نقد فيلم «گاهي» ساخته محمدرضا رحماني
گاهي خوب است چشممان را روي بعضي چيزها نبنديم
شهريار حنيفه
هرچه فيلمي در برقراري ارتباط با مخاطب و بودنِ آنچه بايد و ميخواهد باشد، ناتوانتر عمل كند و در باتلاق عجز و ابهام خود بيشتر غرق شود، از آن طرف مخاطبي كه بارها در هنگام تماشاي فيلم تصميم بر ترك كردن سالن سينما را گرفته و هربار به دلايلي منصرف شده، سوالاتش صريحتر و توهينآميزتر خواهد بود و در ديدن همان باتلاقي كه از ديد فيلمساز پنهان مانده (مگرنه داخلش نميرفت) بيناتر عمل خواهد كرد.
سوال كه اين ديگر چه چيزي بود كه ديديم؟!
چرا اين بازيگران اين طور حرف ميزنند؟! از مردم به دورند؟ يا خيلي فرهيختهاند؟ فرهيخته بودن چه ربطي به جلبتوجه كردن دارد؟ چرا از واژگاني استفاده ميكنند كه با ديگر واژگان درون جمله سازگاري ندارد؟ چرا ادايش مثل از رو خواندن متن است؟ و اصلا چرا آنقدر بد ادا ميشود؟ انگار كه واژگان متعلق به اين كاراكترها نيست، انگار كه اصلا كاراكترها توانايي كافي براي عرضه اين واژگان... و نه، توانايي كافي براي عرضه هيچ چيزي را ندارند. واقعيتش برايم مساله شده كه دليل اين بازيهاي ابتدايي و تعجببرانگيز چه بود؟ شايد استفاده از برداشتهاي بلند و تركيب ارايهاي كه بازيگر پيشتر تجربه كرده با اجرايي كه در آن كمتجربهتر بوده، سبب بروز اين اتفاق شده؛ يا شايد هم تلاش بيثمر بازيگران براي دور شدن از بازيگري و دستيابي به شكل خاصي از نئورئاليسم (نئورئاليسم طبقه مرفه مثلا) كشمكشي بين بازي كردن و بازي نكردن برايشان پديد آورده و نتيجهاش شده اينچنين باز ماندن دهان مخاطب از تعجب كه اين افراد چه فكري درباره ما (مخاطب) كردهاند؟! مفتضحانهتر آن اكتها و ديالوگهايي است كه با تاكيداتي حقيقتا كودكانه خبر از ناآگاهيهايي ميدهند و قرار است به مخاطب تلنگري بزنند كه احيانا گذشته پنهاني وجود دارد يا آيندهاي هولناك در شرف وقوع است (كه از توصيفشان بگذريم كه انصافا تقليل متن است) . البته ممكن است در ادامه نوآوريهاي كارگردان، اين اغراقِ در سادهلوحي هم نوعي ترفند آگاهانه از جانب كارگردانِ «گاهي» تلقي شود كه نكند قرار است اين افراطگرايي عجيب در مسائلي عجيبتر، چارچوبهاي رئاليستِ تمرين شده را بشكند و فيلم را (دقيقترش: ويدئو را) از دل چارچوبي جديد پديد بياورد، كه البته اين فرض هم بعيد است چراكه نيازمند هوش و مديريتي توانمند از جانب فيلمساز است كه متاسفانه هيچ عنصري در طول فيلم، تصديقي بر پذيرش اين ويژگي رحماني نبوده. اضافه بكنم كه منظور نبود مطلق مديريت نيست يا رد اينكه اين شيوه مثلا فيلمبرداري اثر يك نسبتي با متن دارد و رعايت نكردن يكسري از مسائل به معناي مديريت نكردن نيست؛ منظور تصوري مشخص در هنگام ساخت اثر است از محصول نهايي و پيادهسازي درست تكتك ايدهها؛ كه خب به دليل نبود پرداخت هيچچيزي در فيلم (نه ضعف، نبود!) نميشود راجع به چيزي صحبت كرد. لذا با درنظر گرفتن فيلم به عنوان فيلمنامه، كمي صحبت را جلو ميبريم كه به صرفا اظهارنظر كردن متهم نشويم.
اول اجازه بدهيد قضيه آن ديالوگهاي خندهدار را فقط و فقط نسبت بدهيم به تجربه واقعا اندك نويسنده، آن هم نه در نوشتن، كه حتي در خواندن و دقت در خواندن! مگرنه اينكه، آنچه ليلي در قسمتهاي پاياني فيلم به عنوان داستان براي جمع ميخواند، با آن بداهتش، در هيچ كجاي ادبيات داستاني جاي نميگيرد؟ (البته اگر از آن واژگان غيرمعمول استفاده نكرده بود، شايد ميتوانستيم در ادبيات رده الف طبقهبندياش كنيم) تشخيص اينها كار سختي نيست؛ تشخيص اينكه تغيير راوي ظاهري و شرح بخشهاي جديد داستان، كاملا ناگهاني است و بدون هيچ پشتوانهاي قسمتهاي قبل خود را ناقص رها ميكند، گويي كه بين هيچچيز همبستگي وجود ندارد و حتي آنقدر بادقت هم نيست كه بگوييم قرار بوده تصادفي باشد (هرچند ويژگي مثبتي دارد كه تلاش شده هر تغيير و سپس كشمكش، حادثه جديدي را خلق كند) . اعتراف رعنا مبني براينكه نميتواند بچهدار شود، كاملاً نابجا (نه از نظر موضوعيت فضاي ايجاد شده، كه از نظر طريقه پيش كشيدن) و بيروح به نظر ميرسد؛ و دقايقي بعد ليلي بدون هيچ منطقي و در عجيبترين موقعيت ممكن، بيكاركردترين ديالوگهاي فيلم را بيان ميكند، انگار كه اين كاراكتر با آن چهره ماشينياش كه گويي در انتظار مرگ به سر ميبرد، فقط و فقط به اين سفر آمده كه تا جايي، به قول ماني، بپرد وسط بحث؛ دقايقي بعد هم ابريشم به سادگي جمع را ترك ميكند و ديالوگهايي را بيان ميكند كه به هيچكجاي گذشته و شخصيتش نميخورد. البته شخصيت كه... همينجا نكتهاي را بايد اضافه كرد كه كاراكتر ابريشم، در كنار مجيد و ماني، ابداً چيزي به نام شخصيت را در وجود خود ندارد. دقت كنيد كه منظور ضعفِ در شخصيت نيست، منظور عدمشخصيت به معناي دقيق كلمه است (مگراينكه عينكي بودن مجيد را به عنوان قسمتي از شخصيتش به حساب بياوريم!) . درباره سه شخصيت ديگر اما كمي موضوع فرق ميكند و شخصيتها (جداي از ضعيف بودنشان) حداقل به سمت خلق شدن حركت كردهاند و تلاشي (هرچند كم) صورت گرفته، كه انگار رعنا قرار است مهربان باشد، ليلي غمگين و حامد خردمند؛ حال اگر نمود اين سه ويژگي (و تنها همين سه ويژگي!) به درستي به نمايش درميآمد وضع بهتر بود، اما متاسفانه شخصيتها به غيري متوسل شدهاند كه هم با خود و هم با كليت اثر، تناقضاتي دارد كه نشانگر پيشبرد غلط در همان مسير ساده شخصيتپردازيشان است. انگار كه شخصيتها بسان آهنربا هرچه نويسنده به آنها اطلاق كرده را جذب كردهاند.
براي مثال بعد از بازگويي گذشته توسط ليلي، تنها اتفاقي كه ميافتد ترك شدن ماني توسط ابريشم است كه آن هم بدون شك از قبل توسط ليلي پيشبيني شده بوده، پس بدون هيچ حادثه غيرقابلپيشبيني ليلي تصميم به خودكشي ميگيرد، پس مشخصاً فكر خودكشي از قبل در ذهنش بوده و در لحظه چيزي او را به اين كار وادار نكرده؛ پس اگر از همان ابتدا قصد خودكشي داشته، ديالوگهاي ابتدايياش چگونه توجيه ميشوند؟! يا جالبتر هنگامي كه دوربين را برميدارد و به سمت پشتبام (براي سقوط) ميدود، اول چرا دوربين را با خود ميبرد وقتي قرار است از آن فاصله دوربين خرد و خاكشير شود؟ و دوم چرا اشعارش را بلند بلند ميخواند؟ مگرنه اينكه تنهاست! پس چرا بلند بلند ميخواند؟ براي مخاطب ميخواند كه توجيه شود با شروع فيلم كه صدايش پخش شده بود؟ كه البته ربطي ندارد، و اگر هم اين باشد كه با بودنِ ليلي به عنوان راوي غيرمستقيم همخواني ندارد، چراكه در طول فيلم اين شمايل را به خود نميگيرد و تنها در همان سكانس خاص اين اتفاق ميافتد. ذكر مثالهاي اينچنيني به قدري زياد است كه بررسيشان چيزي جز تمسخر خودمان نيست، لذا با آرزوي اينكه ديگر شاهد اكران چنين آثاري كه تا اين حد مخاطب را دستكم ميگيرند نباشيم، كلام را به انتها ميرسانم.