واترپلو با طعم آب گلآلود
مهدي خاكي فيروز
در منطقه ليلاكوه، در جنوب لنگرود، جايي كه درختان سرسبز به نزديكي آسمان ميرسيدند و بوي تازه خاك و گل به مشام ميرسيد، روزهاي تابستان به آرامي سپري ميشد. در كنار اين روستا، رودخانهاي آرام جريان داشت كه بچهها در آن به بازي و شنا ميپرداختند. من كودكي 6 ساله از شهر، گاهي از دور به آنها نگاه ميكردم و حسرت ميخوردم كه شنا بلد نيستم و گاهي در قسمتهاي كمعمق رودخانه، آببازي ميكردم. در اين روز خاص، وقتي صداي خنده و جيغهاي شادي بچهها به گوشم رسيد كه با شوق واترپلو بازي ميكردند، شجاعت به سرم زد و به تصور اينكه ارتفاع آب تا گلوي بچهها است، تصميم گرفتم به آنها ملحق شوم. با قدمهاي لرزان وارد آب شدم؛ گمان ميكردم كه عمق آن كم است. اما به محض اينكه چند قدم پيش رفتم، احساس كردم كه پاهايم از زمين جدا شده و آب مرا به سمت پايين ميكشاند. ترس وحشتناكي وجودم را فرا گرفت. در تلاش براي نجات خود، به دست و پا زدن پرداختم؛ اما به جاي كمك، فقط بيشتر به عمق آب فرو ميرفتم. چشمانم را بسته و احساس كردم كه به سمت تاريكي ميروم. در همين لحظه، آقا مجتبي عليپور، نوجواني با دل بزرگ و روحي مهربان، از دور متوجه من شد. او هميشه با ما بچهها بازي ميكرد و به همه كمك ميكرد. ناگهان، به سمت من شنا كرد و با قدرتي شگفتانگيز مرا از آب بيرون كشيد. براي لحظاتي بيهوش شدم و تنها صداي جريان آب و آواهاي دوردست طبيعت در گوشم طنينانداز بود. وقتي به هوش آمدم، احساس كردم كه برعكس آويزان هستم و كره زمين به طرز عجيبي وارونه شدهاست. آب گلآلود از دهان و بينيام بيرون ميآمد و هر بار كه سعي ميكردم تنفس كنم، حس ميكردم كه در دنيايي متفاوت و ترسناك گير افتادهام. در آن لحظه، چهره آقا مجتبي در ذهنم روشن شد؛ دوست مهرباني كه با لبخند و محبتش، همواره در كنار ما بود و هر بار كه بهانهگيري ميكردم، براي من يخ در بهشت يا اسكموهاي ميوهاي خوشمزه ميخريد. نگاهي به اطراف انداختم؛ درختان با برگهاي سبز و آسمان آبي و ابرهاي سفيدي كه به آرامي در حال حركت بودند. همه چيز زيبا به نظر ميرسيد. اما من هنوز نميتوانستم بفهمم كه چه بر سرم آمده. آقا مجتبي با نگراني در چهرهاش گفت: «نگران نباش، حالت خوب ميشود.» و در آن لحظه، قدرت محبتش مرا به دنياي عادي برگرداند.
او به آرامي من را روي زمين نشاند و با دستهاي بزرگ و مهربانش به قفسه سينه من فشار ميآورد تا آب گلآلود را از دهانم بيرون آورد. آنجا بود كه فهميدم در اوج ترس، اين محبت است كه نجاتدهنده خواهد بود. درختان زيبا و صداي پرندگان دوباره به يادم آمدند و احساس كردم كه بار ديگر در آغوش طبيعت هستم. آقا مجتبي، با مهرباني و فداكارياش، به من آموخت كه در اين دنياي وحشتناك، هميشه اميد و محبت وجود دارد. محبت او وقتي تكميل شد كه اين اتفاق را به بزرگترها گزارش نداد تا همچنان اجازه داشته باشم در رودخانه بازي كنم و اين راز را پس از 40 سال براي روزنامه بنويسم.