نقد فيلم مابوروسي اثر هيروكازو كوروئيدا
تو فوق توهم و خيالي
محسن بدرقه
روزي ميرسد؛ آدميزاد يك آن مكث كرده و با خويش اين پرسش را در ميان ميگذارد! آيا من زندهام و در حال تجربه زندگي هستم؟ اين پرسش عميق بنيانافكن هميشه روي گرده آدم سنگيني ميكند. كجا من از قطار زندگي پرت شدهام و حالا كجا هستم. مسافر قطار وقتي غرق در خيال از پنجره به عمق ابديت، زل ميزند؛ بين ايستايي خود و حركتي كه از پنجره ميبيند تجربهاي دوگانه از سر ميگذراند. او به صندلي خود تكيه داده؛ ولي به سرعت در حال حركت است و ادراكي از محيط پيرامون ندارد. اطراف را ميبيند و نميبيند. در محيط پيرامون خود هست و نيست. وضعيت دوگانهاي را در ميانبودگي تجربه ميكند.
موباروسي اثري از هنرمند ژاپني به نام هيروكازو كوروئيداست. دختري كه در طول زندگي خويش به دليل اصابت شديد فقدان دوستداشتنيترين شخصيتهاي زندگي خود دچار اضطراب ميانبودگي ميشود. بعد از رويارويي با فقدان عزيزان خود كه وجودش را مملو از پرسش كردهاند؛ گويي زمان بر او سپري نشده و در گوشهاي از زندگي مچاله و كنشمندي خود را از دست داده است. يوميكو گم ميشود؛ ولي نه در يك شهر يا مكان مشخصي، او در زمان گم شده و زمان در وجود او كاركردش را از دست ميدهد.
در اين فيلم چند برهه متقاطع از زندگي يوميكو را مشاهده ميكنيم. ابتدا برهه نوجواني كه مادربزرگ آنها را ترك ميكند. مادربزرگ قصد كرده در خانه خود ميزبان و مهياي مرگ باشد. پدر و مادر يوميكو در منزل نيستند و مسووليت مقابله با اين رفتن به دوش او است. او تمام تلاشش را ميكند؛ ولي موفق نميشود. مادربزرگ در روي پلي شيبدار از عمق قاب در پرسپكتيو نما خارج ميشود. دختر نوجوان در چنگال كشمكشي كودكانه و هولناك اسير ميشود. از طرفي به خاطر رفتن مادربزرگ ترس از سرزنش پدر و مادرش داشته و از طرفي توانايي روبهرو شدن با اين از دست دادگي را ندارد. شب مجددا به صحنه خداحافظي باز ميگردد؛ ولي ديگر خبري از محبوب از دست رفته نيست. اصابت فقدان مادربزرگ دختر را از پاي درآورده تا اينكه تلاش ميكند با دلگرمي به عشقي ديگر، عشق از دست رفته را جبران كند. در اين برهه زماني هيروكازو كوروئيدا دو نگاه يوميكو و پسرك دوچرخهسوار بازيگوش را با يكديگر گره ميزند. فيد سياه پايان اين برهه زماني از زيست دختر و از طرفي آغاز زندگي او با همان پسرك دوچرخهسوار است. در فيد سياه گفتوگويي شنيده ميشود. شخصيت خوابي كه ديده را براي ديگري تعريف ميكند. اين ترديد به جان مخاطب افتاده و مرز ميان واقعيت و خيال از بين برداشته ميشود. ميانبودگي به جان مخاطب سرايت ميكند. همسر ميگويد روح مادربزرگت در من دچار تناسخ نشده؛ ولي كوروئيدا به خلاف اين سخن باور دارد. قرينه قاب با عمق زياد از رفتن مادربزرگ و محو شدنش به قاب مشابهي در اين فيلم بدل ميشود. همانگونه كه مادربزرگ با پاهاي خسته تلاش ميكند پشت به قاب از عمق آن خارج شده و محو شود، پسر دوچرخهسوار كه حالا براي خود مردي شده از عمق قاب به سمت راوي آمده و تداعي تناسخ ميكند. اين درونمايه تكرارشونده در آثار كوروئيداست كه در هر يك از آثار خود نسبتي با بحث تناسخ ايجاد ميكند. در اين فيلم از يك امر فلسفي صرفنظر كرده و تناسخ را به تعبير ديگري تبيين ميكند. شيفتگي يوميكو به مادربزرگ و عشق عميق او به شخصيت همسر سرايت ميكند. فيالواقع در اين فيلم ما شاهد يك تناسخ عشقي هستيم. شيفتگي شخصيت به يك انسان در زمان فقدانش از بين نرفته، بلكه آن شيفتگي و عشق به ديگري سرايت كرده است. حالا نهتنها يوميكو تالم خاطر گرفته، بلكه دوباره ميتواند زمان و زندگي را در آغوش بگيرد. كوروئيدا با عنصر ايجاز تلاش ميكند، فواصل زماني زندگي يوميكو را با اين حس و تجربه گره بزند. زمان از فقدان مادربزرگ تا ازدواج موجز شده است. زماني طعم بودن و زيستن را ميچشد كه دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه ميكند. كوروئيدا باور دارد اين ديالكتيك ميتواند نبودن را به بودن تبديل كرده و هر زمان يكي از پايههاي اين امر لنگ بزند، فرد در زندگي نيست شده و مرز ميان واقعيت و خيال را از دست ميدهد. با گفتوگو در فيد سياه كه به خواب يوميكو اشاره ميكند، مرز ميان واقعيت و خيال از بين ميرود. تصاويري كه از رفتن مادربزرگ مشاهده كرديم، واقعيت داشت يا صرفا خواب شخصيت اصلي فيلم بود. اين پرسش كنار مخاطب مينشيند. كوروئيدا با نماي دور زندگي عاشقانه يوميكو و همسرش را نشان ميدهد زن و شوهري كه شيفته يكديگرند و سرخوشي كودكي در آنها موج ميزند. در وهله اول به نظر ميرسد تاكيد كوروئيدا به اجسام خاص، صرفا توصيفي، انتقالي و عاري از حس دراماتيك است.
تاكيد بر دوچرخه همسر، دالانهايي كه شخصيتها در نماي دور از آن رفتوآمد ميكنند. اين دالانهاي زير پل چه رمزي دارد كه در آثار كوروئيدا تكرار ميشود. نمايي در اين فيلم با نمايي در فيلم هيولا شبيه يكديگرند، دو كودك به سمت عمق قاب در دالان زير پل در حركتند و عمق قاب مملو از زيبايي و روشنايي است. در ادامه تاكيد بر كليدِ قفل دوچرخه، رختآويز ايوان خانه، چتر و هر يك از اجسام و موقعيتهايي كه در اين برهه زماني زندگي يوميكو با تاكيد نشان داده ميشود. در يك روز عادي ضربه هولناكي بر پيكر زيست يوميكو برخورد ميكند. همسر در ساعت غيرمعمول به منزل آمده و چتر خود را با خود ميبرد. نماي تكرارشونده تكرار ميشود. يوميكو و مخاطب با يكديگر نماي با عمق را در حالي كه شخصيت در انتهاي آن محو ميشود، مشاهده ميكنند. نماي نزديك از اجسام دلهرهآور است و خبر از اتفاق بدي ميدهد. نماي رختآويز در باران، نماي داخل خانه يوميكو و نماهاي نزديك ديگر بدون اينكه سخني به ميان بياورند در حال شيون و فريادند. همسر يوميكو خودكشي كرده است. سطوح كشمكش هولناكي گريبان زن را ميگيرد. از طرفي پرسش فلجكننده چرايي خودكشي همسري كه تصور ميكرد رازي با خود ندارد. از طرفي فقدان حضور همسر و روبهرو شدن با ادامه زندگي كه لحظهاي از حركت باز نميايستد تا با انسان همدردي كند. فرزند چند ماهه او از طرفي و از طرف ديگر خط باريك كشمكشي كه از آغاز فيلم ايجاد شده و مثل خوره بر جان روح يوميكو ميافتد.
يوميكو در نماي ابتدايي فيلم در آيينه نگاه ميكند و اين مشاهده به تعقيب مادربزرگ كات ميخورد. او در نمايي ديگر در ترك دوچرخه همسر از ديدن كك و مكهاي صورتش در آيينه با همسرش صحبت ميكند. او درگيري دروني فلجكنندهاي را با خود حمل ميكند. پرسشي كه با خود همراه دارد. نكند اين رفتنها طرد شدن باشد و من نقصي در وجودم دارم كه آنها از من بيزارند. اين كشمكشها و اصابت اين دو فقدان منجر به ايستايي زمان براي شخصيت ميشود. كوروئيدا مجدد از عنصر ايجاز استفاده ميكند تا ادراك شخصيت از محيط پيرامونش را در زمان نا زيستن پرداخت كند. قصد كوروئيدا از كاشت آن فيد سياه و بحث خواب اينجا برداشت ميشود. يوميكو عالم خيال و واقع را گم ميكند. در عالم واقع شخصيت فعال است و ميتواند نسبت به پديدهها و رويدادهاي اطرافش كنش انجام دهد در حالي كه در عالم خواب و خيال انفعال محض است. با از بين بردن اين مرز، رويدادها يكي پس از ديگري در زندگي يوميكو اتفاق ميافتد؛ ولي او نسبت به هر يك از آنها انفعال محض دارد. باتوجه به اين امر ادراك حسي و تجربه او تعليق ميشود و كاركرد زمان از دست ميرود. در توالي رويدادها با عنصر ايجاز سالها ميگذرد و پسر بزرگ شده است. همانطور كه ما هيچ ادراك و تجربهاي از اين سالها به دست نميآوريم گويي شخصيت هم در اين سالها تجربهاي را از سر نگذرانده و زندگياش قابل اعتنا نبوده است.
در اين انفعال شخصيت صرفا مشاهدهگر است. همانطور كه ديدن با مشاهده كردن متفاوت است. ديدن با ادراك و مشاهده صرف با فقدان ادراك همراه است. او در گوشهاي از زمان خودش را گم كرده و توان ادامه زيستن از او سلب شده است. تلاش ميكند با پناه بردن به اجسام، روايت گذشته و روايت خودكشي شوهرش را بازسازي كند؛ ولي هر ميزان كه اين كنش بيشتر انجام ميشود، بيشتر نااميد ميشود. مجددا كوروئيدا با استفاده از نماي نزديك از اين اجسام، خلأ ايجاد شده در زندگي يوميكو را پرداخت ميكند. هر يك از اين اجسام، رنگها و حتي صداها او را وارد دالان گذشته ميكند. صداي راديو همسايه شنيده ميشود. رنگ سبز دوچرخه ديده ميشود. دوچرخه وجود دارد؛ ولي همه اينها با حال و هواي گذشته تفاوت فاحشي دارند. روح از وجود تمام اين اجسام خارج شده و به پيكري بيروح بدل شدهاند. تلاش ميكند با سوار شدن بر دوچرخه و حركت كردن در مسير تكراري دوچرخهسواري شوهرش، روايت رفتن او را بازسازي كند؛ اما ناكامتر از سابق تن به ادامه زندگي و زمان ميدهد. تندادگي به زمان در اين ميانبودگي او را به مشاهدهگري صرف بدل ميكند. ازدواج ميكند، با دختر همسر آشنا ميشود، قدم ميزند، زندگي را رتقوفتق ميكند؛ ولي اين پرسش دست از سر او بر نميدارد. كوروئيدا عامدانه از او فاصله ميگيرد. زندگي را در قسمتي ديگر از جهان پيرامون يوميكو نشان ميدهد. دو كودك مشغول بازي و فارغ از اين دنيا هستند. پدر همسر ساعتها مينشيند و به فكر فرو ميرود. همسايهها هر يك به رتقوفتق امور زندگي خود ميپردازند. يوكيمو هم شبيه كسي كه خواب ميبيند در نماي دور مشغول مشاهده آدمهاست. ادراكي نسبت به محيط پيرامون ندارد. در رابطه با همسر جديد هم شكاف هولناكي ديده ميشود. عشقبازي از سر وظيفه، كار از سر وظيفه، خنديدنهاي از سر اجبار و حتي خوردنهايي كه بيشتر به رنجي افسارگسيخته شبيه است. كوروئيدا در كارگرداني تلاش كرده گم شدن يوميكو را با نماي دور در محيط و زماني كه شخصيت به خودش آمده و قصد دارد به جستوجوي پاسخ پرسشاش برود در نماي نزديك مابهازا تصوير كند. بعد از مدتي او را در نماي نزديك ميبينيم. زماني كه عنان از كف داده و به دنبال يافتن خويش به محل خودشان آمده است. به كافهاي كه شب قبل از مرگ همسر با يكديگر به آنجا رفته بودند، ميرود و تلاش ميكند در موقعيتهايي كه با شوهرش بوده حضور پيدا كند. -چرا اجسام انسان را به ياد انسان از دست داده رهنمون ميكنند- در گفتوگو با صاحب كافه و چرايي مرگ نماي نزديك از صورت شكسته و درهم موباروسي را مشاهده ميكنيم. گمشدگي و يافتشدگي در اين فيلم براي موباروسي با نماي دور و نزديك رمزگذاري شده است.در جستوجوي چرايي مرگ به علت برگشت شوهر جديد به شهر كودكياش پي ميبرد. شوهر موباروسي هم حالي شبيه حال او دارد. دو انسان كه در گوشهاي از زمان گير افتاده و ديگر توان ادامه زندگي از آنها سلب شده است. دو انسان با دو جهان در مقابل يكديگر قرار ميگيرند. موباروسي شوهر جديدش را دروغگو خطاب ميكند. دوبار پشت يكديگر اين ديالوگ تكرار ميشود. تداعيكننده فروپاشي شخصيتي موباروسي است. آتشفشان حسي كه بعد از تصادم با اتفاقهاي دشوار دچار فروپاشي ميشود. سكوت ميان آن دو خفقانآور و فراگير ميشود. يوميكو فرداي آن سكوت از خانه بيرون ميزند. حالا تلاش ميكند جسمش را در طبيعت پيرامونش گم كند. نماهاي كوروئيدا تداعيكننده شرايط حسي دردناكي است كه يوميكو از سر گذرانده است. زني سوگوار در ميان دريا و ساحل كه توان حركت را از دست داده و سرپا ايستاده و خشكش زده است.سكانس روبهرو شدن يوميكو با همسر شعري دردناك در تشريح وضعيت انسانهاي گمشدهاي كه نسبت به همه بيزارند و در همان لحظه تمايل شديدي به پناه بردن به همان انسانها دارند. تمايل و بيزاري در آن به بيننده سرايت ميكند.يوميكو فرياد ميزند.سر خود، شوهر و جهان. (چرا خودشو كشت؟) و هنرمندي كوروئيدا در خلق اين موقعيت انساني ستودني است. همسر هم بدون اينكه پاسخ پرسش او را بدهد، پرسش خود را فرياد ميزند.اين ديالوگ آنها را به آرامش و يكديگر ميرساند. دو پرسشي كه با فرياد بر سر يكديگر فرود ميآورند و به راستي پرسشهايي كه پاسخي براي آنها يافت نميشود... .