• ۱۴۰۳ دوشنبه ۷ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5890 -
  • ۱۴۰۳ شنبه ۵ آبان

چخوف، زندگي و اندوه

مرتضي ميرحسيني

سي‌وهشت ساله بود كه آن اتفاق بزرگ را، اتفاقي كه دير يا زود براي بسياري مي‌افتد، تجربه كرد. پدرش مرد. مدتي بيمار بود و بعد هم همين بيماري جانش را گرفت. مرگ پدر، تلخي عميقي به جانش انداخت و زندگي‌اش را براي مدتي تيره كرد. اكتبر 1898 در چنين روزي، به يكي از دوستانش نوشت: «پدرم بعد از بيماري پررنج و يك عمل طولاني درگذشت. اگر در خانه بودم، اين اتفاق نمي‌افتاد. نمي‌گذاشتم كار به مرگ او بكشد. چه اهميتي دارد كه چند روز اخير هيچ حال و روز خوشي ندارم.» پذيرش ماجرا برايش آسان نبود. چيزي روي وجدانش سنگيني مي‌كرد و در نبردي دروني با خودش درگير بود كه مي‌توانسته كاري بكند، اما نكرده كه پدرش را - درست زماني كه بيشتر از هميشه به او نياز داشته - تنها گذاشته است. چند روز بعد، به دوست ديگري نوشت: «دچار پيچ‌خوردگي روده بود. خيلي دير آن را تشخيص دادند، او را از آن جاده وحشتناك به ايستگاه راه‌آهن بردند و از آنجا به مسكو منتقل كردند. در مسكو عمل جراحي روي او انجام شد و شمكش را باز كردند. از نامه‌ها اين‌طور برمي‌آيد كه پايان زندگي‌اش پررنج بود. (خواهرم) ماشا فوق‌العاده عذاب كشيده است و من بسيار غمگينم.» از غم نوشته بود، از چيزي كه او در روايت آن، با همه سادگي و عظمتش استاد بود. چند تايي از بهترين داستان‌هايش، مثل «غصه» مثالي در تاييد اين ادعا هستند. 
در اندوهي كه پس‌زمينه اين داستان است و بر تصاوير هم سايه مي‌اندازد، بحران بزرگي وجود ندارد. هر چه هست تلخي همگاني- اما نوبتي- است،  تنيده شده در بافت زندگي روزمره. سورتمه‌ران سالخورده‌اي در مرگ پسرش داغدار است، اما همصحبتي ندارد. مسافران مي‌آيند و مي‌روند و هيچ‌ كدام خودشان را در ماجراي او درگير نمي‌كنند. اصلا اهميتي به ماجراي او نمي‌دهند و از يكي، دو سوال، آن ‌هم براي گذران وقت فراتر نمي‌روند. او در آن شب سرد، زير دانه‌هاي درشت برف آبدار با غم خود تنها مي‌ماند. سرانجام به اسبش پناه مي‌برد و با او درددل مي‌كند. «داري مي‌خوري؟ بخور، بخور... اگر براي جو پول درنياورديم، يونجه مي‌خوريم... آره... من ديگر براي سورتمه‌راني پير شده‌ام. الان پسرم بايد كار مي‌كرد نه من... او يك سورتمه‌چي حسابي بود... بايد زنده مي‌ماند... اين‌طوري است ديگر... رفته... از اين دنيا رفته... بي‌خود و بي‌جهت مرد و رفت... حالا‌ گيريم تو هم يك كره كوچك داشتي و مادر آن كره كوچك بودي.‌گيريم يك مرتبه همان كره كوچك از دنيا مي‌رفت... غصه مي‌خوردي يا نه؟» به قول پيوتر بيتسيللي، چخوف نه فقط در اين داستان كه در همه آنچه نوشت خودش را تصوير كرد و همه ‌جا - با صداقتي درخور نويسنده‌اي بزرگ - فضايل و معايب انسان بودن را به روايت كشيد. البته نه اينجا در اعماق رخنه كرد و نه در نوشته‌هاي ديگرش به جست‌وجوي رازها رفت. «نه اينكه رازناكي و رازپوشي زندگي را نمي‌ديد يا احساس نمي‌كرد - نه، تنها مردم كودن و ميان‌تهي چنينند- اما دلواپسي و مركز توجه عمده‌اش راز زندگي نبود و او را از نفسِ زندگي منحرف نمي‌كرد.» حتي به مكث براي بزرگ‌نمايي مضامين زندگي- كه غم نيز يكي از آنهاست- نيازي نمي‌ديد. او ما را با آدم‌هايي مثل خودش- در واقع مثل خودمان - مواجه مي‌كند و سادگي (يا شايد پيچيدگي) و تباهي‌شان را نشان‌مان مي‌دهد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون