سياستزدايي يا هنرزدايي؟!
هنر در اين ديار نه تنها نزد ايرانيان نيست و بس، بلكه به واقع در حال افول و مرگ تدريجي است. كافي است وقت بگذاريم و زحمتي حتي اندك كشيده و «تاريخ هنر» بخوانيم. لازم نيست جاي دوري برويم و هزينههاي گزافي را صرف كنيم. ميتوان به مدد همين چند جلد كتابي كه ترجمه و تاليف شده و به لطف اينترنت (كه فقط در شبكههاي اجتماعي خلاصه نميشود)، سري به سايتهاي موزهها و آثار هنري زد. كافي است مستندهاي جهان هنر را به تماشا بنشينيم. به تاريخ هنر اين سرزمين و هم ساير جوامع و ملل نگاهي با دقت و موشكافانه بيندازيم و فراز و نشيبهاي جدي و سهمگيني را ناظر باشيم تا باور كنيم گذشته خود را، و باور كنيم زحمات و هنرورزيهاي ديگران را. نه فلسفه هنر داريم و نه فلسفه زيباييشناسي. نهتئوري فيلم داريم و نه نظريههاي عكس و تئاتر و موسيقي و نه مكاتبي ماندگار و تاثيرگذار در ساير هنرها با تاثير و تاثر بر هم. پس به چه بايد بنازيم و با كدامين هنر به هماوردي با هنر ديگران برويم و در خودستايي از نداشتههايمان غرقه شويم؟!كوتاهي و قصور نه از پاشايي است و نه از مخاطبان او و نه از كساني كه فضاي فرهنگي و هنري را مديريت ميكنند. در عين حال تقصير به گُرده و گردن همه ما است. روشنفكر اگر ناله ميكند كه چرا جوان ايراني سرگردان و نازلپسند است و به جاي بتهوون و باخ و موتزارت و چايكوفسكي، پاشايي نيوش ميكند، بايد به خود نهيب بزند كه به عنوان منبع تغذيه فكر و انديشه نسلهاي جوان در طول تاريخ فرهنگي اين سرزمين، چه كرده است؟! وقتي فاصله مابين جامعه عوام و حتي دانشگاهي با روشنفكر دلسوز و ناراحت از اوضاع فعلي، روز به روز گستردهتر ميشود، قطعا هنر بازارپسند و سطحي جايگزين آن ميشود. علتِ تقاضاي وافر جامعه از چنين هنري نيز به عدم تربيت و پرورش ذائقه و ذوق هنري جامعه بازميگردد. متوليان امر آموزش و ياددهي قطعا در كار خود غفلت ورزيدهاند و هيچ دغدغه و اهتمامي به اين موضوع ندارند كه چرا مردم ما قادر نيستند با آثار هنري ارزشمند ارتباط برقرار كنند. در كشاكش ميان روشنفكران و سياستپيشگان، سياستبازان و دولتمردان كار خود ميكنند و پايههاي قدرت خويش را مستحكم ميسازند، اما متاسفانه، اين روشنفكران هستند كه تنها به نقزدن و بهت و حيرت از اين ويراني، اكتفا ميكنند. جامعه خود بر دردها و مصائب خويش واقف و آگاه است و ناگزير از دستاندازي است به امثال پاشايي. اين توسل نشانهيي است از فريادي فروخفته و علامتي است براي بروز آلام و رنج مردمي. داد و فغان پزشكان جامعه (روشنفكران) نه تنها رساتر از جيغ جامعه نيست، بلكه قادر به التيام و روحبخشي نيز نخواهد بود. و چه ناراحتكننده است زماني كه پزشك به جاي تامل و تدقيق بر منشا درد، بر سر رنجكشنده فرياد بكشد كه توي فلانابنفلان چرا بيمار شدهيي و چرا درد ميكشي؟! انتظار از استادان دانشگاه، روشنگري است (حتي به تقليد از روشنگري آن سوي مرزها) . توليد دانش، كمك به بالندگي علمي دانشجويان، تفهيم اشتباهات و كجيها با روحيهيي پدرانه و دلسوزانه، اثري به مراتب بيشتر از تندي و خشونت لفظي دارد. بيدار كردن خوابزدهها و نمايش افقهاي اميد، و توسل به هنر براي شكوفايي هنري، ضرورت جامعه و رسالت اساتيد و منورالفكرهاي جهان امروز است. شايد ايراد جدي كه به برخي روشنانديشان وارد است اين باشد كه ايشان همچنان مطابق اعصار گذشته، به فرهنگ عامه به منزله فرهنگي نازل و پست مينگرند. در صورتي كه رويكرد مطالعات فرهنگي به فرهنگ عامه رويكردي جدي و داراي ساختارهاي نظري است كه خود گوياي لزوم تحليل و توجه به آن است. انتظاري كه از امثال دكتر اباذري ميرود، توسل به نظريات علمي در تبيين اوضاع و احوال فرهنگي و اجتماعي است. زيرا از اساتيدي كه ما را به گوش سپردن و ديدن آثار ماندگار و كلاسيك هنري رهنمون ميسازند، منتظر بروز و ظهور رفتارهايي در خور و شان چنين آثاري هستيم، نه رفتاري مشابه يك خواننده پاپ معمولي، براي تهييج طرفداران و مخاطبان.