آدمهای چارباغ نمره 21
عادله دواچی در هتل جهان 6- احمد سیبی
علي خدايي
نويسنده
Positive
یکی از همان روزهای سرد زمستانی چارباغ است که عادله دواچی مدام میآید پشت شیشه قدی کنار هتل و به هر بهانهای چارباغ را تماشا میکند شاید آشنایی ببیند. شاید کسی، چه میداند چه کسی را، ببیند. نه هاشولی نه مغازهدارها، خیر، کسی نیست. میرود طبقه بالا به نظافت اتاقها. اتاق پنج، مهمان خارجی دارد که رفتند. رفتوروب و تمیز کردن میز و صندلی و عوض کردن ملافه و روبالشیها و: «اِ. قلمکاراشانا نبردن!» میپیچد تا بیاورد بسپرد به آقا مهدی. بیرون که میآید از مهتابی هتل سوز میزند به صورتش! یک آن به دستهایش نگاه میکند: «چوب میشد.» و میرود از پلهها پایین. سپردنی را میسپرد و ملافهها را میاندازد رختشویخانه و دوباره میآید پشت شیشه که خشک میشود.
گاری احمد سیبی پر از سیب و خودش مثل گربه. میدود بیرون: «احمد سیبی! احمد سیبی! کز کردهی. چی شدس. بلا دورِس.» چشمان احمد سیبی بسته است. عادله، آقا مهدی، جهانگیرخان و کارگرها را خبر میکند. جیغی میکشد که آقای بهبودی از عینکسازی ژاک میپرد بیرون. تاکسیها میایستند. عادله همینطور جیغ میکشد: آقا مهدی رفدِس! رفدس! جهانگیرخان احمد سیبی را آرام بغل میکند. سیبها قل میخورند میافتند زمین و میبرندش داخل روی اولین مبل هتل.
جهانگیر خان میگوید: یخ زده، سرده و آقا مهدی آینه میآورد. آینه بخار میگیرد و عادله میگوید: «الای شکر.» و همه نفسی راحت میکشند. عادله آرام در گوش جهانگیر خان چیزی میگوید و او به آقا مهدی. لحظهای ساکت میشوند و بعد جهانگیرخان میرود چای میآورد. عادله پتو میآورد و آقا مهدی شماره هوانِس خان را میگیرد. یک لحظه همه چیز آرام میگیرد. عادله میرود پشت شیشه. چارباغ ساکت است. همه سر جای خودشان و گاری احمد سیبی ایستاده کنار هتل. پر از سیبهای رنگی. عادله میرود سطل را میآورد و میرود بیرون. سیبها را در سطل میریزد و میآید از کنار احمد سیبی که میگذرد میپرسد: «سر سیا زمسّون سیب از کوجا میاری؟ از سرما چال؟»
چشمهای احمد سیبی یک آن باز میشود و میخواهد حرفی بزند. لبهایش تکان میخورد و نفس نفس میزند.
عادله میگوید: هناسه میزنی، نیمیخواد زبون بریزی جون نداری. سیبادا بردم تو حیاط تو سرما لَک نمیزنه. همینجا میخوابی دکدُر خبر کردن.
عصر وقتی دکتر نفیسی احمد سیبی را دید به جهانگیر خان گفت: غذای خُب و استراحت و به احمد گفت: خُب جایی اومدی و به عادله گفت: آفرین عادله دواچی. اینجام برای دوا درمون خُب جاییِس. جهانگیر خان چای و کیک برای دکتر آورد.
احمد سیبی را بردند اتاق پنج و یک هفته مهمان هتل بود. گاری هم ایستاده بود کنار هتل.
Negative
شب اول وقتی عادله به اتاقش میرفت به احمد سیبی سر زد. احمد سیبی پرسید: چی شدِس عادله دواچی؟
عادله گفت: جونا جیریق نداشتی وارفتی میون چارباغ. خدای بچّا دیدنددا آوردنددون اینجا.
احمد سیبی گفت: یقین سردیم کرده بود. عادله اینجا گرونسّا!
عادله گفت: خیر. سرما سرماد شد آ یخ زدی. یخ. سیبادم به دادِد نرسید.
به عادله نگاه کرد و گفت: رسید. سیب بهشتیه. رسید عادله.
عادله گفت: کز کرده بودی عین گربه. کبوت شده بودی. و دید که احمد سیبی خوابش برده.
از اتاق آمد بیرون. نرفت که بخوابد. دوباره رفت پایین پشت شیشه نشست به دستهاش نگاه کرد. به پشت دستش دست کشید. نگاه کرد به گاری احمد سیبی و گفت: دیگه نرمِس. و رفت بیرون. نشست روی گاری و گفت: حالا تا کوجا بریم؟
و جواب شنید هر جا بریم با هم بریم.
و گاری رفت در دل شب.