ترانزيت
آرش عباسي
نمايشنامهنويس
رانندگان آژانسي كه تا فرودگاه ميروم با رانندگان تاكسيهايي كه از فرودگاه به خانه ميگيرم خيلي تفاوت دارند. بزرگترين تفاوتشان در اين است كه فرودگاهيها سي هزار تومان بيشتر پول ميگيرند. دو هزار داستان درباره اينكه اين سي هزار تومان ارزشش خيلي بيشتر از اين حرفاست شنيدهام. چه كيفها كه برگرداندهاند، چه زندگيها كه نجات دادهاند، چه جنايتها كه اتفاق نيفتاده و همه و همه به خاطر اين است كه مسافر بهجاي ماشينهاي متفرقه از تاكسيهاي فرودگاه استفاده كرده است و آن سي هزار تومان در برابر اين همه خرج بليت رفت و برگشت به خارج هيچي است. نود و نه درصد تاكسيهايي كه از فرودگاه گرفتهام بعد از 9 ساعت، نخستين مسافري بودهام كه به پست شان خوردهام. «بله چي فكر كرديد؟فكر كرديد ساعتي يه سرويس ميريم؟» اين جمله را هم حداقل نود و نه درصد از همان نود و نه درصد رانندگان تاكسي فرودگاه بارها و بارها استفاده ميكنند. خيليهايشان بدشان نميآيد آن هفتاد و پنج هزار تومان كرايه را به هر شكلي شده به يك مبلغ رُند تبديل كنند. اما رانندگان آژانسي كه از اين طرف به سوي فرودگاه ميروند به كل متفاوتاند. مشخص است كه شغل چندمشان است. كم حرف ميزنند و اين بهترين بخش ماجراست؛ حتي جذابتر از آن سي هزار توماني كه كمتر ميگيرند. اما اينبار بر حسب اتفاق من دلم ميخواهد تمام اينبار سنگيني كه بر دوشم است را با كسي تقسيم كنم. به وضوح ميفهمم ميلي به رفتن ندارم.
اگر با خودم صادق باشم حتي بغض هم كردهام. اينبار ماندنم در ايران سه ماه طول كشيد و دوباره به خيلي چيزهاي اينجا عادت كردهام. هميشه همين بوده. هر وقت از دوماه بيشتر ايران ميمانم برگشتن سخت ميشود. به خصوص اگر يكي دو تا بدبختي از جنس چيزهايي كه اين سري درگيرشان بودم هم بزنند به دست هم و زندگي را حسابي به كامم تلخ كنند. از راننده ميانسال سوالات بيربطي ميپرسم فقط براي اينكه از فكر و خيال بيرون بيايم و حالم عوض شود. راننده در كوتاهترين شكل ممكن جواب ميدهد. واضح است كه با هر جواب ميخواهد بگويد: «خفه خون بگير و بخواب تا فرودگاه». چند باري هم چشمم را روي هم ميگذارم اما خبري از خواب نيست. ترجيح هم ميدهم خوابي اگر قرار است باشد بگذارم براي استانبول و آن شش ساعت ملالآور و نواي يكنواخت «لوطفن ديگت» بلندگوهاي فرودگاه.
چمدانم را ميگذارم روي سكو مسوول چك كردن بليت يك جوري به عدد 20نگاه ميكند كه انگار حقش را خوردهام كه اضافه بار ندارم. بليت را صادر ميكند و ميروم آنطرف. دو ساعت وقت دارم تا پرواز. گوشهاي مينشينم احساس ميكنم ميتوانم دلتنگ خيليها باشم و بد نيست حداقل يك پيغام خداحافظي برايشان بنويسم. شروع ميكنم به نوشتن و ارسال پيامها تا آدمها صبح كه بيدار ميشوند نخستين چيزي كه ببينند پيغام من باشد. به هر كسي كه فكر ميكنم پيغام ميدهم. حتي فكر ميكنم به دوستي كه دو شب پيش با او دعوا كردهام و در عصبانيت روي صفحه اينستاگرامم هم نوشتهام «براي دوستي كه امشب مُرد و آدمها چه زود ميميرند» هم پيغام بفرستم و آرزو كنم در روزهاي بهتري دوباره يكديگر را ببينيم. و از همه مهمتر براي خودم آرزو كنم كه اينقدر در اوج عصبانيت تصميم نگيرم. اما اين را بيخيال ميشوم و از اسمش ميگذرم. سرگرم نوشتن و ارسال كردن هستم كه بلندگو اعلام ميكند پرواز استانبول چهار ساعت تاخير دارد. هواي آن طرف بد بوده و هواپيما دير ميرسد. لعنت به اين زندگي. در همان حالت ميخواهم موبايل را بكوبم زمين اما لحظهاي فكر ميكنم چرا؟ اينكه خيلي بهتر است. چهار ساعت از شش ساعت علافي تركيه را اينجا ميمانم. اصلناي كاش شش ساعت تاخير داشت.
چشمهايم را باز ميكنم. روز شده است. آن هم نه اول وقت، ساعت از هشت هم گذشته است. اين نخستين بار است كه در روشنايي روز به سمت ايتاليا پرواز ميكنم. مسافرها سر صف ايستادهاند. هيچوقت دليل اين صفهاي طولاني را نميفهمم. همانطور كه دليل بلند شدن مسافران بلافاصله بعد از نشستن هواپيما را نميفهمم. نميفهمم بين سرپا ايستادن در راهرو و نشستن روي صندلي چه تفاوتي هست. اينها فكر نميكنند كه در هواپيما براي همه در يك زمان باز ميشود؟ از آن گذشته پايين هواپيما بايد در اتوبوس منتظر بمانند تا يكي مثل من كه تا لحظه آخر روي صندلياش مينشيند آرام آرام به عنوان آخرين مسافر از پلهها پايين بيايد و سوار اتوبوس شود تا حركت كند. اينجا هم مثل هميشه مينشينم تا آنهايي كه عجله دارند زودتر بروند، جايزههايشان را توي هواپيما بگيرند، خيالشان راحت بشود و بعد من بدون صف بروم سوار بشوم. منگ خوابم و هنوز هواپيما بلند نشده خوابم برده است. اين ايده آلترين نوع سفر است؛ به خواب رفتن قبل از بلند شدن هواپيما.
فرودگاه استانبول شلوغتر از هميشه است. خيلي زود دليلش را ميفهمم تمام پروازهاي اروپا به دليل بدي هوا كنسل شدهاند و تا فردا پروازي نيست. نخستين بار است در چنين موقعيتي گرفتار ميشوم. خيلي زود خبر خوشحالكنندهاي ميشنوم. از آنجايي كه ما ايرانيها نيازي به ويزا نداريم، ميتوانيم تا فردا به خرج هواپيمايي در هتل بمانيم. فكرش را كه ميكنم ميبينم سفري پر از حسهاي متفاوت داشتهام يك لحظه ناراحت ميشوم و بعد بلافاصله ميبينم بد موقعيتي هم نيست. مثل همين الان كه از كنسل شدن پرواز ناراحت شدم و بعد كه فهميدم يك شبانه روز ميتوانم در هتل پنج ستاره بمانم و براي نخستين بار هم استانبول را فراتر از فرودگاه ببينم حسابي خوشحال شدم. آن پنج ايراني ديگر هيچكدام از اين وضعيت راضي نيستند آنها ويزاي كشورهاي مختلف را دارند و دلشان نميخواهد يك روز از ويزاي محدودشان در تركيه خرج شود. اما من از عمق وجودم خوشحالم. ميرويم كه از گيت رد شويم كه باز برگ تازهاي از سفر برايم رو ميشود. براي خروج از فرودگاه، پاسپورت بايد حداقل شش ماه اعتبار داشته باشد. لعنت به اين زندگي. لعنت به من. ميتوانستم به راحتي در ايران پاسپورتم را عوض كنم. دو هفته بيشتر اعتبار نداشت اما فكر كردم ميروم ميلان و آنجا عوضش ميكنم. اين هم از سر تنبلي بود كه نكند يك روز مجبور بشوم هشت صبح بروم پليس به اضافه 10 و تا ظهر دنبال تهيه مدارك و اين بساطها باشم. همراه پليس ميروم به دفتري همان نزديكي گيت. پليس ديگر پاسپورت را ميبيند و ميگويد بايد به ايران برگردي. به زحمت حالياش ميكنم كه مقصدم ايتالياست و كارت اقامت هم دارم. الان بايد پرواز ميكردم اگر پروازها كنسل نشده بود. پليس بعد از گزينه بازگشت، راهحل ديگري هم جلوي پايم ميگذارد: ماندن در فرودگاه تا پرواز فردا. يعني چيزي حدود 30 ساعت انتظار.
سعي ميكنم موضوع را پايين و بالا كنم و از زاويه ديگر به ماجرا نگاه كنم بلكه بتوان چيز خوشحالكنندهاي از موقعيت كنوني، بيرون كشيد اما از هر زاويهاي كه نگاه ميكنم چيزي جز عذاب بيرون نميآيد. از دفتر پليس ميآيم بيرون توان ندارم. همانجا پشت در مينشينم براي لحظاتي به هيچ چيز فكر نميكنم. به آدمها نگاه ميكنم اما انگار كسي را نميبينم. يك نفر از هواپيمايي ميآيد و ميگويد بيا برويم قسمت ويآيپي. بياختيار بلند ميشوم و ميروم. اسمم را ميدهد به آنجا و ميگويد اين مسافر تا فردا حق دارد اينجا بماند. جاي بدي هم نيست براي چند ساعت ترانزيت عالي است. ميخوري و مينوشي هر چقدر كه جا داشته باشي ولي براي 30 ساعت خيلي زياد است. گوشه سالن يك صندلي خالي را پيدا ميكنم. خوابم ميآيد به ساعت نگاه ميكنم از الان دقيقا بيست و نه ساعت و چهل و پنج دقيقه تا پرواز زمان مانده. سرم را تكيه ميدهم به پشتي صندلي. چشمم را ميبندم. چقدر دوست داشتم يك كسي يك چيز بيربطي ميگفت دعوايي ميكردم كمي حالم جا ميآمد. فكر ميكنم. فكر ميكنم و كار ديگري از دستم برنميآيد. فكر ميكنم يك روزي هيكل باريك و كشيدهاي داشتم. بدن آماده و چالاكي داشتم. من كجا و بيست كيلو اضافه وزن كجا؟ فكر ميكنم قبل از رفتنم، قبل از اينكه تصميم بگيرم دنياي تازهاي را تجربه كنم چه چيزهايي داشتم كه همه را از دست دادهام. فكر ميكنم زندگي چقدر جذابيتهايش كمتر و كمتر ميشود. چشم هايم را باز ميكنم. گرسنهام. از ديروز ناهار چيزي نخوردهام. يك لحظه بوي پيتزاهاي پيتزا casa به مشامم ميرسد. اگر به موقع پرواز ميكردم قصد داشتم شب را بروم آنجا و بعد از سه ماه پيتزاي هميشگيام را سفارش بدهم. به ساعت نگاه ميكنم. حالا بيست و نه ساعت تا پرواز مانده است. لعنت به اين زندگي.