اي برادر كجايي؟!
اكبر ميرجعفري
زن جوان نشسته بود جلوي در اداره. بچه يك سالهاش هم روي پايش. رو به روي دادسرا. چهرهاش مثل هزاران زني بود كه هر روز اين حوالي ميبينم. خستههايي كه با اين اطراف غريبهاند. ميآيند كه مشكلشان حل شود؛ اما معمولا خستهتر بر ميگردند. زن خسته و تكيده بود؛ بچهاش از او تكيدهتر. طوري اطراف را نگاه ميكرد كه از نگاهش غربت و استيصال ميباريد. چند قدمي او بودم كه لنگه كفشش را از پا بيرون كشيد و گرفت جلوي چشمانش. زيره كفش مثل دهان تمساح باز شده بود. فقط در يك نقطه به رويه چسبيده بود. زن نگاهي به كفش انداخت و آن را گذاشت كنار خودش. بعد خيره شد به روبه رو. جايي كه قرار بود او را از استيصال در آورد. معلوم بود كه با آن كفش نميتواند قدم از قدم بردارد. نشسته بود؛ چون نميتوانست راه برود. از كنار او گذشتم. پيچيدم داخل كوچه. بعد مثل اينكه نگاه او مرا وادار به برگشتن كرده باشد، برگشتم. دوباره از كنار او گذشتم. ميخواستم به او بگويم: از من كمكي بر ميآيد؟ اما مانده بودم كه او چه پاسخي خواهد داد.
دل را به دريا زدم و به او گفتم: « خانم، چند قدم اون طرفتر، يه پير مردي نشسته كه كفاشه.»
زن مثل اينكه در اوج غربت آشنايي را يافته باشد، خوشحال شد و گفت: «كجا؟ خيلي راهه؟»
گفتم: « نه، اگه ميخواييد، كفشتون رو بديد، من ميبرم. يه چسبي كه بزنه كافيه.»
زن خجالت كشيد؛ رويش نشد كفشش را به دست من بدهد. اصرار كردم و گفتم: « براي من كاري نداره. اگه بخواهيد براتون ميبرم. »
زن اما بيشتر خجالت كشيد. مِن و مِني كرد و گفت: «داشتم از جوب رد ميشدم، ليز خوردم، افتادم. كفشم پاره شد.»
گفتم: « باشه. اون آقا ميتونه براتون درستش كنه. »
زن گفت: «نه شما زحمت نكشين. برادرم برام ميبره. همراهمه. رفته يه چيزي بخره. الان بر ميگرده.»
گفت برادر و خيالم راحت شد؛ اما ته دلم گواهي ميداد: «زني كه برادر دارد، غريبه نيست؛ مستاصل نيست». اي برادر كجايي؟!