• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5900 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۶ آبان

كي‌كاووس (7)

علي نيكويي

ميان سپاه اندر آمد چو گرد  سران را سر از تن همي دور كرد
 [رستم] چون توفاني سهمگين به لشكر ديوان تاخت و با شمشير بي‌درنگ به هر ديوي كه مي‌رسيد سرش را مي‌زد؛ ديوان محافظ غار چون اين بديدند پا به فرار نهادند و راه غار باز شد. پهلوان به درون غار پا نهاد، غار بسان دوزخ تاريك بود! چنان تيره كه چشم يل سيستان چيزي نمي‌ديد؛ لختي ايستاد و چشمانش را بماليد و به هر سوي غار نظر كرد، درون تاريكي خفته ديوي ديد به بزرگي كوه! رخسارش بسان شبه بود و چون شير مو داشت؛ ناگهان ديو جنبيد و خود را به سوي رستم كشانيد، تهمتن ديد كوهي سياه به سوي او مي‌خرامد، ترس در دل يل سيستان خانه كرد، ناگهان رستم خروشي سر داد و چون فيلي خشمگين شمشير تيزش را به ميان ديو كشيد و به نيروي ايزدي يك پاي ديو از تنش جدا شد، ديو پاي بريده با رستم درآميخت و هرچه زور در بازوي داشتند بر هم آوردند، در آن كارزار بزرگ رستم در دل گفت: اگر امروز جان بدر برم من تا جاودان جهان مرگ را نخواهم ديد؛ ديو نيز در دلش گفت: اگر ازچنگ اين اژدها برهم با پاي بريده‌ام از مازندران خواهم گريخت، ديو تنها اميدش لختي رهاشدن از چنگ رستم بود تا مگر از غار بگريزد كه ناگهان رستم بر لب نام پاك خداوندگار را آورد و نيرويش صدچندان شد و نره‌ديو را از زمين برداشت و بالاي سر برد و سخت بر زمين كوفت و در آني خنجر از ميان بركشيد و در قلب ديو فروبرد و جگرش را درآورد. خون تمام غار را بگرفت، گويا لشكري را سربريده باشند. رستم از غار بيرون جست و بر بالاي سر اولاد آمد و بندهايش را بگشاد و جگر ديو را در دست وي نهاد و گفت: به سرعت به سوي كاووس شاه مي‌رويم. اولاد شگفت‌زده به رستم گفت: ‌اي نره‌شير! جهاني به زير شمشيرت آوردي! از امروز بزرگ‌ترين افتخار من همين جاي بندهاي توست كه بر تنم مانده! ياد داري روز اول كه اسيرت شدم به من نويد شاهي مازندران دادي؟! شك ندارم شير نري كه صورتش بسان شاهان است بر سر پيمانش مي‌ماند! رستم به او گفت: ‌اي اولاد، مازندران را كران تا كرانش را به تو خواهم داد اكنون تا تو پادشاه مازندران شوي يك كار ديگر مانده و آن‌هم اسير كردن شاه كنوني است و انداختنش در چاه.
رستم به برِ كاووس‌شاه رسيد و بر شهنشاه گفت: ‌اي شاه! بدخواهت را كشتم و جگرش را پاره كردم؛ كاووس شاه به رستم هزار آفرين داد و چنين گفت: مادري كه چون تو فرزند زايد جز آفرين هيچ‌چيز ديگر نبايد برش گفت؛ منِ پادشاه بختيارم كه فيلي شيرافكن چون تو افسرم هست، پس‌اي پهلوان به چشمم از خون‌جگر آن ديو بچكان تا روي تو را دگربار ببينم. چون از آن خون بر چشم كاووس چكاندند چشمانش روشنايي گرفت، پس تختي از عاج فيل آوردند و كاووس بر رويش نشاندند و تاج شاهي بر سرش نهادند و گرداگردش رستم و ديگر پهلوانانش چون طوس و فريبرز و گودرز و گيو و رهام و گرگين و فرهاد حلقه زدند؛ هفت روز بزم شاهي گرفتند و روز هشتم شاه و پهلوانان و سپاهيانش بر پشت اسب‌هاي‌شان نشستند و شمشير كشيدند و به شهرهاي مازندران تاختند و شهرها يك‌به‌يك سوزاندند، پس از چندي كاووس‌شاه به لشكريان گفت كه ديگر كشتار بس است؛ زيرا ايشان مكافات عمل خويش را بدادند، اكنون بايد قاصدي نزد شاه مازندران بفرستم تا وي به اطاعت ايران درآيد. پس كاووس‌شاه دبير را فراخواند و نامه‌اي چنين براي شاه مازندران نوشت: 
 آفرين بر يگانه دادگر كه از مهر او هنر در گيتي پديدار شد؛ 
او زمين و آسمان را آفريد و بر انسان خرد بخشيد و در خُلق آدمي مهرباني و جنگجويي نهاد. هم آن خداوندي كه خورشيد و ماه را مي‌گرداند و به ما [كاووس شاه] شهنشاهي بخشيد.
اي شاه مازندران! اگر پادشاهي دادگر باشي و دين ايزدپرستي برگزيني از تمام جهان و جهانيان جز آفرين نخواهي شنيد؛ اما اگر بدي پيشه كني و به جنگ ايزد برخيزي از چرخ بلند سرزنش بر سرت خواهد باريد.
سزاي پناه‌بردن به جادو و ديوان را تو ديدي، اگر انسان خردمندي باشي بايد خردت آموزگارت گردد، اگر خواهاني در مازندران پادشاه بماني بايد چون زيردستان به ديدار ما [كاووس شاه] بيايي و ازاين‌پس باج‌وخراج به ما بپردازي.
پس كاووس‌شاه فرهاد پهلوان را فراخواند و فرمود اين نامه را ببر سوي شاه مازندران؛ فرهاد نامه را بگرفت و زمين بوسيد به سوي شهر نرم‌پاي كه جايگاه شاه مازندران بود تاخت.
چون خبر آمدن پيك كاووس‌شاه به شاه مازندران رسيد تمام پهلوانان و دليران سپاه خود را كنار تختش جمع نمود و به ايشان فرمود هرچه هنر داريد نشان دهيد تا در دل پيك شاه ايران هراس افتد! سپس فرهاد را به حضورش پذيرفت؛ چون فرهاد درآمد شاه مازندران دستش را دراز كرد تا با وي دست دهد، چون پيك پهلوان دستش به دست او گذاشت، دست فرهاد را به‌سختي فشرد تا دردش بگيرد؛ اما فرهاد هيچ به روي خود نياورد، سپس از كاووس شاه و رنج راهش پرسيد؛ فرهاد نامه كاووس‌شاه را به دبيرِ شاه مازندران داد و از پيروزي رستم بر ارژنگ ديو و پولاد غندي و ديو سپيد گفت! چون شاه مازندران از مرگ ديوان آگهي يافت دو چشمش پر از اشك شد و وقتي نامه كاووس‌شاه را خواند وجودش پر از خشم شد. 

چو آن نامه شاه يكسر بخواند   دو ديده به خون دل اندر نشاند

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون