وقتي پيششمارهها و پلاكها تعيينكننده ميشوند
محمد خيرآبادي
فرزند آخر يك خانواده پرجمعيت و از لحاظ اقتصادي متوسط بودم و هنوز نميتوانستم دخل و خرج خانواده را محاسبه كنم، اما ميفهميدم پرداخت هزينههاي يك زندگي ساده و در حد رفع نيازهاي اوليه مثل خوراك و لباس و خرج تحصيل و ازدواج فرزندان، چه اندازه براي پدر كارمندم سخت و طاقتفرساست. وقتي كودك دبستاني بودم، توقع نداشتم لباس و كفشم هر سال نو شود. من و خواهرانم آخر سال مينشستيم ليست مينوشتيم و حساب و كتاب ميكرديم كه هر كداممان براي شب عيد چه چيزهايي بخريم. قبل از مهر ماه هر سال هم، اگر كفش و لباسي كه براي نوروز خريده بوديم كارمان را راه ميانداخت، به خريدن دفتر و مداد اكتفا ميكرديم. اگر با كتاني چيني (همان كفش ورزشي تخت با كفي سبز رنگ) ميشد هم فوتبال بازي كرد و هم به مدرسه رفت، صدايمان در نميآمد. انگار آن نحوه زندگي، اخلاقياتي مختص به خود داشت و رفتار اغلب بچهها در خانوادههاي متوسط و متوسط رو به پايين، با نوعي شرم و حيا و ملاحظه كاري عجين بود. درست همان موقع، همكلاسيهايي داشتم كه در طول سال حداقل دو بار نونوار ميشدند. كفشهايي ميپوشيدند كه از دور ميشد فهميد چقدر راحت و خوشپا هستند و به اوركتهايشان سوز سرمايي نفوذ نميكرد. با اين حال هيچ وقت فكر نكردم كه به خاطر نداشتن كفش و كاپشن جنس اعلا، مجازم كمتر درس بخوانم و ميتوانم نتايج معموليتري بگيرم. هميشه يكي از سه نفر اول كلاس از لحاظ معدل و صاحب رتبه در مسابقات فرهنگي - هنري بودم. از اينها بالاتر هرگز احساس نكردم معلمان و مربيان نگاه متفاوتي به دوستان پولدارم دارند. برعكس، هميشه بخش زيادي از تجليل و تشويق معلمان معطوف به من و دوستان درسخوان و هنرمندم بود. حتي دوستان صرفا پولدارم، به داشتههايشان افتخار نميكردند و دوست داشتند جاي ما باشند. اين روال تقريبا تا اواسط نوجواني ادامه داشت اما كمكم در مقاطع بالاتر، اتمسفر مدرسه عوض شد و با دوستاني روبهرو شدم كه برند كفش خود را به رخ ميكشيدند و از ماشين خارجي پدرشان حرف ميزدند. شايد بزرگتر شده بوديم و چيزهايي ميفهميديم كه قبلا نميفهميديم. شايد اوضاع اقتصادي تغيير كرده بود. از بزرگترهاي خودم كه ميپرسم، تاييد ميكنند جامعه در حال تغيير بود.
از همان ابتداي كودكي «علم بهتر است يا ثروت؟» را از ما ميپرسيدند و ما با ترديد جواب ميداديم؛ علم، چون ميدانستيم كه ثروت هم مهم است، اما روز به روز نه فقط بر اهميت ثروت كه بر اهميت «تظاهر و تفاخر به داشتن ثروت» افزوده شد. تا بوده ثروت و پول مهم بوده، اما در زمانه نهچندان دوري آدمها به مال و منالشان افتخار نميكردند. شايد چون سالها برايش زحمت كشيده بودند و طبيعي بود كه نتيجه زحماتشان را ببينند. شايد هم طاقت نداشتند، ببينند كودكي حسرت كاپشن گرم و نرم به دل داشته باشد. واقعا نميدانم و در مقام تحليل تاريخي و جامعهشناختي نيستم. فقط ميدانم كه ما يكشبه به امروز نرسيديم. امروزي كه نگاه به بچهها بر اساس ميزان ثروت پدر و مادرشان تغيير ميكند. امروزي كه فرزندان ما ميبينند اگر پولدار نباشيم حتي ممكن است كار اداريمان انجام نشود و يك جاهايي از حق خودمان هم نتوانيم دفاع كنيم. امروز آدمها اگر با پيششماره همراه 0912 يا ثابت 22 تماس بگيرند از آن طرف خط پاسخي متفاوت خواهند شنيد نسبت به زماني كه پيش شماره همراهشان 0910 يا ثابت 55 باشد. گاهي اينطور به نظر ميرسد كه در مناسبات اجتماعي، پيششمارهها و پلاك ماشينها ميتوانند تعيينكنندهتر از هر عامل ديگري باشند.
ميدانم در مسير روندهاي تاريخي - اجتماعي نميشود دنده عقب گذاشت و به آن گذشته خوب و نوستالژيك برگشت. ميدانم آن دوراني كه گذشت هم كم بدي و سختي نداشت. به هيچ وجه گل و بلبل نبود، آن طور كه وقتي ذهن نوستالژي دوست ما ميخواهد خودش را فريب بدهد به آن آويزان ميشود. ميدانم كه گوش همه ما از توصيه و نصيحت و وعظ و خطابه پر است. معتقدم از اين مسيري كه آمدهايم، نميشود و نبايد برگرديم. اما آيا ناچاريم با همين دست فرمان ادامه بدهيم؟ اين چيزي است كه جاي تامل دارد. شايد به يك جور «نه» گفتن و نافرماني نياز داريم در برابر جبرهاي زمانه و جو و فضاي غالب كه ميخواهند ما را در مشت بگيرند. نميخواهم مدعي شوم كه ميتوان به احياي ارزشهاي اخلاقي پرداخت. نه، در جهان ما بناهايي فروريخته و آبهايي از جوي رفته كه جايي براي اين حرفها باقي نمانده. من ميخواهم لااقل در مقام ايده و نظر از آنهايي نباشم كه ميگويند: «همين است كه هست و بايد تن داد» و تواني اگر بود، به «نه» گفتن هم بسنده نكنم.