كلمب بر ساحل باهاما
مرتضي ميرحسيني
اگر به خشكي نميرسيدند كارش تمام بود. شايد حتي سرش را زير آب ميكردند. نه اينكه آب شيرينشان تمام شده يا ذخيره غذايشان ته كشيده بود، نه. از اين نظر مشكلي نداشتند. كارش تمام بود، چون همراهانش از سفر طولاني خسته بودند و ديگر اميدي به موفقيت در ماجراجويي اكتشافي نداشتند. هدفي كه در آغاز باورش داشتند ديگر ارزش و معناي چنداني برايشان نداشت. دلشان براي خانه تنگ شده بود. در آن چند هفته، حداقل سه بار شورش كردند و به كلمب كه ناخدايشان بود، گفتند بهتر است دست از لجاجت برداري و دماغه كشتي را به سمت اسپانيا برگرداني. كلمب نپذيرفت. او هنوز به موفقيت اميد داشت و مطمئن بود اگر كمي ديگر پيش برود، راه آبي تازهاي براي رسيدن به هند باز ميكند. البته به دروغ به همراهانش قول داد كه اگر تا چند روز آينده به خشكي نرسيدند، به خواست آنان تن ميدهد. اصلا و ابدا قصد برگشت يا تغيير مسير نداشت. فقط ميخواست همراهانش را ساكت كند. اما دروغش افشا شد و شورش ديگري در كشتي پا گرفت. شورشيان به چيزي كمتر از بازگشت فوري به اسپانيا رضايت نميدادند و كلمب نيز مرد تغيير عقيده نبود. اما سرانجام به توافق رسيدند و صلح كردند، به اين شرط كه اگر تا سه روز آينده نشانهاي از خشكي ديده نشد، سفر را پايان يافته اعلام كنند و به سوي اسپانيا بادبان بكشند. البته باز عدهاي به پايبندي كلمب به قول و قرارها مشكوك بودند و صداقت او در عمل به قولش را باور نميكردند. از اينرو جو كشتي ملتهب ماند تا اينكه روز بعد، شاخه سبز درختي را از آب گرفتند و نزديكي ساحل را احساس كردند. باز به كلمب در رساندنشان به خشكي اعتماد كردند. روز بعد به باهاما رسيدند و قارهاي را كه پيش از آنان چندين و چند نسل از مردم و چند تمدن را در خود جاي داده بود، كشف كردند (12 اكتبر 1942) . روايت ميكنند: «چون سپيده دميد، بوميان برهنه را كه همه خوش قامت بودند بر كنار ساحل ديدند. سه ناخدا با قايق، همراه عدهاي از مردان مسلح به ساحل رفتند. زانو زدند، زمين را بوسيدند و شكر خداي را به جاي آوردند. كريستف كلمب آنجا را سانسالوادور (نجاتدهنده مقدس) نام داد و به نام فرمانروايان اسپانيا تصاحب كرد. بوميان وحشي با ادبي متمدنانه، بردهگران آينده خود را به زادگاه خويش راه دادند.» كريستف كلمب نوشت: «براي آنكه دوستي آنها را جلب كنيم - زيرا من ميدانستم كه آنها مردمي هستند كه با محبت بهتر ميتوان از توحش نجاتشان داد و به مسيحيت معتقدشان ساخت تا با زور - به برخي از آنها كلاههاي قرمز و گردنبندهايي از مهرههاي شيشهاي رنگين و چيزهاي كمبهاي ديگر دادم كه سخت مايه خوشحاليشان شد. با ما دوست شدند و چندان دوست ماندند كه حيرت كرديم. بعدها، شناكنان به كشتيهاي ما آمدند و برايمان طوطي و طنابهاي پنبهاي و چيزهاي بسيار ديگر آوردند. ما نيز در عوض به آنها مهرههاي شيشهاي كوچكي داديم و بالاخره با كمال حسننيت، هر آنچه داشتند با ما مبادله كردند.» به نظر معامله منصفانهاي بود. هر كدام از دو طرف چيزي را داده و به جايش چيز ديگري را گرفته بود. اما خب، چنانكه ميدانيم ماجراي كشف قاره جديد - خاكي كه كلمب فكر ميكرد بخشي از سرزمين هند است و بعدها امريكا خوانده شد - به مسيري متفاوت از نخستين برخوردها افتاد. نطفهاش را هم خود كلمب، همان روزها بست. در دفتر يادداشتهاي روزانهاش نوشت: «اين بوميها در به كار بردن سلاح مهارتي ندارند. هر كس بخواهد، ميتواند با پنجاه مرد آنان را مطيع خويش سازد.»