آخرين امضاي مهم گورباچف
مرتضي ميرحسيني
ماجرا با آن امضاي تاريخي گورباچف، در چنين روزي از سال 1991، جلوي دوربينها تمام شد. حكومت شوروي كه زماني بسيار مستحكم و تزلزلناپذير به نظر ميرسيد به تاريخ پيوست. ميگويند بحران عميق و مزمن اقتصادي و ناكارآمدي حكومت در تدبير آن، عامل اصلي فروپاشي بود. ميگويند اقتصاد - و مسائل اجتماعي تنيده شده در آن - بود كه در نهايت شوروي را از پا انداخت. احتمالا حرف درستي است. حداقلش اينكه كاملا نادرست نيست. به نوشته اريك هابسبام «در حقيقت، در دهه 1970 روشن بود كه نه تنها رشد اقتصادي كند شده، بلكه شاخصهاي اجتماعي پايهاي مانند ميزان مرگومير بهبود نيافته است. اين امر شايد بيش از هر چيز ديگر موجب تضعيف اعتماد به سوسياليسم شد، زيرا توانايي آن براي بهبود زندگي مردم عادي از طريق عدالت اجتماعي اساسا به توانايي آن براي ايجاد ثروت بيشتر وابسته نبود. اينكه متوسط عمر در شوروي، لهستان و مجارستان عملا طي بيست سال قبل از فروپاشي كمونيسم ثابت باقي مانده بود - و در حقيقت گهگاه عملا سقوط هم ميكرد - مايه نگراني جدي بود، زيرا در اكثر كشورها متوسط عمر رو به افزايش بود... در 1969 اتريشيها و فنلانديها و لهستانيها در يك ميانگين سني ميمردند (حدود هفتاد سالگي)، اما در 1989 متوسط عمر لهستاني چهار سال كوتاهتر از اتريشيها و فنلانديها بود.» اما آن بحراني كه اقتصاد را نابود كرد و به جامعه چنان آسيبي زد، بخشي از بحران بزرگ در سياست بود. كوششهاي گورباچف و برنامههايش در نوسازي حكومت، نه چاره بحران شد و نه فرجام ماجرا را تغيير داد. غربيها برايش كف ميزدند و اهالي اروپاي شرقي - شايد واقعا - دوستش داشتند، اما سياستهايش نگرفت. مشكلش نه بيارادگي بود و نه بيصداقتي و نه حتي بيعرضگي و ناتواني آنهايي كه دورش را گرفته بودند و در آن سالها همراهياش ميكردند. در نظامي كه در فساد و تباهي دستوپا ميزد، اصلاحات اساسي - هرقدر هم صادقانه - ناممكن بود و برخي تغيير و تحولات كوچك، گره بحران بزرگ را باز نميكردند. براي چند دهه، با تبليغات و سركوب، واقعيتها را پنهان كرده بودند، آمارهاي عجيب و غريب اقتصادي جعل ميكردند، از پشتيباني گسترده مردم ميگفتند و مدعي موفقيتهاي بزرگ در همه چيز، از سياست و اقتصاد گرفته تا علم بودند. اگر هم معده كسي توان هضم تبليغات رسمي را نداشت و به آمارها و شعارها شك ميكرد يا حتي فقط سوالي متفاوت ميكرد، انگ و افترا ميخورد و زنداني يا سربهنيست ميشد. از نظر سران حزب، مردم به دو دوسته - و فقط همين دو دسته -تقسيم ميشدند: يا دروغ ميگفتند و آلت دست امپرياليسم غرب بودند يا به حزب وفادار بودند و حرفهايش را بدون چونوچرا تكرار ميكردند. اصلا هم مهم نبود كه حزب امروز درباره موضوعي چيزي ميگفت و فردا خودش آن را نقض ميكرد. آنچه اهميت داشت، اطاعت چشم و گوش بسته بود. گورباچف كوشيد تا اين فساد پيچيده را چاره كند. نتوانست. حتي با سياستهايش - كه تعدادي از آنها موفق و چندتايي هم ناموفق بودند - پايههاي حكومت را ضعيفتر كرد و چند شكاف تازه به شكافهايي كه از قبليها به ارث برده بود، افزود. افول شوروي را هم نمايانتر كرد. هابسبام مينويسد: «واپسين سالهاي اتحاد شوروي نمايش فاجعهاي با دور آهسته بود. سقوط اقمار اروپايي در سال 1989 و پذيرش اكراهآميز اتحاد مجدد آلمان از سوي مسكو، فروپاشي اتحاد شوروي را به عنواني قدرتي بينالمللي نشان ميداد، چه رسد به يك ابرقدرت. ناتواني محض آن در ايفاي كوچكترين نقشي در بحران خليجفارس در سالهاي 1990 و 1991 مانند ناتواني كامل كشوري مغلوب پس از جنگي سرنوشتساز بود - منتها جنگي درنگرفته بود.»