پرتابهاي فلسفه كتابي كوچك اما بحثبرانگيز نوشته محمد مهدي اردبيلي، پژوهشگر فلسفه است كه تاكنون بسيار راجع به آن بحث شده است. اين كتاب شامل يادداشتهاي فلسفي اين استاد پيشين و مترجم فلسفه است و ايدهها و مضاميني فلسفي را طرح ميكند. كتاب از چهار بخش تشكيل شده و به موضوعاتي چون خلق و حيات متن، نقدهاي راديكال و درونزا، انديشيدن به حال، بحران فلاسفه، تعهد فيلسوف، روشنفكر مردمي، ترس، عشق، سفر، مرگ، سوگواري، سكوت و ... ميپردازد. آنچه ميخوانيد، گزارش بخشهايي از سخنان رضا نجفزاده پژوهشگر انديشه سياسي و حسين شقاقي پژوهشگر فلسفه درباره اين كتاب است كه در نشست نقد و بررسي اين كتاب در يكي از عصر دوشنبههاي مجله بخارا با حضور علي دهباشي ارايه شده است.
فراروي از هگل
رضا نجفزاده
پژوهشگر انديشه سياسي
پرتابهاي فلسفه متني جدي است و از اين رو نقدپذير. اين اثر در چارچوب چيزي قرار ميگيرد كه شايد در سخن فلسفي بتوان آن را «فلسفه زوال» ناميد. چه بسا بتوان اين كتاب را در حوزهاي جاي داد كه در فكر هنري راديكال از آن با عنوان «زيباييشناسي زوال» هم ياد ميشود. چنانكه خود محمدمهدي اردبيلي گفته، اين اثر پارهپاره است و شامل گفتاوردها و نوشتارهايي است كه در فواصل زماني نزديك به هم نوشته شدهاند و پيوند وثيقي باهم دارند.
پرتابهاي فلسفه از مرزهاي فرهنگ فراتر ميرود، در اين قاموس، فلسفه يعني مبارزه كردن و چنانكه در اثرِ به صورتِ غيررسمي منتشرشده اردبيلي هم مشاهده ميكنيم، او از فلسفه به عنوان نوعي مبارزه ياد ميكند. در ميان آثار جديدي كه از فلسفه با عنوان مبارزه ياد كردهاند، نوشتاري از آلن بديو فيلسوف فرانسوي را داريم با عنوان فلسفه براي مبارزان. نوشتار بديو اما هنوز ما را به اين سطح از فكر فلسفي نميرساند. اين نوع مبارزه به مدد فلسفه را بايد جدي گرفت. اين فلسفه به مثابه مبارزه حوزه مخاطرهآميزي است چرا كه در اينجا با نوعي فراتر رفتن از مرزهاي فلسفه مواجه هستيم.
درس، تجربه و تمرين در كانون اين نوع فراروي و وارستگي از فلسفه و فرهنگ قرار دارد. درس، تجربه و تمرين؛ اينها واژههاي بسيار هرروزينه و آشنا و اتفاقا گرامي در سنتهاي شرقي و عرفاني و باطنيمشرب هستند. از اين رو حوزه مخاطرهآميزي است. چه كسي از ميان اصحاب فلسفههاي متعارف، جرات داشته كه از درس و تمرين و تجربه واقعا جسماني و زنده و رنجآلود به منزله محور كار فلسفي به اين وسعت ستايش كند؟ در كتاب مبارزه در زمانه نيهيليسم مشاهده ميكنيم كه او براي چنين درس و تجربه و تمرينهايي روش و منطق انديشيدن طراحي ميكند. در آنجا اردبيلي نظريه نظامهاي تمثيلات يا نظام تمثيلات موجه را به كار ميگيرد و آن را بر پايه چيزي كه خودش اصول منطق پلاستيك مينامد قرار ميدهد، تا برسيم به تمرينهايي كه براي تقويت سوژه است. و شايد در همين جاست كه نقدي كه برخي از دوستان جمعگرا (جمعگرا به معناي اعم كلمه) مطرح ميكنند، ميتواند وارد باشد. نوعي فرديت در تمرينهاي تقويت سوژه نهفته است و اين فردگرايي در واقع كانوني است كه شايد بتوانيم به آن حمله كنيم. در اينجا تذكار و بصيرتِ شرقي واژگانياند كه وارد فكر انتقادي جديد ايراني ميشوند. اردبيلي بهمثابه يكي از كنشگران فكر انتقادي و فكر راديكال، مفاهيم تذكار و بصيرت شرقي را در بطنِ اثر خود كار گذاشته است. شخصا از بخشهايي از آن استقبال ميكنم. منتها كتاب مبارزه در زمانه نيهيليسم يك صورتبندي و دستور كار دارد كه شايد فقط مختص خود او باشد. در اين كتاب تمرينهايي مطرح شده است كه مرحله اول و دوم و سوم دارد. اين مطالب در كتاب مورد بحث ما يعني پرتابهاي فلسفه نيامده است. همه اينها درآمدي است براي اينكه نويسنده ايراني به اينها نزديك شود و برسد به مرحله درباني و ديدباني و شهرباني. اينها در چارچوب نظامي از تمثيلات طراحي ميشوند براي زيستن و براي تقوم سوبژكتيويته.
ديگر محور صحبت من اردبيلي و مساله هگل و معناي هگلي بودن است. اردبيلي در پارهاي مفصل به صورت مشخص ميگويد اگر پرتابهاي فلسفه وامدار كسي هست، آن شخص كسي نيست جز هگل. اما اين پنهان شدن پشت نام هگل از چه روست؟ اين هگلِ دروغين، اين هگلِ ساختگي! موريس مرلوپونتي گفته بود هگل سرمنشأ و خواستگاه تمام انديشه جديد است و هر متفكر و نويسندهاي ميبايست نسبت خودش را با او معلوم كند. عجيب است كه هگل در درسهاي تاريخ فلسفه همين سخن را درباره اسپينوزا گفته بود و مرلوپونتي چند نسل بعد از خود هگل به ما ميگويد كه هر متفكري بايد نسبت خود را با هگل مشخص كند. خب، اگر اصلا به همين سيره عمل كنيم، اين پرسش مطرح ميشود كه در اينجا هگلي بودن به چه معني است؟ گويي نام هگل به مثابه «چيزي در آنجا»، «چيزي بيرون از من» مطرح ميشود و هگل«چيزي» است كه ميتواند هويت اثر را تقوم ببخشد.
برعكس، فكر ميكنم چيزي كه اتفاقا در پس اثر نهفته است سويههايي از فكر نويسنده هستي و زمان، هايدگر است. درواقع هرچند پرتاب، به معنايي كه من از اردبيلي به صورت خلاصه نقل كردم و او هم به اختصار اين واژه را تعريف ميكند، نسبت اندكي دارد با چيزي كه هايدگر درباره پرتابشدگي مطرح ميكند، اما همان معنا از پرتابشدگي و سقوط كه در فصل1 بخش 2 هستي و زمان مطرح شده در كتاب پرتابهاي فلسفه هم وجود دارد. طبق هستي و زمان، معناي اگزيستانسيال كامل «دازاين هست در حقيقت» را ميشود در گشودگي و پرتابشدگي و طرحافكني و سقوط مشاهده كرد. اين چيزي است كه دستكم منِ علاقهمند به تفكر انتقادي و جديد در سراسر پارهگفتههاي پرتابهاي فلسفه مشاهده ميكنم. دوستاني كه هايدگريمسلك يا هايدگرخوانده هستند، ميتوانند قضاوت كنند. اينكه پرتابشدگي همچون مقوم گشودگي دازاين به بنيان هستي او تعلق دارد، دقيقا در همينجاست. در همين اثر است كه اين سوبژكتيويته جديد وارد يك گرداب يا مهلكه يا تهلكهاي شده و سقوط كرده و پرتاب شده به آن، وزينپس عرصه تصميمگيري است و اينكه چطور با ديگري ميتواند كنار بيايد. ردپايي از فكر دولت در هستي و زمان وجود ندارد، ولي در كار اردبيلي پرابلماتيك نحوه كنار آمدن با ايده دولت وجود دارد. از اينجاست كه اردبيلي از هايدگر رجعت ميكند به استاد خودش هگل. او چيزي را ميخواهد كشف كند كه در هايدگر نميتوان يافت، اما در هگل يافتني است: يعني دوگانههاي قانون شهر و قانون الهي، يا قانون نظم و قانون دل. به نظر من او ميخواهد دوباره با اين دوگانهها بازي كند. موضوع اصلا حل نميشود. چون اگر ما بپذيريم كه هگلي هستيم، وارد مبحث مخاطرهآميزي ميشويم كه از حيث پذيرش ديگري يا حق فرديت و سوژگي به نظر من قدري مجادلهبرانگيز است.
در هر حال اردبيلي در همان چارچوب كه بيشتر هايدگري است به مساله مرگ نگاه ميكند: گشودگي به سوي مرگ، آزادي به سوي مرگ و پرتابشدگي در مرگ اينجا مطرح است. و مرگ امكان امتناع مطلق دازاين است. اين گزاره خود هايدگر در هستي و زمان است كه در فقرات جدياي از نوشتارهاي اردبيلي نقشآفريني ميكند. اگر بخواهيم به صورت گزارشي درباره كتاب صحبت كنيم، كتاب مشحون از گزارهها و فقراتي است درباره تجربههاي مرگ و تعفن جسد قهرمان. از اينجا دارد كاري ميكند كه به نظر من هگل نكرده است. اين نوعي فراتر رفتن از هگل است. سوال خيلي جدياي مطرح ميكند: چطور در خوانش آنتيگونه جنازه پولونيكس به يك امر سياسي و به سلاحي براي مبارزه تبديل ميشود؟ هگل در همان دوگانه قانون شهر و قانون الهي يا قانون نظم و قانون دل بيشتر جانبدار فقرات اول يعني قانون شهر و قانون نظم است. از اين لحاظ، هذيان نخوتي كه ناشي از قانون دل است مضمحل ميشود و چيزي به نام قهرماني كه ميتواند ما را با خون و فدا كردن خودش نجات بدهد از اين در نميآيد.
فيلسوف، روشنفكر و مساله حقيقت!
حسين شقاقي
پژوهشگر فلسفه
اين بحث را با بخشي از خود كتاب پرتابهاي فلسفه آغاز كنم (صفحه 51): «متفكر راديكال نه قديس است نه گوركن. او شايد بيش از همه به كشاورزي شبيه باشد كه زمين را آگاهانه با جديت شخم ميزند تا در آن چيزي بكارد به اين اميد نامطمئن كه شايد بعدها زمين و هوا براي رشد آن مساعد باشد. او هم نقادانه و به سختي زمينش را شخم ميزند و وضعيت صلبش را نفي ميكند، هم از دانهها و امكاناتش حراست و حفاظت ميكند و هم در عين حال به پرورش آنها اميد بسته است». تصور ميكنم اين فقرات در مطالعه اين كتاب كليدياند.
اما براي صحبت از خود كتاب پرتابهاي فلسفه، ميخواهم بر چند واژه كتاب تمركز كنم و مسائلي كه برايم پيش ميآورد. واژههايي كه من نوشتهام اينها هستند: فيلسوف، دشمن، مبارزه، نقد، حقيقت، متافيزيك و بحران. اينها واژگانياند كه بعضا قبل از خواندن اين كتاب براي من مساله بودهاند و در اين كتاب به شكل معناداري به كار رفتهاند و بعضا با خواندن اين كتاب براي من مساله ايجاد كردهاند.
خب، بر اساس كتاب، فيلسوف يا متفكر راديكال كسي است كه از برج عاج صحبت نميكند. فيلسوف از موضعي بيرون از جايگاه بشري به مسائل نگاه نميكند. اين نوع نگاه كه فيلسوف از برج عاج صحبت نميكند متعلق به فلسفه اواخر قرن بيستم است. و درواقع يك رويكرد انتقادي است به فلسفه مدرن. بر اين اساس، فيلسوف بايد از موضعي صحبت كند كه انساني باشد. در هستيشناسي و معرفتشناسياي كه مطرح ميكند امكانات بشري مدنظر قرار داشته باشد، يعني از موضع غيربشري صحبت نكند. تو گويي حتي وقتي هيوم يا لاك از تجربهگرايي صحبت ميكنند و ميگويند ما فقط از طريق تجربه ميتوانيم معرفت كسب كنيم، گويي خودشان از موضعي بالا و فرابشري بشريت را تماشا ميكنند و از موضعي غيرانساني در مورد امكانات بشر حكم صادر ميكنند. فيلسوفي كه به اصطلاح مشي طبيعيگرايانه در پيش گرفته است و نميخواهد از موضع برج عاج صحبت كند در واقع دارد پايين ميآيد و از بستر اجتماعي و وضعيت بشري خودش صحبت ميكند و از اين موضع حكم صادر ميكند.
اين مفهومِ فيلسوف (در كتاب پرتابهاي فلسفه) در مقابل دو مفهوم مطرح ميشود: مفهوم روشنفكر و مفهوم دشمن. مفهوم روشنفكر را خود كتاب متمايز ميكند، اينگونه كه روشنفكر دغدغه اجتماعي دارد، ولي فيلسوف دغدغهاش بيان حقيقت و صداقت و با شدت سخن گفتن است. و اين دغدغه فيلسوف است و فيلسوف به اين كاري ندارد كه در اجتماع از آن استقبال ميشود يا نميشود. اما در عين حال اين من را ياد آن بحثي مياندازد كه استاد ملكيان مطرح كرده است، در مورد روشنفكر و اينكه كار روشنفكر چيست؟ ايشان دو چيز مطرح كرده كه مورد انتقاد هم قرار گرفته است: تقرير حقيقت و تقليل مرارت. حال در اينجا دكتر اردبيلي فيلسوف را بيانگر حقيقت ميداند؛ اين وظيفه فيلسوف است. درعين حال (به تعبير ملكيان) با كار دومي مواجهيم به نام تقليل مرارت و اين براي من در اينجا مساله است. آيا فيلسوف به مرارتهاي جامعه كاري ندارد؟ آيا حقيقت مورد نظر فيلسوف حقيقتي بدون وابستگي به مسائل جامعه است؟ اساسا تفاوت چنين نگرشي به حقيقت، با نگاهي كه فيلسوفان برج عاج نشين به حقيقت داشتند، چيست؟
گفته ميشود فيلسوف راديكال به ريشهها حمله ميكند. يعني متفكري است كه مباني فكري جامعه خود را ميبيند و سعي ميكند در مورد آن ريشهها تامل و در آنها نظر كند. اما اينجا سوالي پيش ميآيد: اگر بنا باشد فيلسوف به مباني فكري جامعه و فرهنگ خودش نقد داشته باشد، اين نقد نقدي نيست كه ما بتوانيم اسم آن را بگذاريم نقد درونزا، يا نقدي كه ناظر هست به انسجام يا عدم انسجام فكري يك بافت، متن، يا يك فرهنگ. اين نقدي است كه از بيرون مطرح شده است.
يك نكته ديگر درباره بحث نيهيليسم و بحث حقيقت است. زمانه ما زمانه نيهيليسم است. زمانهاي است كه به بحران معنا و ارزش برخوردهايم. اين صرفا براي جامعه ما نيست ولي جامعه ما هم خيلي راديكالتر از غرب با آن مواجه است. حقيقت اينجا به عنوان مسالهاي كه فيلسوف با آن مواجه ميشود مطرح ميشود. و اين پرسش مطرح ميشود: آيا خود اينكه حقيقت به عنوان وظيفهاي كه فيلسوف در جستوجوي آن است مطرح ميشود، آيا خود اين نميتواند يك آنتي تزِ ضدنيهيليستي باشد؟ يعني آيا فيلسوف ما از موضع رد نيهيليسم صحبت نميكند؟ اينها چيزهايي است كه من در اين كتاب و كتاب بعدي دكتر اردبيلي (مبارزه در زمانه نيهيليسم) با آنها درگيرم. فكر ميكنم نسبتي بين اين دو كتاب هست. پرسشي كه مطرح ميشود اين است كه اگر ما نيهيليسم را پذيرفته باشيم و در عين حال به عنوان غايت خويش به دنبال حقيقت باشيم، چگونه ميتوان بين اين دو پل زد؟ مساله ديگري در ارتباط با موضوع حقيقت در كتاب پرتابهاي فلسفه مطرح است: نسبت بين نظاممندي حقيقت و التزام به اصالت تغيير از نوع هراكليتوسي چيست؟
اما بازگرديم به فيلسوف. بر اساس كتاب پرتابها، فيلسوف از موضع متافيزيك سخن ميگويد. فيلسوف زبانش با زبان عامه مردم متفاوت است. در اينجا ميخواهم به استدلال زبان خصوصي ويتگنشتاين اشاره كنم كه در واقع نقد زبان خصوصي است. گهگاه اين پرسش مطرح ميشود كه چرا يك فيلسوف چنين ادعايي مطرح ميكند كه نميتوان زبان خصوصي داشت. اصلا زبان خصوصي چرا بايد براي يك فيلسوف مساله باشد؟ كنه اين قضيه اين است كه اين تز نقدي است به تاريخ فلسفه. حرف اين تز اين است كه متافيزيك دارد از موضع زبان خصوصي صحبت ميكند. متافيزيك از واژگاني استفاده ميكند و از معانياي حرف ميزند كه فقط براي خود فيلسوف معني دارد و هيچ جنبه تجربي و بيروني و اجتماعي و فرهنگي ندارد. و اينجا پرسيدني است كه اين زبان متافيزيك كه فيلسوف، به تعبير كتاب مورد بحث ما، از آن موضع صحبت ميكند چطور ميتواند زبان مردم باشد و زباني باشد كه مخاطب با آن ارتباط برقرار كند، به نحوي كه فيلسوف گرفتار برجعاجنشيني نشود.
و يك نكته هم در مورد بحث بحران هست. يك بار جملهاي از سخنان دكتر عبدالكريم رشيديان شنيدم در مورد بحران فلسفه و بحث هوسرل. اين جمله بر من اثرگذار بود. جمله اين بود كه معضل جامعه ما اين است كه بحران نداريم. اينكه ما بحران نداريم خيلي حرف دارد. چون كه يك بُعد از آن بعد سوبژكتيو قضيه است، يعني شما وقتي با بحران مواجهيد كه حس كنيد يك جاي كار ميلنگد. اما اگر هر اتفاقي بيفتد، ميشود به نحوي توجيه كرد، طوري كه هيچوقت احساس نكنيم كه جايي از كار ميلنگد، هيچوقت بحران نداريم و به تبع آن احساس ضرورت تغيير ايجاد نخواهد شد. در اينجا بايد احساس خطر بكنيم. اينكه فرهنگ وظيفهاش پنهان كردن بحران است را تا حدي قبول دارم. اما مگر بحران مستقل از فرهنگ وجود دارد؟ مگر بدون التفات فرهنگ به وجود بحران، بحران وجود دارد؟ ما در واقع با فرهنگي روبهرو هستيم كه هرگونه بحران را براي ما عاديسازي ميكند و در نتيجه بحران نفي ميشود. بحران، براي بحران بودن بايد از سوي فرهنگ و جامعه تشخيص داده شود.
اردبيلي در همان چارچوب كه بيشتر هايدگري است به مساله مرگ نگاه ميكند: گشودگيبه سوي مرگ، آزادي به سوي مرگ و پرتابشدگي در مرگ اينجا مطرح است. و مرگ امكان امتناع مطلق دازاين است. اين گزاره خود هايدگر در هستي و زمان است كه در فقرات جدياي از نوشتارهاي اردبيلي نقشآفريني ميكند.
بر اساس كتاب، فيلسوف يا متفكر راديكال كسي است كه از برج عاج صحبت نميكند. فيلسوف از موضعي بيرون از جايگاه بشري به مسائل نگاه نميكند. اين نوع نگاه كه فيلسوف از برج عاج صحبت نميكند متعلق به فلسفه اواخر قرن بيستم است. و درواقع يك رويكرد انتقادي است به فلسفه مدرن.