تشكر از اينستاگرام
رامبد خانلري
يك عكسي داشتم سياه سفيد، چرك مرد و قديمي، عين عكسهاي خدا بيامرز پدربزرگم روي طاقچه خانه مادربزرگم. از آن عكسهايي كه وقتي نگاهت زل بماند روي آن روي كمر ديوار خانهاي، بوي ماندگي و ترشيدگي ميزند زير دماغت، بوي كپك لاي سفره پلاستيكي و با خودت انگار ميكني كه چند سال پيش در همين خانه پيرمرد مرده است و حالا شبح سرگردان او شبها فاصله ميان اتاقهاي اين خانه را با قدمهايش وجب ميكند. خودم عاشق اين عكس بودم اما نميتوانستم از آن استفاده كنم چون داخل اين عكس سيگار به دستم بود و پدر و مادرم نميدانستند كه من سيگار ميكشم. همين حالا هم نميدانند كه سيگار ميكشم اما شكر خدا چون روزنامه نميخوانند اينجا با خيال راحت از آن عكس مينويسم و اينكه چرا با تمام علاقهاي كه به اين عكس داشتم هيچوقت امكان استفاده از آن به عنوان عكس پروفايل صفحات من در شبكههاي اجتماعي پيش نيامد. يادم هست در خفا و پشت پستويي اين عكسرا به دوستانم نشان ميدادم و همه ميگفتند چه عكس خوبي حيف كه نميشود از اين عكس استفاده كرد يا كه ميگفتند كاش سيگارش را فتوشاپ ميكردي و همين را ميگذاشتي عكس پروفايلت. باور كنيد يك زماني به بهانه همين عكس ميخواستم به پدر و مادرم بگويم سيگار ميكشم و پي همه را به تنم بمالم. من عاشق عكس سياه و سفيد چرك بودم و خيليهاي ديگر هم مثل من فكر ميكردند. چند وقت پيش يكي از دوستانم از من پرسيد چرا با وجود اين تعداد فالوير در ايسنتاگرام اينقدر كم لايك ميخورم و من خواستم همهچيز را بيندازم گردن كپشنهاي روشنفكرانهام و اينكه همه مردم حرف من را نميفهمند، اصل ماجرا را اين دانستم كه يكي مثل من بايد هم لايك بخورد اما او زير بار حرف من نرفت و گفت مشكل از عكسهايي است كه ميگذارم؛ عكسهاي بيجان و كم رنگ و لعابي كه كپشنهايم را به فنا ميدهد. پيشنهاد كرد بروم صفحات پرطرفدار را ببينم و توجه كنم به عكسهايشان كه پر است از خوشحالي و رنگ. راست ميگفت يك نان و پنير ساده با ترههاي سبز سيدي و تربچههاي سرخ گلي روي ميزي با روميزي چهارخانه نارنجي و آبي آسماني با يكي از همين مجسمههاي گچي با قلبي در آغوش به عنوان آكسسوار صحنه صد برابر بيشتر از عكس سياه و سفيد يك بشقاب باقالي پلو با گردن لايك ميخورد انگار كه مردم به بهانه اينستاگرام سليقهشان عوض شده باشد و به دنبال شادي باشد، كاش جاي اينستاگرام با زندگي عوض ميشد.