كه مرا خود حاجت تاريخ نيست
سيد علي ميرفتاح
فرمايش ديروز و پريروز جناب استاد نهم و دهم مرا ياد حكايتي از مثنوي شريف مولانا جلالالدين محمد انداخت. در مثل مناقشه نيست و خدا شاهد است كه در بيان اين حكايت ذرهاي قصد طعنه و تسخر ندارم. نعوذبالله منالشر الشيطانالرجيم. استاد درباره ويژگيهاي كابينه خود نكاتي فرمودهاند كه شايسته توجه و درنگ است. اول حكايت مثنوي را بشنويد: قوچ و گاو و شتري همسفر بودند و در راهي گام مينهادند. گرسنه و خسته به بسته غذايي رسيدند. غذا آنقدر زياد نبود كه سه نفرشان را سير كند. پيش خود گفتند كه يك ده آباد به از صد شهر خراب. يك نفر سير بهتر است از سه گرسنه. اما براي اينكه حق به حقدار برسد و فرد شايسته از اين نعمت برخوردار شود گفتند هر كس تاريخش را بگويد، آنكه قدمتش بيشتر بود، فضل تقدم دارد و غذا سهم اوست: «هر يكي تاريخ عمر ابدا كنيد/ پيرتر اوليست باقي تن زنيد» اول قوچ شروع كرد و گفت آن قوچي كه خداوند به قربانگاه اسماعيل فرستاد تا خليل ذبحش كند با من در يك مرتع ميچريد: «گفت قج مرج من اندر آن عهود/ با قج قربان اسماعيل بود» يعني تاريخش به عهد ابراهيم ميخورد. گاو اما روي دست قوچ بلند شد و گفت «جفت آن گاوم كه آدم جد خلق/ در زراعت بر زمين ميكرد فلق» يعني تاريخش را برد به زماني كه كسي روي دستش نتواند بلند شود. گفت آدم ابوالبشر گاوآهن به من ميبست و زراعت ميكرد. شتر اين وسط ديد كه نزديك است سرش بيكلاه بماند. يكي رفت تا ابراهيم و ديگري تا آدم، سر فرود آورد و تمام آن غذا را بلند كرد و گفت «كه مرا خود حاجت تاريخ نيست/ كين چنين جسمي و عالي گردني است.» كسي را كه زور دارد و پشتش گرم است و گردن بلند و عالي و قوي دارد چه نيازي به سابقه؟ حالا هي يكي براي خود سابقه مبارزات انقلابي دست و پا كند يا از دليريهايش در جنگ بگويد يا از تاثيراتش در نظام بگويد. مهم اين است كه فعلا عاليگردنان و عاليجنابان قدرتمند ميزنند زير ميز و بازي را به هم ميزنند. شبيه به اين حكايت را درباره همسفر شدن يهود و نصارا و مسلمان هم گفتهاند. اين قصه را در بيشتر كشكولها نقل كردهاند. يهودي و نصراني و مسلمان همسفر شدند و رسيدند به بشقاب حلوايي. آنها هم گفتند حيف است اين مختصر را به سه تقسيم كنيم. بخوابيم و صبح بلند شويم خوابهايمان را تعريف كنيم. هركه خواب معنويتر و بهتري ديده بود، حلوا مال او. خوابيدند و بلند شدند. جهود گفت ديشب در عالم رويا به طور رفتم و به پشت موسي به نماز ايستادم و حال خوشي نصيب بردم. نصراني گفت اتفاقا عيسي آمد و دستم را گرفت و به آسمان چهارم برد و همنشين خورشيدم كرد. حالي به من دست داد كه وصفش ناممكن است. مسلمان گفت اتفاقا پدرم آمد به خوابم گفت آن همسفرت كه همقطار موسي شده و ديگري هم كه همنشين عيسي، لااقل تو بلند شو و حلواها را بخور كه بينصيب نماني... من هم ناچار بلند شدم و حلواها را خوردم... كه «مرا خود حاجت تاريخ نيست/ كينچنين جسمي و عالي گردني است.» حالا هي درباره فساد حرف بزنيد و از اختلاس چندهزار ميلياردي پرده برداريد و بيقانونيها را فهرست كنيد و نچنچ بگوييد و دريغ و افسوس بخوريد و دست پشت دست بزنيد كه مملكت را ويران كردند و به عقب بردند و توسعه را تاخير انداختند و آبروي ملت را بردند و... بردند كه بردند. شما هنوز به فكر اين هستيد كه براي خود تاريخ بسازيد و از روياهاي عرفانيتان پرده برداريد و مقامهاي شامختان را به رخ بكشيد، غافل از اينكه در عالم سياست عاليگردني به كار ميآيد نه سابقه. موضوع اينجاست كه شما با نقد فيالمثل مسكن مهر كاري نميتوانيد از پيش ببريد. با تكرار اينكه صندوق ذخيره ارزي به ته رسيد كسي همراهيتان نميكند. با نقد شيوه نادرست يارانهها در دل ملت جا باز نميكنيد. كيست كه نداند پروژه يارانهها غلط اندر غلط بود و پدر صاحب بچه اقتصاد را درآورده و حالا حالاها بايد غرامت آن ندانمكاري را بدهيم... اين چيزها را خود ملت بهتر ميدانند. موضوع اين است كه الان وقت محاجه و استدلال نيست بلكه از اين طرف هم بايد عاليگردني كرد و حق خود و حق ملت را گرفت و نگذاشت كه اين تتمه حلوا هم هپل هپو بشود و هبا و هدر... .