تراژدي ماري آنتوانت
مرتضي ميرحسيني
تسوايك كتابي دربارهاش نوشت. درباره زني كه در اتريش متولد شد (دوم نوامبر 1755)، به فرانسه رفت و در ازدواجي سياسي با وليعهد آن كشور ازدواج كرد، ملكه فرانسه شد و بعد از سالها زندگي در لذتهاي درباري، آن روي ديگر تقدير را هم به چشم ديد و در فرجامي تلخ زير تيغ گيوتين رفت (شانزدهم اكتبر 1793) . به معني واقعي كلمه فراز و فرود زندگي را تجربه كرد و سرگذشتش مثالي تاريخي شد. به قول تسوايك زندگي ماري آنتوانت بهترين مثال تاريخ در مورد انساني عادي است كه سرنوشت بيشتر از قد و قوار واقعياش او را به چالش طلبيد. اين زن، 38 سال اول عمر خود را - آن هم در برههاي تعيينكننده و سرنوشتساز - در بيتفاوتي محض به همه چيز و همه كس سپري كرد، هرگز در انجام خير و شر افراط و تفريط به خرج نداد، داراي روحي آرام، شخصيتي متوسط و از منظر تاريخ در ابتدا بازيگري ساكت و خاموش بود. اگر انقلاب، تومار دنياي نمايشي و ساده او را درهم نميپيچيد، همچنان يك شاهزاده از خاندان هابسبورگ ميماند و مثل ميليونها زن ديگر به زندگي خود ادامه ميداد. ميرقصيد، گپ ميزد، عاشق ميشد، ميخنديد، به ضيافت و مجالس مختلف ميرفت، به فقرا صدقه ميداد، بچه به دنيا ميآورد و سرانجام بدون اينكه از راز و ماهيت واقعي دنيا مطلع شود، آرام و خسته به بستر احتضار ميافتاد و منتظر فرشته مرگ ميماند. بعد از مرگ، با تشريفات خاكش ميكردند و سنگي روي قبرش ميگذاشتند. بعد هم نامش در همان كتابهاي قطور تاريخي - كه كسي نميخواندشان - ميان صدها نام ديگر به فراموشي ميرفت. اما چنين نشد. انقلاب فرانسه، با همه بزرگي و وحشتش، نام او را هم به فهرست مشاهير تاريخ اضافه كرد. آنقدر مشهور كه پا از قلمرو تاريخ فراتر گذاشت و به ادبيات و بعدتر به سينما نيز كشيده شد. تسوايك مينويسد: اينكه تاريخ با چه تردستي، با چه هنرمندي و با چه نيرويي براي خلق حوادث زودگذر و شايد هم فرعي، از يك انسان متوسط، درام و تراژدي بزرگي خلق ميكند و با چه هماهنگي عجيبي تضادها را كه در بدو امر سخت و الفتناپذير هستند، كنار هم ميچيند، خود يكي از شگفتيهاي روزگار است. تاريخ با مكر و حيله خود ابتدا اين زن را نازپرورده بار ميآورد. در دوران طفوليت، قصر و دربار سلطنتي به او ميدهد و تاجي بر سرش ميگذارد. زن جوان از همه ابزار وقار و ملاحت و جاذبه طبيعي و ثروت برخوردار است و علاوه بر اينها داراي چنان قلبي است كه قيمت و ارزش نعمتهايي را كه به او ارزاني شده، نميداند و حتي نميپرسد. او سالهاي سال اين قلب آرام و عاري از دغدغه را پرورش ميدهد تا جايي كه هرگونه احساس و هدفمندي در آن از بين ميرود و بيدغدغهتر از هميشه ميشود. ولي همانگونه كه سرنوشت با اين سرعت و به اين راحتي اين زن را به اوج خوشبختي رساند، تردستي و حيلهگري و هولناكي تاريخ با همان سرعت او را از قله رفيع خوشبختي به قعر بدبختي و فلاكت ميكشاند. تراژدي ماري آنتوانت با وضوح كامل كوچكترين تضادها را مقابل هم قرار ميدهد، او را از يك قصر صد اتاقه به گوشه زنداني در يك اتاق محقر ميافكند، سر تاجدار او را به تيغ گيوتين ميسپارد، از كالسكه زرين بر ارابه كهنه مينشاند، از اوج اشرافيت به قعر فقر و محروميت ميكشاند و خلاصه او را به بدترين شكل با آخرين حد ذلت و خواري آشنا ميكند. اين انسان فرورفته در بيخبري، آن اواخر در گذر از تجربه رنج - رنجي كه زندگياش او را براي مواجهه با آن آماده نكرده بود - به اين بصيرت عميق ميرسد كه «انسان هميشه در اوج بدبختي به هويت واقعي خود پي ميبرد.»