• ۱۴۰۳ دوشنبه ۲۰ اسفند
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5973 -
  • ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۵ بهمن

شليك به قلب شاه (قسمت اول)

مرتضي ميرحسيني

مي‌گويند ماجرا را از هر طرف كه نگاهش كني، مشكوك است. مي‌گويند حقيقتش نه آن زمان معلوم شد و نه بعدها از ميان گفته‌ها و ناگفته‌ها بيرون افتاد. مي‌گويند مانند بسياري ديگر از حوادث تاريخ عصر ما، اين ماجرا هم- از همان روز نخست - به موضوعي براي كشمكش‌هاي آلوده به حب و بغض تبديل شد و از مساله‌اي براي بررسي تاريخي، به بحثي ايدئولوژيك تنزل كرد. اتفاق كوچك و كم‌اهميتي هم نبود و با هيچ تفسير و تحليل منصفانه‌اي در حاشيه جريان حوادث جاي نمي‌گرفت. حتي چنانكه به درستي نوشته‌اند، بر تغيير و تحولات بعدي كشور ما نيز تاثيرات عميقي گذاشت. ناصر اميني آن روز، يعني پانزدهم بهمن 1327 آنجا بود و ماجرا را خودش شخصا به چشم ديد. در خاطراتش، در كتاب «روزها در پي سال‌ها» مي‌نويسد: «من آن روز جلوي درب دانشكده حقوق دانشگاه تهران با جواني كه دوربيني خيلي ابتدايي از نوع كداك جعبه‌اي بزرگ در دست داشت، آشنا شدم. او گفت نامش ناصر فخرآرايي و خبرنگار و عكاس روزنامه پرچم اسلام است. از محسن موحد خبرنگار اطلاعات كه پهلوي من ايستاده بود، پرسيدم آيا او را مي‌شناسد و در جوابم گفت نه، اولين‌بار است كه او را مي‌بيند. درست ساعت سه بعدازظهر بود كه شاه با لباس رسمي نظامي در حالي كه سرتيپ دفتري همراه ايشان بود با اتومبيل وارد محوطه دانشگاه شدند كه پيش‌فنگ سربازان گارد ورود شاه را اطلاع داد. دكتر علي‌اكبر سياسي، رييس دانشگاه، وزير فرهنگ و نمايندگان استادان جلوي درب ورودي در انتظار ايستاده بودند و اعلي‌حضرت به طرف پله‌هايي كه به در اصلي دانشكده حقوق منتهي مي‌شد به راه افتاد. تمام عكاسان شروع به گرفتن عكس كردند جز ناصر فخرآرايي كه پاي پله‌ها منتظر ايستاده بود. ولي به محض اينكه شاه به نزديكي او رسيد، پشت دوربين را باز كرد و سلاح كمري كوچكي را از داخل آن درآورد و شروع به تيراندازي كرد. هنگام تيراندازي فاصله او و شاه بيش از يك متر نبود، اولين تير به كلاه شاه خورد. من كه مثل صاعقه‌زده‌ها در جاي خود در سمت راست شاه ميخكوب شده بودم، ديدم كه دومين تير به بالاي لب شاه خورد و خون جاري شد ولي شاه بدون اينكه از جايي كه ايستاده بود، تكان بخورد، حركاتي مي‌كرد و بدنش را به طرف چپ و راست خم مي‌كرد. تير سوم به پشت او خورد كه فقط لباس افسري را سوراخ كرد و به طرف زمين كمانه كرد. جاي تعجب بود كه در اين موقع تمام افراد گارد نظامي متفرق بودند و شاه در مقابل قاتل تنها بود. فخرآرايي در حالي كه شاه به چپ و راست منحرف مي‌شد، اسلحه خود را به طرف قلب او نشانه گرفت و شليك كرد كه اين گلوله به شانه شاه خورد، اما وقتي ماشه را براي شليك ششم و آخر كشيد، گلوله در لوله گير كرد كه ضارب هفت‌تير را روي زمين پرت كرد و قصد فرار داشت. هرچند شاه دستور داد ضارب را زنده بگيرند ولي سرتيپ صفاري رييس شهرباني وقت با اسلحه كمري خود به ضارب تيراندازي كرد و او نقش بر زمين شد. در اين موقع كه همه مات و مبهوت بودند فقط صداي دكتر اقبال وزير بهداري شنيده مي‌شد كه مي‌گفت: «آقا نكشيد، بگذاريد زنده بماند ببينيم محرك او كيست.» شاه را به بيمارستان بردند، اما سربازان گارد به جان خبرنگاران افتادند و «بدون استثنا همه را با قنداق تفنگ لت‌وپار كردند.» از همه آنهايي كه آن روز در دانشگاه تهران بودند، بازجويي كردند. ارتش اين تحقيقات را به عهده داشت و همدستان ضارب را جست‌وجو مي‌كرد. ارتشي‌ها و ديگر وفاداران به سلطنت، ترديدي نداشتند كه فخرآرايي در گرفتن تصميمي به اين بزرگي و اجراي آن تنها نبوده است و حتما چند نفري- احتمالا كله‌گنده‌تر از خودش - كمكش كرده‌اند. (ادامه دارد) 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون