گزارشي درباره احوال اين روزهاي «تئاتر شهر» و ماجراي پرچالش ايجاد حريم
افسون معبد سوخته
بابك احمدي
اپيزود اول؛ قابِ دوربين فرناندو!
تيراندازي، قمهكشي، خريد و فروش و استعمال مواد، زورگيري، سرقت از خودروها، خانوادهها و تماشاگران... همينجا از خودم پرسيدم «اين توصيف اغراق ندارد؟» بياطلاع از اينكه به كليشهايترين شكل ممكن شروع كردهام، بلافاصله در بخش اجتماعي خبرگزاريها به جستوجو مشغول شدم. خبرگزاري ايسنا روز شنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۴ درباره منطقه «هرندي» گزارشي منتشر كرده كه خبرنگار اينطور مينويسد: «اعتياد، كارتنخوابي، تكديگري، دزدي، شرارت، فساد فارغ از سن و سال، جنسيت و قوميت در منطقه هرندي بيداد ميكند...». حالا، پنج سال بعد از تاريخ ثبت گزارش، من، خبرنگار تئاتر در نقطه ديگري از شهر، جايي كه زماني به درستي قلب تئاتر پايتخت لقب داشت، در برابر بناي مدور و زيباي چهارراه وليعصر ايستادهام و بيآنكه بدانم گزارشم را شبيه به متن خبرنگاران - آسيبهاي - اجتماعي شروع كردهام. اتفاقيكه ابدا تصادفي نيست؛ اوضاع پيراموني «تئاترشهر» كوچكترين نشاني از روزگار خوش گذشته ندارد و اين واقعيتي است غيرقابل انكار. آنها كه دل در گرو هنر به ويژه نمايش دارند، تماشاگران پيگير- همانها كه از سالهاي پاياني دهه ۷۰ به اينسو سال به سال ريزش كرده و نيست شدهاند - تصوير دوراني را به ياد ميآورند كه جمعيتي تقريبا همگن بليت در دست، با احترام، دورتادور ساختمان «تئاتر شهر» صف ميبست و طوري رفتار ميكرد كه گويي از پيش قراري تعيين شده براي تشرف به يك آيين مشترك. نمايش «ملاقات بانوي سالخورده» كارگردان حميد سمندريان» يا «مجلس شبيه؛ در ذكر مصايب استاد نويد ماكان و همسرش مهندس رخشيد فرزين» كاري از بهرام بيضايي. ناخواسته به ياد روزي افتادم كه وقتي به جمعيت رسيدم براي نخستينبار چهره فردي را ديدم از جنسي ديگر؛ يك مربي فوتبال. مجيد جلالي كتوشلوار پوشيده، با عينك آدمهاي اهل مطالعه - كه نميدانم چرا از اهل فوتبال توقع نميرفت- كاملا دور از هرگونه هياهوي نمايشهاي ورزشي اطراف را زير نظر داشت. درهاي لابي اصلي مجموعه كه باز شد و صف حركت كرد همينطور به تعداد چهرهها و نامهاي آشنا افزوده ميشد؛ عليرضا عصار، شهرام ناظري، قطبالدين صادقي و غيره. اتفاقي كه ديگر سالهاي سال است مشابهش تكرار نميشود. از مربي فوتبال تا آهنگساز و كارگردان و خواننده در صف تماشاي تئاتر.
فلشبك!
پله برقي زيرگذر ايستگاه «تئاتر شهر» به نيمه راه رسيده بود كه صدايي از لابهلاي آلودگي صوتي مسير زيرزميني و قيژقيژ پله آهني واضح شد؛ «تيشرت، شلوار، تونيك؛ پنج تومن» و چند ثانيه بعد در سالگرد اعلام همهگيري ويروس كرونا و قرنطينه، قدم به پيادهرو تئاتر شهر گذاشتم. سمت چپ منقل بلال برپا بود، دست راست دختربچههاي گلفروش به چهارگوشه چهارراه ميدويدند، پشت سر دودِ دِل و قلوه و جگر به آسمان ميرفت و روبرو تا چشم كار ميكرد بساطي و دستفروش. انگار نقطهاي از تهران را در قاب دوربين «شهر خدا»ي فرناندو ميرلس تماشا ميكردم.
اپيزود دوم؛ شليك در «تيارت»
دور بنا چرخي زدم. از در كوچك ورودي لابي اصلي فقط چند قدم به چپ يا به راست - تفاوت نميكند - كه حركت كنيد كف كفش به سنگفرش ميچسبد! نقطهاي كه يكي دو دهه قبل مردم صف ميبستند حالا كثيفتر از هر زمان ديگري است و به رد نوشيدنيهاي ماسيده روي زمين و بو گرفته تشنه! مرور قوطيهاي خالي نوشيدني و فيلتر سيگارهايي كه از سر درخاك گلدانها فرو شدهاند را نبايد از دست داد. سر كه بچرخانيد نقطههاي سياه سيگار مثل گلوله روي تن نماي ساختمان سنگيني ميكنند. حتي نيمكتهاي سيماني تغيير كاربري دادهاند؛ جاسازِ حشيش، شيره، ترياك. انگار همهچيز فقط از نظر من غيرطبيعي جلوه ميكند، از نوجواني كه معلوم است تازگي سيگاري شده - سيگار باريك و بلند قهوهاي رنگ ويژه تازهكارها را ...دود ميكند - درباره دعواها و قمهكشي ميپرسم. «مثكه كم مياي اين طرفا! بچه شهرستان زياده، دعواشون ميشه، همو ميزنن. همينه ديگه» خيلي طبيعي و واضح!
هنوز پنج دقيقه از حضورم نگذشته، لابهلاي فرياد دستفروشها گوش تيز ميكنم به گفتوگوي سه جوان كه تند و سريع و ديوانهوار از سمت سالن «قشقايي» به سمت «چهارسو» شانه به شانه هم راه ميروند. وسطي با تفاخر به دو نفر ديگر از اين ساختمان ميگويد «اينجا همونجاس كه بازيگرا ميان تئاتر بازي ميكنن»، نفر سمت چپ با لهجه شخصيتهاي اسماعيل خلج و خرِ خراطِ «شهر قصه» بيژن مفيد همپاي رفيقش دم ساز ميكند «عهه؟ پس اينجا تيااررته، بششينيم همينجا دااش»؛ سيثانيه بعد، سرگرم خالي كردن سيگارند و از قضا همان وسطي اينبار در نقش جاروبرقي! عمليات مكش توتون داخل پوكه را برعهده گرفته. نبايد خيره شويد، رو برميگردانم، نگاهم به ديوار كنار ستون گره ميخورد؛ كسي باور ميكرد روزي ميرسد كه رد بول بر ديوار «تئاتر شهر» افتاده باشد؟ تركيب حكاكي با چاقو روي ديوار، بار زدن سيگاري، رد خون و چند داستان ديگر ماجراي «تيراندازي در محوطه تئاتر شهر» را زنده ميكند. دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۸ دو گلوله شليك شد، يكي به پاي جوان ۲۶ ساله و دومي رو به آسمان. احتمالا در مسير همان رد دود دل و جگر و قلوه!... «در تحقيقات اوليه مشخص شد فردي ۲۴ ساله با سلاح كلت كمري به سمت دوست ۲۶ سالهاش شليك و او را مصدوم كرده است» به نظرم «تئاتر شهر» عصر آن روز اجراي يك نمايش خياباني كمنقص را شاهد بود. سعيد اسدي، مدير وقت تئاتر شهر بعدا گفت «هميشه اظهار نگراني كرده بوديم ولي حالا با اتفاقي كه امشب افتاده به نظر ميرسد بايد يك فكر عاجلي براي اين ماجرا شود. درگيري امشب ميان دو نفر اتفاق افتاد و يكي از آنها با اسلحهاي كه داشت شليك كرد و با دخالت پليس مستقر در محل خلع سلاح شدند اما با توجه به ازدحام شديدي كه در محوطه پيش آمده بود پليس آنها را به داخل ساختمان تئاتر شهر آورد تا پليس كلانتري برسد و تحويل داده شوند. الان مساله واجب اين است كه ساختمان تئاتر شهر بهطور جدي در حال آسيب ديدن است و ما فقط از در ورودي به داخل ساختمان را ميتوانيم حفظ و امنيت را در آن برقرار كنيم.» بله! اينها تنها گوشهاي از دهها مورد آسيب رو به افزايشي است كه اطراف اين بناي ميراث ملي و مكان هنري پرسه ميزند.
اپيزود سوم؛ خياطي در حال و هواي انقلاب
«آن زمان با شريكم كارگر خياط بوديم. كتوشلوار ميدوختيم. تابلوي مغازه روبروي تئاتر شهر آن دست خيابان هنوز به ديوار هست، سالهايي كه سرِ جريان بنيصدر همه درگير بودند، حتي تابلوي مغازه تير خورد. ماجراهاي سياهجامگان و مجاهدين خلق و خيليها را همينجا در چهارراه مصدق ديدهام، ولي ميخواهم بگويم امروز وضعيت اين محدوده بسيار خراب است.» چند قدم پايينتر از تئاتر شهر چراغ كافهاي روشن است، اين محل براي تماشاگران و هنرمندان غريبه نيست. كافه «لوركا»ي سابق و «كافه تئاتر» امروز. جوانها چند دقيقه قبل از شروع يا ساعتي بعد از تماشاي نمايش را اينجا سپري ميكنند، چاي يا قهوه مينوشند و درباره آنچه قرار است ببينند يا ديدهاند گپ ميزنند. آقاي چشمجهانبين، مالك مغازه، حدودا 70 ساله، با سابقه بيش از پنجاه سال كسب و كار در محدوده چهارراه وليعصر، با چشمهاي دنياديدهاش روزهاي پرتنش اوايل انقلاب و ثبات نسبي بعد از آن را ثبت و ضبط كرده است. او همچنين زماني را به ياد ميآورد كه خانوادهها دست در دست هم به تماشاي نمايش مينشستند. به همراه شريكش دو بار تئاتر به سالن رفته و نمايش ديده است. با اينكه سال 89 تغيير شغل داده «چكهاي مشتريان مدام برگشت ميخورد» و مجبور شده براي پرداخت بدهي ملك حاصل سيسال زحمتش را بفروشد اما هنوز تلاش ميكند. «اينجا را اول با شريكم خريدم كه كارگاه خياطي شود، او سال 82 درگذشت، خياطي هم جواب نميداد، به همين دليل اواخر 89 به كافه تغيير كاربري دادم و سال 90 جواز گرفتم.» به نمايشهاي كمدي علاقه دارد و در محوطه «تئاتر شهر» سياهبازي ديده است. «روي حوض تئاتر شهر تختههاي چوبي ميگذاشتند و نمايش ميدادند، مردم هم جمع ميشدند، ولي امنيت وجود داشت، هيچكس مزاحمت ايجاد نميكرد» امكاني كه امروز مثل سابق فراهم نيست. به گفته خياط كهنهكار – كه زخم حرفه هنوز بر سرانگشتانش پيداست - خانوادهها امروز جرات ندارند در محل توقف كنند. «قديم اينجا خانوادههاي هنردوست زياد ميديدم. فضا بهتر بود، من ميبينم كه شرايط مخصوصا براي تئاتريها بسيار بد شده است. هفت هشت سال پيش هنرمندان ميآمدند كافه و تا ساعت 12 شب درباره كارهايي كه داشتند حرف ميزدند، زمان جشنواره تئاتر اينجا پر بود از دانشجو و مهمانان خارجي، ولي امروز كسي جرات ندارد ساعت 10 شب بيايد تئاتر شهر. محدوده پر شده از كارتنخواب و كيفقاپ. شيشههاي ماشينها را ميشكنند و دزدي ميكنند، خفتگيري ميكنند، امنيت نيست، اينجا ديگر محل فرهنگي نيست.» شغل جديد آقاي چشمجهانبين با جريان فرهنگ و هنر پيوند ناگسستني دارد اما حالا درآمدش به «يك سوم» كاهش يافته و وقتي درباره تاثير كرونا بر كسبها صحبت ميكنم، او هم موافق است اما ميگويد كافه قبل از قرنطينه هم با افت مشتري مواجه بود. «قدرت خريد مردم كاهش پيدا كرده، امنيت هم نيست. گاهي وقتها كه خيابان خلوت ميشود از نگراني كركره را تا نيمه پايين ميدهيم، چون مشتريها را زير نظر ميگيرند. بارها گوشي كاركنان كافه و مشتريها را زدهاند. تئاتر شهر هم همينطور است، چاره نيست، بايد حصار داشته باشد. شبها چسبيده به ديوار ساختمان آتش روشن ميكنند، البته حصار وضعيت اجتماع را درست نميكند ولي حداقل خانوادهها با امنيت به تئاتر ميآيند.» از كافه كه زدم بيرون كوچه تاريك شده بود، مادر و فرزندي با كيسه خريد از روبرو ميآمدند، اجازه گرفتم و پرسيدم ساكنان اينجا درباره وضعيت چه نظري دارند؟ انگار الكل روي زخم ريخته باشم، سگرمههايش به هم پيچيد، سرش را به سمت نقطه تلاقي تئاتر شهر و پارك دانشجو نشانه رفت «خودتان كه ميبينيد! به همسرم گفتهام ديگر حاضر نيستم اينجا زندگي كنم». مساله به قدري واضح بود كه ادامه دادن، توهين بود به شعور خودم و كل حرفهام؛ برگشتم به سمت تئاتر شهر.
اپيزود پنجم؛ پرسهزن با خودش حرف ميزند
«اين جرايم و آسيبها در بستر بيكاري، مهاجرت، عدم امنيت اجتماعي در اين منطقه شايع شده» اشاره درست در آن گزارش مربوط به هرندي. اما چه بايد كرد؟ شايد پاسخ بعضي كوتاه باشد، «كار فرهنگي». انگار جايي عزم راسخ سراغ دارند كه ما نميبينيم. بعضي هم ميگويند شهر متعلق به مردم است؛ اما روشن نميكنند منظور از مردم كدام مردم است! ديويد هاروي در جستار «حق به شهر» از قول رابرت پارك نقل ميكند «انسان با ساختن شهر، به گونهاي غير مستقيم و بدون داشتن آگاهي از ماهيت عمل خويش، خويشتن را بازآفريني ميكند» بنابراين آنچه پيش روي ما قرار گرفته بايد واقعيتي را در ذهن آشكار كند، از آنچه تاكنون ساختهايم و چيزي كه در ادامه خواهيم ساخت. به شعار عمل برنيايد! هرگونه نقد بدون در نظر گرفتن وضعيت جاري و عمومي، عملي است انفعالي (passive) كه به واپسگرايي ميل ميكند و كاركرد ندارد، در نتيجه اهميت هم ندارد. اندي مريفيلد در «سياست پايه يا، «همه دوستان ميآيند» در واكنش به مقوله حق مردم به شهر نكتهاي قابل تامل بيان ميكند. «عمل در خودِ شهر جذب شده است. اين توضيحدهنده رفاه نسبي جمعيت شهرنشين جهان امروز است: خدمتكاران شاغل، نيمهشاغل و چندشغله، بريده از گذشته، ولي هنوز به نوعي حذف شده از آينده؛ به بنبست رسيده با فشار جنب و جوش روزانه زندگي. اين نسلي از شهرنشينان است كه «حق به شهر» برايش خاصيتي ندارد – چه به عنوان يك نظريه علمي و چه برنامه سياسي. «حق به شهر» در چنان سطح بالايي از انتزاع باقي مانده كه نميتواند در زندگي روزانه از نظر وجودي معنايي در بر داشته باشد.» جايي خواندم شخصي گفته بود، (نقل به مضمون) «ببينيم كشورهاي توسعهيافته! چه كردهاند، ما هم همان كار را انجام دهيم»؛ با در نظر گرفتن حجم انتزاع گذاره و فاصله عميقش با واقعيت جاري، پاسخ اين يك قلم را به ذهن روشنضميرِ خوانندگان واگذار ميكنم. ساختمان «تئاتر شهر» امروز به حريم مشخص و مراقب نياز دارد.
با خودم فكر ميكنم شايد اگر بعضي افراد به اندازه انگشتان يك دست براي تماشاي تئاتر به محوطه تئاتر شهر آمده بودند، احتمالا با اين سوال هنرمندان مجموعه مواجه ميشدند كه «اگر از باقي بناهاي فرهنگي و هنري مانند دانشگاه تهران، يا تالار وحدت مراقبت نميشد، امروز شاهد چه وضعيتي بوديم؟» اشاره به رستگاري اماكن هنري كشورهاي توسعهيافته بيش از آنكه خندهاي تلخ همراه بياورد، تاسفآور است. بهتر نيست بعضي از ما جاي دادن آدرسهاي غلط، نشاني اماكني را كه دربارهشان شناخت دقيق ندارند به حافظه بسپارند؟! تئاترشهر، تالار وحدت، فرهنگسراي نياوران، موزه هنرهاي معاصر. ديگري در همين« اعتماد» نوشته بود همهجاي جهان در اطراف اماكن هنري با حضور مردم «هپنينگ» اجرا ميكنند! كاش ميشد شيرجه بزنم داخل نيمتاي پايين صفحه روزنامه و با كلمههايش وارد مناظره شوم. يكي بايد از نويسنده اين جملهها سوال كند تا به حال در عمرش در تهران هپنينگ از نزديك ديده است؟ ميدانيد چه پاسخي ميدهد «خير»، چون اصلا هپنينگ اجرا نميكنيم. البته بايد به او آموخت كه جاي اجراي هپنينگ فقط چسبيده به اماكن هنري معروف نيست؛ بلكه مقابل بناهاي تاريخي و ساختمانهاي مهم مثل شهرداريها، مجلس نمايندگان و كليساها همه محل اجراي اينگونه نمايش ابتداي قرن بيستمي به شمار ميروند. هپنينگها اصولا معطل ساختمان تئاتر ملي مملكت نميمانند و قرار است از اين بناهاي قديمي تئاتر فاصله بگيرند. حالا مگر ايجاد حريم در يك محل به معني نفي امكان اجراي نمايشهاي محيطي و هپنينگ و غيره است؟
اپيزود پاياني؛ بازگشت به برهوت حقيقت!
با سپري شدن چند هفته بهاري در بهمن ماهِ گرمِ بدون بارندگي، اين روزهاي اول اسفند، هرقدر به سمت تاريكي پيش ميرويم، سوز سرما زور بيشتري دارد. شايد به سن و سال بيربط نيست! دور «تئاتر شهر» هم خلوتتر شده، فروشندگان مانده بيمشتري آرام آرام بندوبساط را داخل جعبهها ميريزند و بار خودروها ميكنند. هر كدام به سويي. بالاخره اين سيم برق عاريهاي! از دور گردن مجسمه «فرهاد قفلزن» پرويز تناولي باز شد. تا يكي دو ساعت ديگر، مستاجران سئانس دوازده شب به بعد از راه ميرسند. قرار است چسبيده به فرورفتگيهاي دنج ساختمان آتش روشن كنند، يك injection ! و شبي ديگر بجنگند براي بقا. راهم را كج ميكنم به سمت ميدان انقلاب، خط يازدهِ معروف. با ديدن اين صحنهها، ياد جملهاي ميافتم كه اواخر زياد به گوشم خورده: «آسيب بايد ريشهاي حل شود». زير لب ميخندم!
8 سال پيش زمان جشنواره تئاتر اينجا پر بود از دانشجو و مهمانان خارجي، ولي امروز كسي جرات ندارد ساعت 10 شب بيايد تئاتر شهر. محدوده پر شده از كارتنخواب و كيفقاپ.شيشههاي ماشينها را ميشكنند و دزدي ميكنند، خفتگيري ميكنند، امنيت نيست، اينجا ديگر محل فرهنگي نيست.