تجربه آلمان شرقي
مرتضي ميرحسيني
يكي از كتابهاي تيموتي گارتناش كه به فارسي «پرونده، يك سرگذشت شخصي» ترجمه شده درباره اين كشور است. كشوري كه بعد از جنگ دوم جهاني، پس از شكست هيتلر و با توافق برندگان آن جنگ در شمال شرقي آلمان شكل گرفت و چهار دهه وجود داشت (هفتم اكتبر 1949 تا اكتبر 1990) . رهبرانش آن را جمهوري دموكراتيك آلمان ميخواندند، اما معمولا از آن به آلمان شرقي ياد ميشد. همان كشوري كه ديوار مشهور برلين، بخشي از تاريخ كوتاه آن است. تا مدتي، حداقل براي برخيها چنين به نظر ميرسيد كه اين حكومت از پس مشكلات داخلي برميآيد و روشهاي كارآمدي در مديريت اقتصاد دارد و حتي ميتواند الگويي براي ديگر كشورهاي مشابه باشد. البته چنين نبود. نه تدبيري - به آن معني مثبتش - وجود داشت و نه كارآمدي اقتصادي. ديكتاتوري بود و ارعاب و سركوب و ساكت كردن هر صدايي كه به مخالفت بلند ميشد. به قول گارتناش، هرچه بيشتر اين كشور را ميشناختي، بيشتر از آن متنفر ميشدي. تقريبا كه نه، قطعا براي همه شهروندانش - و آنهايي كه به آنجا سفر ميكردند - پروندهاي در پليس مخفي وجود داشت. جز آنهايي كه زندگيشان را پاي مبارزه با حكومت گذاشته بودند - و هرگز هم معلوم نشد كه تعدادشان چند نفر بوده - ديگران همه از هم جاسوسي ميكردند. آنجا، بهويژه در دو دهه پايانياش، انتخاب ديگري وجود نداشت. در آلمان شرقي مردم واقعا با دو انتخاب دشوار و بيپايان «همكاري با» يا «مقاومت عليه» حكومت ديكتاتوري مواجه بودند يا بايد با حكومت ميجنگيدند يا با آن همكاري ميكردند. حد وسطي وجود نداشت. حتي سكوت و انفعال، در شرايط متفاوت، خدمت به يكي از دو طرف ماجرا بود. البته بسياري از ناظران بيروني اين واقعيتها را نميديدند يا شايد هم ميديدند و درست دركش نميكردند (يا شايد درك زشتي و تلخي ستم، آنهم ستم ديكتاتوريها اساسا جز با تجربه شخصي ممكن نباشد) . از جمله جاناتان استيل كه در جمعبندي كتابي با عنوان «سوسياليسم با چهرهاي آلماني» نوشت: «بهطور كلي نظام اجتماعي و اقتصادي آلمان شرقي الگويي مناسب و قابل عرضه از دولتهاي رفاه خودكامهاي است كه ملل اروپاي شرقي اكنون به آن تبديل شدهاند.» گارتناش از استيل نام ميبرد و ميپرسد: «اما قابل عرضه براي چه كسي؟ طبق يافتههاي من، نه براي آن دسته از افرادي در آلمان شرقي كه با آنها ملاقات كردم.» البته شماري از سران آلمان شرقي، تقريبا از اواخر دهه هفتاد ميلادي متوجه وخامت اوضاع شده بودند. ميديدند كه روشهايشان شكست خورده است. ميديدند كه نظام درست كار نميكند كه مشكلات مدام عميقتر و پيچيدهتر ميشوند. همان زمان كه عدهاي مثل استيل، غرق در توهمات خودشان از پايداري و رفاه آلمان شرقي مينوشتند، رييس پليس مخفي آن كشور به رييس ضداطلاعاتي آنجا گفته بود كه كشور عملا ورشكست شده است. به قول گارتناش «آنها بهتر ميدانستند.» ميدانستند. اما روش اداره كشور را هم تغيير ندادند و تا به آخر، در ستيز با شهروندان ماندند. همچنان با اربابمنشي و قلدري، به مسيري كه تا آن زمان پيموده بودند، ادامه دادند. حتي سران حزب حاكم به آن حدود چهارصد هزار سرباز شوروي مستقر در خاك آلمان شرقي پشتگرم بودند و در بررسي بدترين احتمالات آينده، استفاده از آنها را براي نجات حكومت - و خودشان - در نظر ميگرفتند. شايد محاسباتشان درست بود. حداقل تا مدتي ميتوانستند به شوروي تكيه كنند و زير سايه آن، در قدرت باقي بمانند. اما بعد كه رهبر شوروي تغيير كرد و گورباچف اداره امور را به دست گرفت، آن سناريو هم از اعتبار افتاد. نه گورباچف ميخواست كه در مسائل داخلي برلينيها مداخله كند و نه فرماندهان روس مستقر در آلمان شرقي، تمايلي به بازي در تعارضهاي داخلي آن كشور داشتند. سايه خارجي كه رنگ باخت، وحشت داخلي هم فروشكست.