نگاه انتقادي محمد امين قانعيراد به وضعيت نشر علوم انساني در گفتوگو با « اعتماد» :
نويسنده باشم يا استاد محترم دانشگاه!
سبك نوشتن ما فرماليستي شده است
عاطفه شمس
وقتي كه منفعتطلبي در كوتاهمدت، از نخستين اصول در انتخاب نشر يك كتاب ميشود، تحقيقات روشنگرانه و نو در علوم انساني- اجتماعي و مانند آنها براي اينكه جايگاه خود را پيدا كنند با مشكلات زيادي مواجه خواهند بود. در اين ميان، اساتيدي كه تنها هدف نوشتن را انتشار ميدانند و ناشراني كه عرضه خود را با تغيير و تحولات بازار وفق دادهاند، مهمترين عاملان به وجود آمدن اين وضعيت هستند. گويا اين دو گروه دست به دست يكديگر دادهاند تا در حال حاضر، قفسههاي كتابفروشيها و مغازههاي بزرگ ايران، سرشار از اظهارات جذاب بيمحتوا و تحقيقات اتفاقي باشد. به عبارت ديگر ما امروز به نوعي شاهد مسابقه در انتشار آثار بيمحتوا و دورريختني هستيم. براي اثبات اين ادعا، با محمد امين قانعيراد، استاد جامعهشناسي دانشگاه تهران و رييس سابق انجمن جامعهشناسي گفتوگو كردهايم. وي با اشاره به پژوهشگراني كه به جاي پژوهش به دلالي روي آوردهاند ميگويد كتابي كه نوشته ميشود يا بايد به نيازهاي بخش دولت پاسخ دهد يا به نيازهاي مردم. اما اين گروه با يك هويت مستقل با دولت- به مفهوم كلي آن- در تعامل قرار نميگيرند بلكه مساله آنها را دولت تعيين ميكند. وي معتقد است سبك نوشتن ما فرماليستي شده و نويسندگان نوشتن براي مردم را فراموش كردهاند و تنها به نوشتن براي انتشار و گرفتن ارتقا در حوزهاي كه فعاليت ميكنند، ميانديشند. قانعي راد كتاب را اصليترين الگوي انتشار در علوم انساني ميداند اما معتقد است در ايران، اين الگو در حال معطوف شدن به مقاله است و اهميت كتاب ناديده گرفته شده و جايي نيز كه كتابي منتشر ميشود مبتني بر برنامههاي پژوهشي چند ساله افراد نيست.
وضعيت محتواي توليد شده در جامعه ما در قياس با حجم كتابهاي منتشر شده، نسبت بسيار ضعيفي است. در اين گفتوگو قصد داريم درباره مولفههاي موثر بر اين موضوع بحث كنيم. براي ورود به بحث بفرماييد به نظر شما چرا به زعم برخي تحليلگران، در جامعه ما اساسا انديشه و تفكر پا نميگيرد و آيا شما اصلا چنين حكمي را قبول داريد؟
با نگاه جامعهشناسانه به اين موضوع ميتوان گفت وضعيت تفكر در جامعه بستگي دارد به فضايي كه دولت در سياستهاي فرهنگي مثل سياستهاي ارتقا در دانشگاه و سياستهاي مربوط به فرآيند تحصيل دانشجويان ميآفريند و البته به خود تقاضايي كه در بخش دولتي وجود دارد و اينكه سياستهاي نشر و انتشار كتابها چيست. بخشي نيز به جامعه بستگي دارد؛ اينكه چه تقاضاهايي در جامعه وجود دارد، فضاي كلي اجتماعي چيست و چه نوع كتابها و چه نوع انديشههايي را طلب ميكند. در چنين فضايي انديشه شكل ميگيرد اما به نظر ميرسد در فضاي سياسي-اجتماعي موجود، نويسندگان و انديشمندان ما يك نوع هويت مقاومت را در پيش گرفتهاند كه اجازه نميدهد تفكر خلاق به وجود بيايد و سبب ميشود كه اين افراد در مقابل برخي ايدهها به طور مثال، ايدههايي كه دولت و حاكميت مطرح ميكند، مقاومت كنند. در حالي كه تفكر در شرايطي رخ ميدهد كه امكان و فضاي يادگيري وجود داشته باشد. معمولا نيز ميتوان هويتهاي بسته را در مقابل يادگيري قرار داد كه سبب ميشوند افقهاي جديد بروز نيابند و انديشه در جامعه جاري نشود. بنابراين اگر مسوولان و سياستمداران از طريق سياستهاي رسمي ايدهاي را مطرح كنند از سوي ديگر يك سري سياستهاي غيررسمي مطرح ميشود كه هدف آنها بيشتر مقاومت است تا اينكه بخواهند افقهاي جديدي را بر عمل و انديشه باز كنند. به همين دليل به جاي اينكه جريان يادگيري و توليد انديشه و نظريه اتفاق بيفتد، به نوعي فقط باز تكرار يكسري كليشه در فضاي كلي فكري جامعه صورت ميگيرد كه در مقابل كليشههاي رسمي قرار گرفته و به طور مداوم بازتوليد ميشوند.
اين موضوع درباره همه نويسندگان حال حاضر ما صادق است يا فقط بخشي از آنها؟
مسلما اين به اين معنا نيست كه همه متفكرين و انديشمندان در اين دام ميافتند اما ممكن است كه فضاي كلي مقهور چنين شرايطي شود و انديشه، پويايي خود را از دست بدهد. براي مثال، سياستهايي كه تحت عنوان بوميسازي علوم اجتماعي، علوم انساني و بحثهايي اين چنيني در دانشگاه وجود دارد به دو جريان در خود دانشگاه انجاميده است. يكي، جريان اصلي دانشگاه است كه دچار نوعي درونگرايي شده، به اين معنا كه بيشتر بر اساس دغدغههاي آكادميك و بر مبناي دغدغههاي روش كار ميكند و اين درونگرايي آن را به يك نوع فرماليزم دانشگاهي كشانده است، به طوري كه در سبك نگارش و انتخاب موضوعات ميبينيد مسائلي مطرح ميشود كه گويا فقط در بين خود دانشگاهيان چرخش دارد. يك جريان انتقادي نيز كه جريان پيدا ميكند، ميبينيد كه به نحوي دچار انتزاع انديشي ميشود، يعني مواردي را مورد نقد قرار ميدهد كه مسائل ملموس، روشن و مشخص زندگي روزمره مردم نيست. مسائلي كه معلوم نيست نقد شدن يا نشدن آنها چه تاثيري بر جامعه دارد. بنابراين، در اين شرايط دو نوع انديشه شكل ميگيرد؛ يكي انديشهاي كه دچار فرماليزم روششناختي شده و ديگري انديشهاي كه به انتزاعانديشي ختم ميشود. ببينيد روشنفكران، نويسندگان و دانشگاهيان داراي يك هويت فكري هستند كه به قلم ميآيد و به صورت آثار مكتوب نمود پيدا ميكند. وقتي اين هويت فكري صرفا جهتگيري مقاومت داشته باشد، يا به متديزم و اصالت روش منجر ميشود يا به يك نوع انتزاعيانديشي ميانجامد. به همين دليل نيز فرد كتابهايي را مينويسد كه در آن هزار و يك مساله عنوان شده اما در نهايت معلوم نيست ارتباط آن با زندگي جامعه چيست.
پس شما نيز قبول داريد كه مرتبط نبودن محتواي كتابها با دغدغههاي جامعه و مسالهمند نبودن اغلب آنها در پايين آمدن سرانه مطالعه در كشور موثر است. آيا اگر بر اين مساله تمركزبيشتري شود، ميتوان با تاليف آثاري كه مسالهآفرين باشند با معضل كتابنخواني مقابله كرد؟
بله، ببينيد اگر دوگانه دولت و مردم را در نظر بگيريم، كتابي كه نوشته ميشود يا بايد به نيازهاي بخش دولت پاسخ دهد يا به نيازهاي مردم. پيشتر گفتم كه نويسندگان به دليل هويت مقاومتي كه دارند فاقد ديالوگ با دولت- به مفهوم كلي آن- شدهاند يعني تعامل آنها با مسائل دولت بسيار ناچيز است. از سوي ديگر، برخي از دانشگاهيان و پژوهشگران دور و بر دولت هستند و هر كاري او بخواهد در ازاي دريافت پول انجام ميدهند. براي آنها مهم نيست مسالهاي كه دولت مطرح كرده درست است يا غلط زيرا فقط به عنوان يك بازار به آن نگاه ميكنند.
به عبارت ديگر، در اين شرايط يك بازار پژوهشي فاسد نيز رواج پيدا كرده است. بنابراين، وقتي ميگويم تعامل وجود ندارد روي صحبتم با اين قشر نيست. گرچه اين قشر نيز واقعا تعاملي ندارند. من به هويت مقاومت اعتقادي ندارم اما به هويت مستقل معتقد هستم. اين قشر با يك هويت مستقل با دولت در رابطه قرار نميگيرد كه بعد اصلا بخواهند تعاملي با او داشته باشد. نگاه آنها به پژوهش دلالمابانه است، فاقد هويت مستقل هستند و در واقع هويت بازاري دارند تا هويت فكري. بنابراين، مساله آنها را دولت تعيين ميكند، چه بسا در جاهايي راهحلها را نيز دولت به آنها ميدهد. تعاريفي كه بخش دولتي از مسائل دارد، ممكن است در بسياري از موارد تعريف خامي باشد يا مساله را نفهمد يا بد تعريف كند. در اينجا محققان مستقلي كه با دولت تعامل دارند ميتوانند او را متوجه اين موضوع كنند و تعريف جديدي از مساله به دست بدهند.
از سوي ديگر، دستگاههاي اجرايي ما نيز دانش به ويژه دانش اجتماعي را به عنوان ابزار توسعه اجتماعي به رسميت نميشناسند. به اين معنا كه اگر در جايي قرار است توسعهاي رخ دهد بايد اينها حضور داشته باشند و مطلب بنويسند. دولت نيز خيلي برنامههاي خود را ارزشيابي نميكند و چه قبل و چه بعد از اجرا آن را به دست پژوهشگران مستقل نميسپارد تا پيامدهاي سياستها و برنامههاي او را ارزيابي كنند. چنين چيزي در دولت رسم نيست، نگاه نقادانه نيز تحمل نميشود. در اين ميان، بسياري از محققان ما با آمار و اطلاعات و رويهها در بخش دولتي بيگانه هستند زيرا در اختيار آنها قرار داده نميشوند. بنابراين، كارهايي كه تاليف ميكنند ممكن است آثار بيكيفيتي باشند كه حتي به درد دولت نيز نميخورد. ما محققاني داريم كه سالها است درباره انحرافات اجتماعي مطلب مينويسند اما محتواي جانداري نيست كه با تجربه بخش دولتي نيز پيوند خورده و در يك فضاي واقعگرايانه و علمي تدوين شده باشد. به همين دليل وقتي هم كه براي دولت مينويسند زبان آنها شبهعلمي غيرسياستي است. يعني اصلا نميتواند با برنامهها و سياستهاي موجود پيوند بخورد. اينجا است كه جاي خالي اين تعامل با دولت به چشم ميخورد.
مخاطبين دوم اين آثار نيز گروههاي مختلف مردم هستند. اينجا ما بيشتر با نوعي اينتلكچواليزم مواجه هستيم. به معناي نوعي اصالت نخبگان فكري. در اينجا ما ديالوگ بين جامعهشناسان و نويسندگان با مردم را كه ميتواند تا مرز توليد دانش پيش برود، نميبينيم. زيرا روشنفكران ما اساسا اثر را براي مردم توليد نميكنند. ببينيد ادبا، شاعران و هنرمندان براي مردم كار ميكنند، سينماگران براي مردم فيلم ميسازند اما به طور مثال قشري كه در حوزه علوم انساني، فلسفه، جامعهشناسي و علوم سياسي كار ميكند و از دانش گرانباري نيز اطلاع دارد، اين اطلاعات و دانش را براي مردم تبديل به كتاب نميكند. البته قبل از انقلاب متفكران و روشنفكران زيادي را داشتيم كه براي مردم مينوشتند؛ كساني مثل آلاحمد، شريعتي، نراقي، زرين كوب و مانند آنها. نويسندگان مذهبي و ادبي متعددي وجود داشتند كه براي خواننده عموم مينوشتند و نه فقط براي دانشگاه و دانشگاهيان. در حال حاضر ما كساني را نداريم كه قلم به دست بگيرند و براي مردم بنويسند. از سوي ديگر يك جريان ژورناليسم علوم انساني نيز در كشور پا گرفته است. به طور مثال برخي از روزنامهها هستند كه صفحاتي را براي ترجمه علوم انساني به زبان مردم و زباني سادهتر اختصاص ميدهند، تحت عناويني مثل سياستنامه، انديشه و... در روزنامهها و خوشبختانه تعدادي مجله نيز در اين حوزه انتشار پيدا ميكند. مواردي كه تلاش ميكنند براي عامه بنويسند، البته منظورم عامه فرهيخته است.
ما بايد علوم انساني را به گونهاي با يك زبان غيرتخصصي و عمومي بنويسيم كه دانشجوي ترم دو مهندسي يا دانشجوي سال دوم پزشكي نيز بخواند و با آن ارتباط برقرار كند. اما اكنون يك كتاب يا متن جامعهشناسي نداريم كه حتي دانشجوي سال دوم جامعهشناسي آن را بخواند، بفهمد، از آن استفاده كند و لذت ببرد. منظور من كتاب درسي نيست چرا كه كتاب درسي فراوان داريم، متني عمومي كه جامعه و دانشجويان با نيازهاي مختلفي كه دارند و متخصصان ساير رشتههاي غير از علوم انساني بتوانند از آن براي رفع نيازهاي فكري متعدد خود استفاده كنند. از سوي ديگر، انواع مفاهيم، مدلها، دانشها و نگرشها در حوزه علوم انساني توسط روشنفكران و دانشگاهيان ارايه شده كه اگر اينها دست به دست يكديگر بدهند، ميتوانند زمينهاي گسترده براي شناخت مسائل اجتماعي، فرهنگي و سياسي جامعه ايران فراهم كنند و اين بينش را به همه اقشار جامعه منتقل كنند. در حال حاضر عموم فرهيخته ما كساني هستند كه در يك رشته تحصيل كرده و جز آن نيز چيز ديگري نخواندهاند. در حالي كه كتاب در حوزه علوم انساني بايد در اندازهاي عرضه شود كه همه بخوانند و براي همه جذاب باشد. خود من زماني كه دانشجوي سال اول، دوم دانشگاه بودم، كتابخانهاي داشتم كه انواع و اقسام كتابها در آن پيدا ميشد و خيلي نيز تخصصي و دانشگاهي نبود اما امروز جوانان ما چنين چيزي را ندارند. به همين دليل است كه به سمت مسائل و كتابهايي كشيده شدهاند كه در فضاي جامعه ما نيستند. كتابهاي روانشناختي و اگزيستانسياليستي مثل موفقيت در زندگي، آرامش بخشي و مانند آنها كه البته كاركرد خود را دارند و خواندنشان بهتر از نخواندنشان است ولي در عين حال، ترجمهاي است كه هيچ پيوندي با زندگي اجتماعي و مسائل ملموس ما ندارد.
فكر ميكنيد مشكل كار كجا است؟ چرا جوانان براي مطالعه وقت ميگذارند اما خيلي به اينكه چه ميخوانند توجه ندارند؟
مشكل در حال حاضر اين است كه دانشگاهيان و روشنفكران ما با زبان عمومي آشنا نيستند. ميدانيد كه شريعتي ميگفت روشنفكران بايد شش زبان بدانند يا به عبارتي هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرين كنند: روشنفكران جهان، برادران مسلمان، توده شهري، زنان، روستاييان و بچهها. اما ما با اين زبان عمومي آشنا نيستيم و سبكي كه من به آن سبك نوشتن خلاق، روايي، تاريخي و در عين حال ادبي ميگويم در حال فراموش شدن و به جاي آن، سبكهاي نوشتن فرماليستي در حال رواج يافتن است. البته در حوزه ادبيات و تاريخ اين سبكها هنوز وجود دارد، مقصود من كتابهايي است كه ميخواهد انديشه و جامعه را مطرح كند و تفكر را به نسل جوان بياموزد. در حال حاضر سبك نوشتن ما فرماليستي است و نوشتن براي مردم و خواننده عمومي ارزش خود را از دست داده است. زماني نويسنده بودن و صاحب قلم بودن خيلي مهم بود و نويسنده نيز اغلب براي مردم مينوشت اما امروز، استاد محترم دانشگاه شدن، عنوان دكتر داشتن اهميت پيدا كرده است. كسي براي معرفي خود نميگويد من يك نويسندهام، معمولا ميگويد استاد دانشگاه يا پژوهشگر هستم. نويسنده بودن جايگاهي دارد كه ناديده گرفته شده و برخي نيز نوشتن براي مردم را يك نوع ژورناليزم به معناي منفي آن ميدانند. اگر كسي در روزنامهها براي مردم مطلبي بنويسد، ميگويند كار ژورناليستي ميكند، در حالي كه ما بايد براي سخن گفتن با مردم، كشف و طرح مسائل آنها، نزديك شدن به متن جامعه و خارج شدن از نگاه تخصصي از اين امكانات استفاده كنيم. به اعتقاد من، يكي از موانعي كه مانع تاليف كتابهاي خوب ميشود همين نگاه تخصصي است.
اين نگاه تخصصي به چه معنا است و چه معايبي دارد؟
يعني يك اقتصاددان وقتي مينويسد فقط اقتصاد مينويسد، ديگري در حوزه سياست، فقط سياست مينويسد و تلاشي نميكند براي اينكه موضوعات مختلف را به هم پيوند دهد. موضوعات اجتماعي زنده، مسائل تخصصي نيستند و به درك و فهم ميان رشتهاي و كلي نگري نياز دارند. ما در اين زمينه ضعف داريم. براي نويسنده بودن بايد كلنگر بود. آيا يك متخصص ميتواند كلنگر نباشد و بگويد من فقط در همين حوزه تخصصي كار ميكنم؟ يك نويسنده بايد نگرش ميانرشتهاي داشته باشد كه از طريق آموزش جامع به فارغالتحصيلان دانشگاه قابل انتقال است اما اين آموزش جامع وجود ندارد. در دوره دبستان و دبيرستان درسي كه با نويسندگي ارتباط پيدا ميكند انشا است اما كمارزشترين درس در نظام آموزشي ما نيز همين درس است. در حالي كه انشا به معناي خلاقيت و آفرينش است و نويسنده كسي است كه ميآفريند. اين درس به شما قدرت آفرينش فكري، شناخت كلمات، ظرفيتهاي زبان و پيوند زدن ايدهها، استدلال كردن و نتيجه گرفتن ميدهد اما ميبينيم كه در سيستم آموزشي ما بيرونقترين كلاس است و كلاس فيزيك و رياضي و زبان است كه اهميت دارند.
بنابراين، اساسا ما در نظام آموزشي كه از مدرسه آغاز ميشود و به دانشگاه ميرسد ظرفيتهاي نويسندگي را به فرزندان خود ياد نميدهيم. در حالي كه در دهههاي پيشين، نويسندگي ارزش زيادي داشت و افرادي تحت عنوان ميرزا و دبير حتي در دستگاههاي حكومتي كار ميكردند كه كارشان نوشتن بود و خط زيبا، متن خوب و محتواي ارزشمند از ملزومات حرفه آنها بود. امروز، فارغالتحصيل دانشگاه ما حتي در سطح تحصيلات تكميلي، قادر به نگارش يك متن حتي در حد نوشتن يك نامه به دستگاههاي دولتي يا يك دوست نيست. يعني قدرت نوشتن ندارد و به جاي آن، يك نوع قدرت مقاله نويسي جا افتاده است، به معناي كپي پيست كردن، كنار هم قرار دادن دادهها و استدلالهاي ضعيفي كه در اين زمينه وجود دارد و بعد ميبينيد كه همين كارهاي بعضا دانشجويي چاپ ميشود. برخي از ناشران نيز هستند كه اين متون را منتشر ميكنند در حالي كه اين كارها ارزش انتشار ندارند. حتي برخي كارهاي دانشجويي با اسم مشترك يك استاد بدون اينكه كوچكترين دخالتي در نگارش آن داشته باشد به صورت كتاب چاپ و روانه بازار ميشود. به اين دليل كه براي استاد يك امتياز است و اين تمرين دانشجويي- به ويژه در مقاطع كارشناسي و كارشناسي ارشد- كه ارزش انتشار ندارد ميتواند براي او يك رزومه محسوب شود. اين تمرين ممكن است شما را ماهر كند اما دربردارنده محتواي خاصي نيست. خود من دستنوشتههاي بسيار خوب زيادي از دوره دانشجوييام دارم اما اصلا فكر نميكردم امكان انتشار داشته باشند زيرا در آن دوره وظيفه خود ميدانستيم كه فقط بخوانيم و بنويسيم. در حال حاضر، خواندن و نوشتن فراموش شده است و تعداد زيادي از كتابهاي منتشر شده، كارهاي تكراري است. يعني يك موضوع را ميبينيد كه 10 سال است در جامعه دانشگاهي روي آن كار ميشود؛ به طور مثال بررسي سرمايه اجتماعي در شهرهاي مختلف. اما هيچ يك از كتابهايي كه با اين موضوع منتشر شدهاند برجستگي خاصي نسبت به ديگري ندارد و در بردارنده هيچ ايده جديدي نيست و تنها نمونههاي آماري آن جابهجا شدهاند. اين متون تكراري چاپ ميشوند تنها به اين دليل كه اساتيد در ارتقاي خود بايد يكي دو كتاب داشته باشند. در اين ميان، برخي از اساتيد كتابهايي را منتشر ميكنند كه واقعا براي دانشجو گمراهكننده است، بماند كه در مواردي نيز دانشجويان را به شكلي مجبور به خريدن آن كتابها ميكنند. كتابهايي كه در مقابل استانداردهاي رشتههاي علمي حرفي براي گفتن ندارند و در اغلب اوقات، دركي سطحي به دانشجو منتقل ميكنند.
مي دانيد كه رشتههاي علوم انساني، جامعهشناسي، فلسفه، علوم سياسي و مانند آنها، برخلاف ذهنيت عمومي كه وجود دارد رشتههاي مشكلي هستند و هنوز كه هنوز است ما در ايران و در حوزه جامعهشناسي دو نفر دوركيمشناس يا زيملشناس يا وبرشناس نداريم كه بتوانيم دانشجويان را به آنها ارجاع دهيم. انديشمندان بزرگ جامعهشناسي در ايران ناشناخته ماندهاند و اساتيدي نيز كه در گذشته خارج از كشور تحصيل كرده يا اخيرا در ايران تدريس ميكنند، گويا از طريق گذراندن يكسري دورههاي دو سه واحدي درباره همه نظريهپردازان جامعهشناسي، فارغالتحصيل شدهاند، در حالي كه تخصصي روي اين انديشهها كار نكردهاند. اين انديشهها پيچيده هستند و حتي نياز به حوزههاي درسي دارد كه به طور مثال بگويند اين استاد در اين دانشگاه زيملشناس است و كلاسي را به او اختصاص بدهند تا دانشجويان از طريق متخصصي كه حداقل ده سال روي انديشه زيمل كار كرده باشد، او را بشناسند. چنين چيزي وجود ندارد. از سوي ديگر، يك جامعهشناس كتابي مينويسد و در آن درباره وبر، زيمل، دوركيم و غيره بحث ميكند اما در نهايت ميبينيد كه شناخت او چقدر سطحي است و فاقد درك درست از موضوع است، همچنين در قياس با كتابهايي كه به فارسي ترجمه شدهاند ميتوانيد بفهميد چقدر كيفيت اين آثار پايين است. به هر حال، اين نوع كتابسازيها را ما داريم، كارهاي تكراري و سطحي كه فقط با هدف گرفتن نمره در نظام ارتقا در تيراژهاي پايين منتشر ميشوند. يكي از ويژگيهاي مهمي كه ما اساتيد و روشنفكران جامعه از دست دادهايم ويژگي خواندن است. شما از نوشتن صحبت ميكنيد اما در كنار آن خواندن وجود دارد كه در واقع بايد به آن هم بها داد.
اتفاقا سوال بعدي من با محوريت همين موضوع است. در گذشته اگر استاد يا روشنفكري كتابي را منتشر ميكرد غالبا نتيجه سالها مطالعه، تلاش و تمركز او بر يك موضوع بود كه در نهايت، پس از سالها به اصطلاح دود چراغ خوردن در قالب يك كتاب و البته در ديالوگ با مردم وارد بازار نشر ميشد و مخاطبان خود را نيز پيدا ميكرد. اما در حال حاضر كساني را در حوزههاي مختلف ميشناسيم كه پيوسته در حال نوشتن هستند گويا نيازي نميبينند كه خود نيز درباره موضوعي كه قرار است مطرح كنند تاملي داشته باشند.
ببينيد واژه توليد دانش كه اخيرا مطرح ميشود واژه نامناسبي است. وقتي از توليد سخن ميگوييم، به دنبال آن توليد انبوه نيز مطرح ميشود و بعد هيات علمي و دانشجويان به كارگران خط توليد تبديل ميشوندكه محتواي توليدات آنها هيچ ربطي به يكديگر ندارند. يعني يك نفر سالها به طور مداوم مقالههاي متعدد درباره مسائل مختلف مينويسد كه هيچ محور مشترك و توجيه فكري ندارند و هدف او از نگارش، تنها توليد و انتشار است. يك استاد بايد برنامه پژوهشي داشته باشد و طبق اين برنامه نيز ممكن است در طول زندگي خود دو- سه كتاب يا نهايتا پنج كتاب بنويسد. به طور مثال، نويسندهاي مثل دوركيم با چهار كتاب اصلي تقسيم كار اجتماعي، قواعد روش جامعهشناسي، خودكشي و صور ابتدايي زندگي ديني، دوركيم شد. يعني ميبينيد كه حاصل زندگي اين مرد كه به نوعي بنيانگذار جامعهشناسي علمي است چهار كتاب است البته مقالات ديگري نيز دارد اما مبناي آنها هم بر همين چهار كتاب استوار است. او يك محوريت، انسجام و برنامه پژوهشي دارد كه كل زندگي خود را به آن اختصاص ميدهد و هر چند سال يك بار ممكن است يك كتاب در رابطه با كار خود بنويسد. اما ما در ايران به ورطه توليد انبوه افتادهايم. ميدانيد كه كتاب اصليترين الگوي انتشار در علوم انساني است و در جهان غرب، نقش بزرگي در دانشگاهها دارد. در ايران، اين الگو در حال معطوف شدن به مقاله است و اهميت كتاب ناديده گرفته شده و جايي نيز كه كتابي منتشر ميشود مبتني بر برنامههاي پژوهشي چندساله افراد نيست. ميبينيد كه اصليترين كارهاي متفكران بزرگ جهان، دو-سه كتاب بوده است كه زندگي فكري او را تعيين ميكند. اما در اينجا مقاله به كتاب و انتشارات دانشگاهي به انتشارات غيردانشگاهي ترجيح داده ميشود زيرا اگر انتشارات دانشگاهي منتشر كند هيات علمي امتياز بيشتري ميگيرد. كتاب درسي به غيردرسي و كتابهايي كه براي دانشگاه تاليف ميشود به كتابهايي كه براي عموم و جامعه مدني نوشته ميشود ترجيح داده ميشوند. لذا اين معيارها به نحوي بر الگوي انتشار تسلط پيدا كرده و سبب شده كه كارهايي كمكيفيت عرضه شود.
آقاي دكتر، اين موضوع فقط به ايران اختصاص ندارد. به عبارت ديگر، انتشار كتابهاي بيمحتوا به عنوان معضلي جهاني اصل كتابخواني را تهديد ميكند، حتي گفته ميشود كه سانسور تا اين حد به كتابخواني جامعه ضربه نميزند. فكر ميكنيد چه راهي براي پيشگيري از انتشار چنين كتابهايي وجود دارد؟ آيا لازم نيست نهادي -در سطح جهاني- بر اينكه تاليفات و كتابهاي منتشر شده حتما در بر دارنده انديشهاي باشند، نظارت كند؟
زماني من در حوزه كتابهاي علمي در حوزه علوم اجتماعي و جامعهشناسي و... به اين قضيه فكر ميكردم كه چگونه بايد باشد و بنا بر حضوري كه در انجمن جامعهشناسي داشتم آن زمان خيلي بر انجمن علمي تاكيد ميكردم كه بايد به نحوي در حوزه نشر كتاب الگوآفريني كنند. اما ديديم اين امر امكانپذير نيست كه انجمن، مانع انتشار يك كتاب و مشوق انتشار كتاب ديگري شود ولي ميتوان الگوهايي را گذاشت. به طور مثال انجمن بينالمللي جامعهشناسي يا انجمنهاي جامعهشناسي در كشورهاي مختلف هر سال يكي دو كتاب برتر را انتخاب ميكنند و به اين شكل به نوعي الگو ميدهند؛ به طور مثال كتابهاي اثرگذار سال يا كتابهاي داراي كيفيت سال. اينها را بر اساس نظرخواهي و بررسي محتوا و اينها انتخاب كرده و به اين شكل معيارهاي يك اثر خوب را تعيين ميكنند. كتابهاي تاليف و ترجمه شده را در درون خود آنها اعتباريابي ميكنند و منابع درسي استاندارد و باكيفيت را ارايه ميدهند. يعني اينگونه نيست كه هر استادي هر جاي كشور كتابي را منتشر كرد دانشجويان او مجبور به خريد و مطالعه كتاب باشند. آنها نقشه راه براي توليد كتاب و اولويتهاي هر حوزه را تعيين ميكنند و در صورت لزوم با آيين نامهها، دستورالعملها و رسم الخطهايي در تدوين كتابها و تعيين يك كتاب خوب مداخله ميكنند.
بنابراين نميتوان گفت چه كتابي منتشر شود و چه كتابي منتشر نشود اما ميتوان در سطح داخلي در تعيين كيفيت اثرگذار بود. به طور مثال، ما در حوزه جامعهشناسي چهل حوزه تخصصي داريم كه در انجمن جامعهشناسي ايران اين چهل گروه را تشكيل دادهايم. هر يك از اين گروهها ميتوانند پنج كتاب برتر در حوزه خود را توسط افراد ذيصلاح انتخاب و آنها را به عنوان استاندارد و معيار معرفي كنند. اما در جامعه ما مسائل ديگري نيز پيش ميآيد. در حال حاضر رقابتهايي را بين اساتيد داريم كه كتاب خود را به عنوان كتاب درسي جا بيندازند. ميدانيد كه اگر كتابي به عنوان كتاب درسي جا بيفتد تيراژ آن بسيار بالا ميرود و اغلب، منبع درآمدي ايجاد ميكند. از آنجا كه اخلاقيات علمي در روابط بين ما خيلي مستقر نشده است، ميبينيم كه حتي اگر انجمنهاي علمي نيز وارد چنين فرآيندهايي شوند با خطر نفوذ اساتيد نيز مواجه ميشوند كه ميكوشند كتابهاي خود را به عنوان كتاب برتر يا به عنوان كتاب درسي استاندارد معرفي كنند. به هر حال، ميتوان با تعيين يك نقشه راه براي توليد كتاب و تعيين اولويتهاي هر حوزه، تا حدي بر كاهش انتشار كتابهاي بيمحتوا اثرگذاشت.