به چشمان وحشتزده عيال ديونهام نگاه كردم
حريم
قباد حيدر
آرزويي بود كه تحقق پيدا كرده بود. چهار ديواري پنجاه و پنج متري كه از سمت غرب منتهي بود به يك كوچه بنبست و از جناح شرق به يك ديوار سيماني بلند و شمال و جنوب هم نداشت. شايد به دليل گردش سريع كرهزمين! با ديوارهايي به نازكي گردن خودمان، ساخته بودندش كه بفروشند. اولين روز كه قصد داشتيم اولين ناهار را صرف كنيم، با اشتهاي زياد قاشق و چنگال را چند بار بههم زديم كه ضربآهنگش اشتهاي ما را تحريك كند. دو دقيقه نگذشته بود كه چند ضربه پتك مانند به در خورد، گفتم: من باز ميكنم!
آقايي مستطيل قامت و چهار شانه با نگاهي نافذ و استفهامبرانگيز با يك سلام عليك متين، دم در بود.
فرمودند: كيو ميخواي بترسوني؟
عرض كردم: بنده؟!
فرمودند: صدا در ميآري؟! فكر ميكني ما نميدونيم معني اين كارها چيه؟ از حالا بهت بگم ... برات گرون تموم ميشه، ما خودمون ختم اين كارهاييم، قاشق چنگال به هم زدنت برات گرون تمام ميشه.
عرض كردم: بفرماييد ناهار حاضره و قاشق و چنگال را كه دستم بود براي اثبات تعارفم به سمت او گرفتم. هراسان پا پس كشيد و گفت: معلومه اهل منطق نيستي و تنت ميخاره، دستتو بنداز، گفتم دستتو بنداز ... دستهام آويزان شده بود به كنارههاي پيژامهام، چشم غرهاي زد و رفت توي پاگرد و برگشت و گفت: اسم من اكبره، اكبر راهنما، زندگيتو بكن و از خودت هم اينقدر صدا در نيار، من همسايه طبقه بالاييتم، آشتي ميخواي، صدا بيصدا، گرفتي؟
عرض كردم: چي رو؟
فرمود: هالو بازي هم براي من در نيار، نقشه هم نكش و الا خودم...
گيج به عيال نگاه كردم. او هم هاج و واج به من نگاه ميكرد. گفتم: من نميدانم اين آقا چرا اينقدر بيادب بود و در را بستم. هنوز روي صندلي ننشسته بودم كه دوباره در زدند، ناهارم داشت يخ ميكرد. گفتم: كيه؟
صدا از پشت در شنيده شد: بيزحمت آبجي.
آبجي؟! به من گفت آبجي؟ صدامو كلفت كردم و گفتم: اومدم.
پشت در يك آقا با هيكلي چهارگوش ايستاده بود، دندونشو خلال ميكرد و از لاي سبيلهاي پر و پيمونش نيشخند ميزد.
گفتم: بفرماييد!
گفت: حالا ما شديم بيادب؟ شما شديد ارباب كمال؟ اكبر آقا راست ميگفت اين همسايه جديد اهل شور و شرهها... چي از جون ميخواي؟ چرا نميذاري زندگيمونو بكنيم، چرا حرف ناحق ميزني؟
دستپاچه شده بودم. عرض كردم: قربان فكر كنم سوءتفاهمي به وجود اومده. فرمود: چه سوء تفاوتي؟ اينبار آخري باشه كه به ما ميگي.
بيادب، گرفتي؟
عرض كردم: چي رو؟
فرمود: اي بابا! اكبر آقا ميگه خودتو به هالو بازي ميزنيها ...، نشنوم ديگه. از ننش زاده نشده كسي پشت سر ما چرت و پرت بگه و رفت توي پاگرد و برگشت: اسم من اصغره، اصغر صداقت، همسايه اين وري، نبينمها ... و با انگشت اشارهاش به من اشاره كرد.
هراسان برگشتم. عيال همانطور وحشتزده و ميخكوب پشت سرم ايستاده بود، آهسته گفتم: نامرد به من ميگه آبجي، بعدش هم ... فرصت نشستن پيدا نكردم، چون پشت در جار و جنجالي بر پا شد كه نپرس. يكي عربده ميزد، نامرد جد و آبادته، نامرد اون قيافهته، هنوز نيامده اين همه شر درست كردي، صداي يكي، دو نفر هم ميآمد كه سعي ميكردند صاحب صدا را ساكت كنند تا اينكه لگدي به در خانه ما خورد.
عيال گفت: باز نكن اينا ديونهاند. صاحب صدا فرياد زد: نامرد تويي كه زير پر چادر زن ديونهات قايم شدي. اي واي، اي، ولم كنيد و ديگران التماس ميكردند آقاي آرامش، شما ببخشيد، بزرگي كنيد. سر و صدا كمكم آروم شد و ظاهرا آن ديگران آقاي آرامش را بردند. انگشتم را روي لبهام گذاشتم و به عيال ندا دادم: ساكت!
و چنگال را روي ميز گذاشتم و قاشق را فرو كردم تو برنج ماسيده. در همين حال، چند ضربه به در خورد و صدايي با كمال ادب فرمود: قربان ميشه تشريف بياريد دم در؟
در را باز كردم، آقاي متشخصي با هيكلي گرد، دم در ايستاده بود، فرمود: ميتونم از شما بپرسم چه اصراري دارين آرامش همسايگان را بههم بزنيد و داخل حريم آنها بشين؟
عرض كردم: من؟ من آرامش كسي را بههم نزدم. اصلا نميدونم حريم همسايگان من از كجا تا كجاست، من گرسنهام و ميخوام يه لقمه ناهار زهر مار كنم، اما اين آقايون و حالا شما...
فرمود: همه حرفها و حركات شما تحريكآميزه، به همين دليل...
عرض كردم: شما به چي معترضيد؟
فرمود: پچپچ!
گفتم: شما همسايه كدوموري هستيد؟
گفت: اينوري و اسم من فاضله، فاضل رحمتي.
دلم هري ريخت پايين، چون به ياد توالت افتادم و همسايه طبقه پايين.
گفتم: ميشه بفرماييد طبقه زير ساختمان ما كي ميشينه؟
گفت: آقا كاظم!
گفتم: فاميليش؟
گفت: شنودي!
به چشمان وحشتزده عيال ديونهام نگاه كردم و با نگاهم از او عذر خواستم كه مردش عرضه...
صدايي از دم در گذشت: اوهوي مردك! چشماتو درويش كن!