فقط جهت اطلاع
سيداكبر ميرجعفري
ساعاتي از شبي سرد گذشته بود. مغازههاي ميدان وليعصر يكي يكي چراغهايشان را خاموش ميكردند و بساطشان را تعطيل. اين عادت ما است كه گذر از كوچهها را به قدم زدن در خيابان ترجيح ميدهيم. يكي از كوچهها را آمديم تا به خيابان صبا برسيم. سوز سرما هردوي ما را مچاله كرده بود. كوچه خالي بود از آدميزاد، از صدا. ناگهان پتويي كثيف و مندرس كه به ديوار تكيه كرده بود، ما را به خود آورد. هردوي ما بدون آنكه چيزي بگوييم خيره شديم به پتوي كپ كرده گوشه ديوار. پتو تكان ميخورد! كمكم حجمي شبيه انسان اما كوچك و نحيف جلوي چشم ما هويدا شد. آري كودكي خود را- در آن سوز سرد- لاي پتويي هزار سوراخ پنهان كرده بود؛ ولي آنقدر نحيف بود كه تنها تكانهاي گهگاهش مينماياند: «يكي از همشهريان ما شبهاي زمستانش را اينگونه ميگذراند.»