خوش يمن يا بد شگون؛ باورهايي به رنگ روسي
احمد وخشيته
دانشجوي دكتراي علوم سياسي در دانشگاه دوستي ملل روسيه
چند روز پيش براي انجام كاري به نزديكي كرملين رفته بودم و بعد از انجام آن به خودم گفتم حالا كه شانس با من يار هست و لباس من با هواي نيمه ابري خنك در حال سازشه، كمي در ميدان سرخ پيادهروي كنم. از پلههاي زيرگذر خيابان كه ميخواستم عبور كنم متوجه پيرزني شدم كه تقاضاي كمك كرد تا وسايلش را به بالاي پلهها ببرم. مسيرمان يكي بود و همكلام شديم؛ معلمي بازنشسته بود. مقابل دروازه ورودي ميدان سرخ، نقطهاي طلايي رنگ است كه دور آن نيز با فلزي به همان رنگ بر روي زمين احاطه شده است و بسياري از رهگذران روي آن ميايستند، آرزويي ميكنند و سكهاي را بالا مياندازند؛ اگر سكه داخل دايره مركزي فرود آيد بر اين باور هستند كه آرزويشان به زودي برآورده خواهد شد و اگر بر نقاط طلايي دور نقطه مركزي نشيند به قول ما ايرانيها معتقدند كه دير و زود دارد، اما سوخت و سوز نه!
پيشتر شنيده بودم، اما از پيرزن پرسيدم داستان اين نقطه چيست؟ گفت نقطه ثقل مسكو است و البته بعضيها هم ميگويند نقطه ثقل زمين! از شخصيت ملانصرالدين در جامعه پارسي برايش گفتم كه داستانش را حتما همه شما شنيدهايد: روزي شخصي از وي پرسيد نقطه وسط زمين كجاست و او پاسخ ميدهد: همين جا؛ اگر باور نداري ميتواني از اينجا قدم زني و متر كني! (در واقع گفته ميشود نقطه طلايي مقابل دروازه ورودي ميدان سرخ، نقطه مركزي مسكو است و مسافت شهرهاي مختلف در اين كشور پهناور از اين نقطه محاسبه ميشود.) پيرزن كه از مسكوويچهاي قديمي بود، از خاطرات سالهاي دورش گفت؛ از عشق دوران جواني كه اتفاقا در همين ميدان سرخ در دوران شورويايي با الكساندر آشنا شده بود؛ از گل خريدنهاي الكساندر كه هنوز هم حس خوب آن از خاطرش فرار نميكرد تا شيطنتهايي كه لج او را بسيار درميآورد. فهميدم كه سالهاست كه ديگر الكساندر نيست، اما انگار هنوز عشق او با پيرزن گره خورده بود. ميگفت در درونم يك حسي هميشه رفتن او را زمزمه ميكرد، چرا كه بارها شده بود وقتي دست در دست هم به گردش ميرفتيم، وقتي به ستون يا تير چراغ ميرسيديم، دست من را رها ميكرد، تابي ميخورد و دوباره دستانم را محكم ميگرفت و هيچگاه به اعتراض من در مقابل اين رفتارش توجه نميكرد. با تعجب پرسيدم مگر اين رفتار چه اشكالي داشت كه به قول ما ايرانيها ته دلتون خالي ميشد! گفت مگر نميداني؟ هيچوقت عاشق و معشوق نبايد از بين ستون رد شوند، چون ميان آنها جدايي ميافتد. در تمام طول مسير برگشت به حرفهاي پيرزن فكر ميكردم و برايم جالب بود كه چنين باورهايي يا بهتر بگويم خرافات در ميان اسلاوها هم وجود دارد. غروب طاقت نياوردم و با يكي از دوستان تماس گرفتم و از خرافات در جامعه روسيه پرسيدم. او با تاكيد بر اينكه ميان جوانان روسي اين موضوع الان كمرنگ شده، مواردي را برايم گفت كه فكر ميكنم براي شما هم جالب باشد، بدانيد. يوري (دوست روس من) ميگفت مثلا اگر روي زمين نمك ريخته شود، معمولا سريع روي آن شكر ميريزند، چرا كه قديميها بر اين باور بودهاند كه شگون ندارد و دعوايي به وجود ميآيد و در واقع با اين كار ميخواهند آن را خنثي كنند. يا اگر چنگال زمين بيفتد معتقدند ميهمان زن و اگر كارد بر روي زمين بيفتد مهمان مردي در راه خواهد بود. اگر دست چپ بخارد، ضرر ميكني و اگر دست راست، حتما پول و سودي در راه است.
زماني كه در خانه عنكبوت ديدي، نبايد آن را بكشي؛ چرا كه نشانه خوبي است، همانطور كه نشستن كبوتر در بالكن خوش يمن يا حضور مورچه در خانه نشانه بركت است. اگر چيزي را در خانه جا گذاشتي، بهتر است كه برنگردي؛ اما اگر مجبور به بازگشت شدي قبل از خروج حتما بايد مقابل آينه بايستي.
هنگامي كه پيرزن جارو به دست يا گربه سياهي در مسيرت ديدي، بهتر است راهت را كج كني و گرنه برايت مشكلي به وجود خواهد آمد. قبل از سفر يا رويدادهاي بزرگ نبايد موهايت را بشوري. يوري از عادت سوت زدنش در خانه ميگفت كه هميشه با برخورد تند مادرش همراه بوده است، چرا كه بايد توجه داشته باشي سوت زدن در مكان سر بسته باعث فقر تو ميشود؛ همانطور كه اگر بالش خود را روي زمين بگذاري سبب بدبختي تو ميشود! اگر لباس ديگران را بپوشي سرنوشت تو تغيير ميكند. دسته گلي را پيشتر كه در ايران بودم هراز چند گاهي به آب ميدادم كهاي كاش اين باور روسها در ايران ما هم يافت ميشد و بيشتر با اقبال خانواده روبهرو بودم: افتادن و شكسته شدن ظروف نشانه خوشبختي است.
روسها معتقدند كه اگر كفشدوزك روي دستت زمان زيادي نشست، نشانه عشق بلندمدت است. يوري تعريف ميكرد كه اگر غذا شور بشود، يعني آشپز عاشق است و از مادربزرگش شنيده كه برخي دختران از قصد غذاي خود را شور ميكردند تا مرد مورد علاقهشان متوجه عشق زياد آنها شود. آن شب پيش از خواب به باورهاي قديميها در روسيه و شباهتهايي كه بعضي از آنها با گفتههاي پدربزرگها و مادربزرگهاي ما در ايران داشت فكر ميكردم. باورهايي كه اين روزها بسياري از آنها از زندگي ما رخت بستن، اما هنوز هم برايمان خيلي خوشمزه است، چون بوي آنها را ميدهد و خاطرات گذشته را تداعي ميكند. اميدوارم هميشه «كفشدوزك روي دستتون بشينه» و «غذاي شور بخورين»؛ هفتههاي بعد حتما در ستون «در حوالي ميدان سرخ» بيشتر به اين باورها خواهم پرداخت.