدند، تاچشم رستم كار مي‌كرد زمين سرسبز بود و علفزار، بي‌شمار رودهايي سرشار از آب روان؛ هوا چنان مرطوب بود كه تمام بدنش غرق در عرق شد پس ايستاد تا بياسايد و قدري بخوابد، لگام از سر رخش برداشت تا آسوده در آن كشتزار بچرد و خود چون شير نري روي علفزار خوابيد؛ مردي دشتبان در آنجا بود وقتي اسب را در حال چرا ديد به زير لب ناسزاگويان به سوي رستم و رخش آمد و با چوبه دست خود ضربه‌اي به‌پاي رستم كه خواب بود زد! پهلوان از خواب جست، مرد دشتبان با ترش‌رويي به رستم گفت: ‌اي اهريمن! چرا اسبت را رها كردي تا به كشتزارهاي جو و گندم ديگران درآيد؟! رستم از سخنان و رفتار دشتبان رنجيده‌خاطر شد، برخاست و بي‌آنكه چيزي بگويد دو گوش مرد را بگرفت و فشار داد! هر دو گوش از بن درآمدند، پهلوان گوش‌هاي كنده شده را در كف دست دشتبان گذاشت و مرد شگفت‌زده اشك مي‌ريخت! در آن سرزمين مردي اولاد نام پهلوان بود؛ مرد دشتبان گوش‌هايش در دست به سرعت پيش اولاد رفت و به پهلوانشان گفت. اولاد چون اين سخنان شنيد با خشم از جاي برخاست و با ديگر مردانش به سوي دشت شدند تا ببينند اين گستاخ كيست كه در سرزمين اولاد با مردمش چنين مي‌كند! اولاد و مردانش رستم را در ميان علفزار ديدند و سوي او رفتند، رستم؛ چون ايشان را بديد پشت رخش نشست و شمشير از ميان بركشيد!

اولاد به رستم گفت: نام تو چيست؟! از كدام سرزميني؟! شاه و پناهت كيست؟! نبايد به اين سرزمين مي‌آمدي! مگر نمي‌داني اينجا گذرگاه نره ديوان پرخاش‌جوي است؟!

رستم به اولاد گفت: نام من ابر است! ابري باقدرت نره شير! اگر نام من به گوش تو بخورد روانت از بدنت در مي‌آيد! به گوشت نام بزرگ‌ترين پهلوان جهان نرسيده است؟! كسي كه تو را زاييده است كفن‌دوز بوده است! از امروز بايد به سوگت بنشيند! سخن كه بدين‌جا رسيد رستم شمشير را گرداند و بر سپاه اولاد تاخت بسان شيري كه به گله گوسفندان يورش برد، با هر زخم شمشير چهار تن كشته مي‌شد در لختي پُشته‌اي از كشته‌ها به‌جا ماند و مابقي سواران اولاد گريختند؛ رستم از بالاي رخش كمندش را به سوي اولاد مرزبان انداخت و پهلوان را در بند كرد؛ پس پهلوان از اسب فرود آمد و دودست اولاد را ببست و رو به وي كرد و گفت: اگر به من راست بگويي و جاي ديو سپيد و پولاد غندي را به من نشان دهي و بگويي كاووس شاه و ايرانيان كجا دربند هستند و در كار كاستي نكني، من تخت و تاج شاه مازندران را چون ستاندم به تو خواهم داد و تو پادشاه اين ديار خواهي شد! اولاد گفت: ‌اي پهلوان خشم از دلت بيرون كن و چشم‌هايت را به مهر بازكن.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون