• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5901 -
  • ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۷ آبان

داستان كوتاهي از چينو آچه‌به، نويسنده فقيد نيجريه‌اي و پدر ادبيات آفريقايي

هيچ ‌چيز براي خدا نشدني نيست

ترجمه:  صبا    صحبتي

چينوا آچه‌به (2013-1930) را مي‌توان بزرگ‌ترين نويسنده نيجريه و قاره آفريقا ناميد؛ نويسنده‌اي كه از او به عنوان پدر ادبيات آفريقايي به زبان انگليسي ياد مي‌كنند. آچه‌به، به پاس يك عمر دستاورد ادبي موفق شد در سال 2007 جايزه بوكر بين‌المللي را از آن خود كند. «همه ‌چيز فرو مي‌پاشد» و «مرد مردمي» دو اثر مهم آچه‌به است. در سال 1967 زماني كه سرزمين‌هاي جنوب شرقي نيجريه اعلام استقلال كردند و خود را «جمهوري بيافرا» ناميدند اين كشور وارد يك جنگ داخلي شد. اكثر بيافرايي‌ها به گروه قومي ايگبو تعلق داشتند و ادعا مي‌كردند دليل جداشدن‌شان از نيجريه اين است كه گروه قومي ديگري با نام هاواسا، ايگبويي‌ها را در شمال قتل‌عام كرده‌اند. بيافرايي‌ها پس از نزديك به سه سال جنگ تسليم شدند. بيش از يك ميليون نفر در درگيري‌ها يا از گرسنگي، جان باختند. «دورانِ صلح داخلي» پيامدِ اين جنگ بود. آنچه مي‌خوانيد داستان كوتاه «هيچ‌چيز براي خدا نشدني نيست» نوشته چينوا آچه‌به است.

 

جاناتان ايوگبو خودش را مرد بسيار خوش‌اقبالي مي‌دانست. در حال حاضر شانسِ بقا برايش بسيار ارزشمندتر از خوش‌آمدگويي مرسوم دوستان قديمي در روزهاي آغازين و آشفته صلح بود. اين را در اعماق قلبش حس مي‌كرد. او جنگ را از سر گذرانده بود، با حفظ پنج نعمتِ گرانبهايش: جان خودش، جان همسرش ماريا، جان سه فرزند از چهار فرزندش؛ و به عنوان پاداش دوچرخه قديمي‌اش را هنوز داشت- يك معجزه كه در مقابل جانِ چهار انسان هيچ به حساب مي‌آمد. دوچرخه براي خودش داستاني دارد. در يكي از روزهاي اوج جنگ، دوچرخه را براي يك عمليات نظامي فوري مصادره مي‌كنند. اگرچه از دست‌دادنش حكم كنده‌شدن تكه‌‌اي از جانش را داشت، اما اگر در خلوص نيت افسر شك نكرده بود، بدون ترديد اجازه مي‌داد آن را ببرند. نه لباس‌هاي پاره‌پوره جلف و نه انگشت‌هاي بيرون‌زده از كفش‌هاي كتاني كهنه، يكي به رنگ آبي و يكي به رنگ قهوه‌‌اي، هيچ‌كدام آزارش نمي‌دادند؛ حتي دو ستاره هم‌درجه‌هايش كه معلوم بود خيلي فوري فقط روي كاغذ گرفته بودند. خيلي از سربازان قهرمان و خوب وضعيتي مشابه و حتي بدتر داشتند. ناتواني و عدم قطعيت در رفتار افسر بود كه جاناتان را نگران مي‌كرد. با اين حساب حدس زد شايد او آدم ضعيفي باشد، كيفش را زيرورو كرد و دو پوندي را كه مي‌خواست با آن هيزم بخرد، پولي كه همسرش ماريا در قبال فروش خشكانده اضافات و ضايعات ماهي و خوراك ذرت به نظامي‌ها گرفته بود به افسر داد و دوچرخه‌اش را پس گرفت. همان شب دوچرخه را در فضاي خالي جنگل زير خاك پنهان كرد، جايي كه اجساد مردگان اردوگاه و كوچك‌ترين پسرش دفن شده بودند. وقتي يك سال بعد، پس از تسليم‌شدن، دوچرخه را از زير خاك بيرون آورد تنها چيزي كه دوچرخه احتياج داشت كمي روغن پالم بود. با خودش گفت براي خدا هيچ‌چيز نشدني نيست!

بلافاصله از دوچرخه به عنوان تاكسي استفاده كرد. با جابه‌جايي نظامي‌هاي اردوگاه و خانواده‌هاي‌شان در مسيري چهار مايلي به سمت نزديك‌ترين جاده قيرگوني توانست يك بسته كوچك اسكناس بيافرايي جمع كند. نرخ پايه هر سفرش شش پوند بود و كساني كه آن پول را داشتند خيلي خوشحال بودند كه به اين شكل از شرِ مقداري از آن خلاص مي‌شوند. بعد از دو هفته ثروت كوچك 145 پوندي به جيب زد. بعد به انگو رفت و با معجزه تازه ديگري روبه‌رو شد كه در انتظارش بود. باوركردني نبود، چشم‌هايش را ماليد و دوباره نگاه كرد، هنوز همان‌جا بود، مقابل چشم‌هايش، درست سرجايش. ناگفته پيداست كه حتي آن نعمت بزرگ هم در مقابل پنج جان اعضاي خانواده‌اش ارزشي نداشت. اين معجزه تازه، خانه كوچكش در اوكيو اورسايد بود. حقيقتا كه هيچ‌چيز براي خدا نشدني نيست! فقط دو خانه آن‌طرف‌تر، بناي بتني عظيمي كه چند پيمانكار ثروتمند درست پيش از جنگ ساخته بودند به كوهي از قلوه‌سنگ تبديل شده بود؛ اما اين‌جا خانه شيرواني‌كوب -كه حالا ديگر افسوس نمي‌خورد كه آن را با بلوك‌هاي گلي كاملا سالمي ساخته بود- استوار و پابرجا بود. البته در و پنجره‌ها و پنج ورق فلزي براي پوشش سقف سرجاي‌شان نبودند، اما اين اهميتي نداشت! به‌موقع به انگو برگشته بود تا بتواند ورقه‌هاي خيس مقوايي و فلزي كهنه و چوب را كه در همان حوالي روي زمين پخش‌وپلا بودند جمع كند. پيش از آنكه هزاران نفر از غارهاي‌شان در جنگل بيرون بيايند و به دنبال همان چيزها بگردند. جاناتان، نجار فقيري كه جعبه ابزاري با چند پيچ خم‌شده و زنگ‌زده داشت، پيدا كرد تا از اين تكه‌هاي چوب، كاغذ و فلز، در و پنجره بسازد، پول‌ها را بهش داد و همراه خانواده شاد و سرمستش با پنج جان در بدن‌هاي‌شان به راه افتاد. بچه‌هايش انبه‌هاي كنار گورستان نظامي را مي‌چيدند و در ازاي فقط چند پني آنها را به زن‌هاي سربازها مي‌فروختند، اما اين‌بار در ازاي پني‌هاي واقعي نه بيافرايي. همسرش هم خيلي سريع درست‌كردن كوفته‌هاي آكارا را براي صبحانه همسايه‌هايش شروع كرد تا زندگي را دوباره از سربگيرد. جاناتان با دوچرخه‌اش به روستاهاي اطراف مي‌رفت و با درآمد خانواده‌اش شراب پالم تازه مي‌خريد و آن را در خانه‌اش با آب فراوان كه به‌تازگي در لوله آب عمومي پايين جاده جريان پيدا كرده بود، مخلوط مي‌كرد تا ميخانه‌اي براي سربازها و آدم‌هاي خوشبختي كه پول اضافي داشتند، راه بيندازد. روزهاي نخست صلح، ابتدا هر روز بعد يك روز در ميان و در آخر يك‌بار در هفته به دفاتر شركت معدني سري مي‌زد كه قبلا آن‌جا به عنوان معدنچي كار مي‌كرد تا ببيند اوضاع از چه قرار است، اما دست آخر تنها چيزي كه دستگيرش شد اين بود كه آن خانه كوچكش نعمتي بزرگ‌تر از آن چيزي بود كه تصور مي‌كرد. بعضي از همكاران سابقش كه جايي نداشتند بروند، در پايان روزهاي چشم‌انتظاري بيرون از در دفاتر شركت مي‌خوابيدند و با كنسروهايي كه گدايي كرده بودند غذايي درست مي‌كردند. بعد از گذشت چند هفته از اين جريان بود كه جاناتان كلا از سرزدن‌هاي هفتگي‌اش دست كشيد و به راه‌اندازي ميخانه تن در داد و هيچ‌كس نفهميد چرا!

البته هيچ‌چيز براي خدا نشدني نيست! بعد از پنج روز درگيري‌هاي بي‌پايان در صف‌ها و پيشخوان‌ها، بيرون زير نور آفتاب، روزِ پولِ بادآورده از راه رسيد. گنج 25 پوندي شمرده شد و در كف دست‌هايش جاي گرفت؛ پاداش خدمتي كه با بازگرداندان پول شورشي‌ها انجام داده بود. وقتي اين پاداش‌ها پرداخت مي‌شد براي جاناتان و خيلي‌هاي شبيه او انگار عيد كريسمس شده بود. پاداشي كه آنها «بلاعوض» مي‌گفتند (البته از زماني كه تعداد انگشت‌شماري مي‌توانستند نام اداري آن را درست تلفظ كنند). به محض اينكه اسكناس‌ها در كف دست‌هايش جاي گرفتند خيلي راحت آنها را محكم در مشتش فشرد و پول را در جيب شلوارش پنهان كرد. بايد بيشتر مراقب مي‌بود، چراكه دو روز قبل، مردي را در صف ديده بود كه نزديك بود جلوي آن اقيانوسِ جمعيت براي يك لحظه به مرز جنون برسد؛ مرد همين كه 25 پوندش را گرفت، رذلِ بي‌وجداني پولش را دزديد. با همه اين احوال درست نبود آدمي را در چنين وضعي در اوج ناراحتي سرزنش كنند. آن روز خيلي‌ها در صف بودند كه مي‌توانستند جلوتر و بي‌صدا سهل‌انگاري مردِ مال‌باخته را به‌اش گوشزد كنند، خصوصا بعد از اينكه دل و روده جيبش را بيرون ريخته بود و سوراخي را نشان داده بود كه آنقدر بزرگ بود كه سر يك دزد از آن رد مي‌شد. البته او مصرانه گفته بود پولش را در آن يكي جيبش گذاشته و آن را نيز نشان داد تا ثابت كند در مقايسه با آن يكي جيبش سالم‌تر است. پس همه بايد بيشتر مراقبت مي‌كردند. جاناتان بي‌معطلي پول را در دست چپش گذاشت و دستش را در جيبش برد تا اگر مجبور به دست دادن شد دست راستش خالي باشد، هرچند چنان نگاهش را به بالا دوخته بود كه نتواند صورت ساير آدم‌هاي اطرافش را ببيند تا اطمينان حاصل كند كه تا رسيدن به خانه، مجبور به دست دادن نشود. جاناتان معمولا خواب سنگيني داشت، اما آن شب تمام سروصداهاي محله را كه يكي پس از ديگري خاموش مي‌شدند، مي‌شنيد. حتي صداي شبگرد را كه در جايي در فاصله‌اي دور با زدن ضربه روي فلزي ساعت را اعلام مي‌كرد كه بعد از زدن ضربه ساعت يك، ساكت شد. احتمالا اين آخرين چيزي بود كه جاناتان قبل از اينكه كاملا به خواب برود بهش فكر كرده بود. مدت زيادي از خوابش نگذشته بود كه ناگهان دوباره از خواب بيدار شد.

همسرش كه كنارش روي زمين دراز كشيده بود، آهسته پرسيد: «كي داره در مي‌زنه؟»

جاناتان درحالي كه نفسش بريده بود با همان صداي آهسته پاسخ داد: «نمي‌دونم.»

دومين‌بار آنقدر محكم و شديد در زدند كه ممكن بود آن درِ كهنه و زهواردررفته پايين بيايد.

جاناتان پرسيد: «كيه داره در مي‌زنه؟» صدايش گرفته بود و مي‌لرزيد.

صدايي خونسرد پاسخ داد: «آهاي، نه روسپي‌ايم، نه فك و فاميلت!» به دنبال ضربه محكم‌تري از قبلي‌ها: «يالا درو باز كن!»

اول صداي ماريا، بعد جاناتان و بعد بچه‌هاي‌شان بلند شد: «پليسا! دزدا! همسايه‌ها! پليسا! داريم مي‌ميريم! داريم هلاك مي‌شيم! همسايه‌ها خوابيد؟ بيدار شيد! پليسا!

اين فريادها مدت طولاني ادامه داشت تا اينكه ناگهان متوقف شد. احتمالا دزدها را فراري داده بودند. سكوتي كامل حكم‌فرما بود، اما فقط براي چند لحظه.

صدايي از بيرون پرسيد: «خفه شديد؟ كمك نمي‌خواهيد؟ همگي يالا...»

«پليسا، دزدا! همسايه‌ها! دارن ما رو مي‌كشن! پليسا!»

حداقل پنج صداي ديگر پشت سرِ سردسته‌شان شنيده مي‌شد. حالا جاناتان و خانواده‌اش كاملا از ترس سر جاي‌شان ميخكوب شده بودند.

ماريا و بچه‌ها مانند روحي سرگردان بي‌صدا به هق‌هق افتاده بودند و جاناتان يك‌بند فرياد مي‌زد.

سكوتي كه به‌دنبال وحشتي كه دزدها ايجاده كرده بودند، حكم‌فرما شده بود به طرز وحشتناكي درهم شكست.

جاناتان به سردسته دزدها التماس مي‌كرد تا دوباره چيزي بگويد و قالِ قضيه را بِكند.

بعد از مدتي طولاني گفت: «رفيق، زورمونو زديم تا خبرشون كنيم، ولي به گمونم خواب باشن، به‌شون بگو راحت بخوابن... حالا بگو چه‌كاره‌ايم؟ مي‌خواي سربازها را خبر كن! مي‌خواي ما خبرشون كنيم؟ قديما سربازها خوب پليسايي بودن. غيرِ اينه؟»

افرادش در پاسخ گفتند: « نه همينه!»

جاناتان احساس كرد حالا صداهاي بيشتري از قبل مي‌شنود، بنابراين با تمام قوا فرياد مي‌زد. پاهايش سست شده بودند و گلويش مثل كاغذ سنباده خشك.

«رفيق لال شدي، ازت پرسيدم مي‌خواي ما سربازها رو خبر كنيم؟ نه، خب بريم سر كار خودمون، ما دزدهاي بدي نيستيم، ما از اوناش نيستم كه شر به‌پا كنيم. همه بدبختي‌ها تموم شده، اوضاع مملكت رو‌به‌راهه. ديگه از جنگ داخلي خبري نيست، الان تو صلحِ داخلي‌ايم. غيرِ اينه؟»

صداي دسته‌جمعي وحشتناك دزدها بلند در پاسخ گفت: « نه همينه!»

«از جونِ من چي مي‌خواهيد؟ من يه آدمِ آس‌وپاسم، هرچي داشتم جنگ از من گرفت، چرا سراغ من اومديد. شما آدمايي رو كه پول ‌گرفتن، مي‌شناسيد، ما...»

«خيله خب، ما مي‌دونيم پولِ زيادي نگرفتي، اما ما همونم نگرفتيم، پس به زورم شده مجبورت مي‌كنيم اين پنجره را باز كني و اون صد پوند را به ما بدي، بعد مي‌ريم ردِ كارمون، وگرنه مي‌آييم تو و حالي‌ت مي‌كنيم.»

رگباري از شليك از دلِ آسمان عبور كرد و صداي گريه ماريا و بچه‌ها را درآورد. «باز اين ضعيفه زد زير گريه، گريه براي چي‌ته؟ گفتم كه ما دزداي خوبي هستيم. فقط اومديم پول‌مون رو بگيريم و گورمون رو گم كنيم. غيرِ اينه؟»

صداي دسته‌جمعي آواز سر داد: «نه همينه!»

جاناتان با صدايي گرفته گفت: «رفقا صداتون رو مي‌شنوم، ممنونم، اما اگه صد پوند داشتم...»

«رفيق، بازي‌مازي درنيار، ما خودمون بازيگريم، اگه پامون بلغزه و برسه به توي خونه، جونِ سالم به‌در نمي‌بري. پس...»

«به‌خدا قسم اگه اومديد تو و صد پوند پيدا كرديد برش‌داريد به من و همسرم و بچه‌هايم هم شليك كنيد، به خدا قسم مي‌خورم همين بيست‌وپنج پوند همه پولي‌يه كه دارم، همون بلاعوضي كه به امروزِ من دادن.»

«خيله خب، وقت‌شه، پنجره رو باز كن و بيست‌وپنج پوند رو بيار، ما خودمون مي‌دونيم چي‌كار كنيم.»

حالا ميان آن جمع زمزمه‌هاي اعتراض‌هاي بلندي شنيده مي‌شد: «نه دروغ مي‌گه، زر مي‌زنه! اون يه‌عالمه پول گرفته... بذار بريم تو و همه‌جا رو خوب بگرديم.»

«همگي خفه!» صداي سردسته دزدها مانند تك‌شليكي در آسمان بلند و پچ‌پچ‌ها يك‌باره قطع شد.

«اون‌جايي، بجنب پول بيار!»

جاناتان در تاريكي با دستپاچگي دنبال كليد جعبه چوبي كوچكي گشت كه كنار خودش روي حصير نگه مي‌داشت: «دارم ميام.» هنگامي كه با اولين نشانه‌هاي روشنايي روز همسايه‌ها جمع شدند تا به او تسلي بدهند، جاناتان پنج گالن غرا را روي سبد فلزي دوچرخه‌اش گذاشته بود، همسرش داشت كوفته‌هاي اكارا را در كاسه سفالي پهني از روغن داغ روي شعله‌هاي آتش برمي‌گرداند و عرق مي‌ريخت و در گوشه‌‌اي بزرگ‌ترين پسرش ته‌مانده شرابِ بطري‌هاي قديمي آبجوي روز قبل را مي‌شست.

چشم‌هايش را روي طنابي كه مي‌بست دوخته بود و به همسايه‌هايش مي‌گفت: «عين خيالم هم نيست، بلاعوض، مگه چه‌قدره؟ تازه اين هفته بود كه روش حساب كرده بودم؟ مگه از بقيه چيزهايي كه تو جنگ از دست دادم خيلي بيشتره؟ مي‌گم بره به درك، بره جايي كه بقيه چيزها رفتن. هيچ‌چيز براي خدا نشدني نيست!»

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون