به مناسبت صد سالگي جلال آلاحمد
بز عزازيل
محسن آزموده
ناسزا گفتن به جلال آلاحمد و روشنفكراني چون او مد روز شده. هر كسي -كه از قضا كم هم نيستند- از شرايط و روزگار ناراحت است، چهار تا فحش هم به او و ديگراني چون علي شريعتي ميدهد. اين موضوع البته تازه نيست، سالهاست كه بر همين منوال است، منتها در چند سال اخير وضعيت تشديد شده و از نقد و انتقاد به ناسزا و دشنام رسيده. خشم مردم از اوضاع و احوال اجتماعي و سياسي و فرهنگي قابل درك است. اينكه كاسه كوزهها را سر نسلهاي قبلي ميشکنند و آنها را مسبب همه بدبختيها و مصيبتها ميدانند، يك واكنش قابل انتظار است و از آن گريز و گزيري نيست. اگرچه اين سخن به آن معنا نيست كه اين اتهامها و افتراها درست است يا آدمها حق دارند كه هر چه دلشان ميخواهد، به گذشتگان بگويند، ارزيابي كرد و كار گذشتگان و اتفاقها و رويدادهاي گذشته، حساب و كتاب دارد. اگر نداشت، رشته يا دانشي به اسم تاريخ پديد نميآمد. نقد تاريخي روشمند است، بايد تا سر حد امكان بدون پيشداوري و سوگيري صورت بگيرد.
جلال آلاحمد مثل هر آدم ديگري فرزند زمانه خود بود، محكوم به شرايط محيطي و جغرافيايي و تاريخي. از خانوادهاي روحاني و نسبتا متمول بر آمده بود و در زمانهاي پرآشوب ميزيست. كودكي و نوجوانياش در تهران عصر پهلوي اول سپري شد و جوانياش مصادف شد با يكي از آشوبناكترين و شلوغترين دورههاي تاريخ ايران، يعني دهه 1320. دههاي كه با انتقال قدرت از رضاشاه به پسرش آغاز شد، ايران درگير مصيبتهاي جنگ جهاني دوم بود، حزب توده و كمونيستها، مثل ساير گروهها و جريانهاي سياسي در خلأ قدرت حاكم، فضايي باز براي فعاليت و يارگيري پيدا كردند، مجلس در وضعيت فترت دربار، امكان نفس كشيدن پيدا كرده بود و سياستمداراني كهنهكار مثل قوام و مصدق،
هر يك با علايق و تمايلات خود فضايي براي فعاليت پيدا كردند. مذهبيها دستهها و گروههاي متعدد تشكيل دادند و ناسيوناليستها، مجالي براي ابراز وجود يافتند. در اين دهه بسياري از جوانان نوجو و تحولخواه به حزب توده گراييدند و جلال آلاحمد هم يكي از ايشان بود. اما در ادامه و با بالا گرفتن نهضت ملي از اين حزب جدا شد و با كساني چون خليل ملكي و نيروي سوم او به مصدق نزديك شد.
بعد از كودتا آلاحمد هم مثل بسياري از روشنفكران منزوي شد و روي به نوشتن و ترجمه كردن و فعاليتهاي فرهنگي آورد و در حد بضاعت و توان و سوادي كه داشت، نوشت و ترجمه و تدريس كرد. قلم روان و زيبا و شخصيت جذاب و جسور او باعث شد كه در حلقههاي روشنفكري سري در ميان سرها در آورد و دفاعش از جريانهاي نوگرا مثل شعر نو و بنيانگذارش نيما، موجب شد كه مورد توجه جوانترها واقع شود. آلاحمد كه همواره گرايشي سياسي و منتقد داشت، در آغاز دهه 1340، خيلي زودتر و صريحتر از بسياري از همسن و سالانش به نقد حاكميت استبدادي و حمايت غرب از آن پرداخت و با وامگيري اصطلاح «غربزدگي» از احمد فرديد، معنا و مفهوم خاص خودش از اين اصطلاح را عرضه كرد. شهرت او و توقيف كتاب باعث شد كه اين اصطلاح سر زبانها بيفتد، اگرچه اقبال جامعه از اين مفهوم را نميتوان به اين دو عامل (شهرت آلاحمد و توقيف كتاب او) تقليل داد و توجه عمومي به اين مفهومپردازي را بايد در چشماندازي وسيعتر ارزيابي كرد.
ترديدي نيست كه آنچه آلاحمد در آثارش به ويژه غربزدگي نوشت، از نظر تاريخي با اشتباهها و غلطهاي فراوان همراه بود و اين خطاها را بسياري از پژوهشگران در زمان او و بعد از او نشان دادهاند. ديدگاههاي او درباره تحولات سياسي و اجتماعي و اقتصادي و فرهنگي كلان، بسيار كليگويانه و نشانگر عدم آگاهي او از دانشها و رشتههايي است كه در آنها اظهارنظر ميكرد، مثل فلسفه و تاريخ و اقتصاد سياسي و ادبيات و... او دانشآموخته ادبيات بود و به علت علاقهمندي شخصي، به بسياري از حوزههاي ديگر هم سرك ميكشيد. با اين همه مثل بسياري از روشنفكران درباره چيزهايي اظهارنظر ميكرد كه تخصصي در آنها نداشت و راجع به آنها تحقيقي نكرده بود. او همچنين در زمان حياتش راجع به خيليها قضاوتهايي تند و نادرست داشت، حرفهايي كه امروز با گذشت زمان بسيار زشت و ناپسند مينمايد. بلايي كه حالا بر سر خودش آمده. از ماست كه بر ماست. آلاحمد درنهايت در سال 1348 و در 46 سالگي درگذشت. او در حد توان خود كوشيد و لابهلاي هزاران صفحهاي كه نوشت، حرف حساب و قشنگ هم كم نيست، مثل تقريبا اكثر روشنفكراني كه از حضور جدي وسط ميدان نهراسيدند و گوشهنشيني نكردند.
اين ادعا به آن معنا نيست كه آلاحمد و روشنفكراني مثل او به هيچوجه مسوول وقايع پس از خود نيستند. نقش هر كسي را بايد جداگانه و سر جاي خود ارزيابي كرد. بحث بر سر اين است براي مشكلات امروز دست در انبان تاريخ نكنيم و يك بز عزازيل بيرون نكشيم. امروز روشنفكراني مثل جلال آلاحمد براي ما نقش بز عزازيل را ايفا ميكنند، موجودي بلاگردان در كتاب مقدس كه قرار است بار همه گناهان و اشتباهات بقيه را به دوش بكشد. به فرض هم كه در تاريخ خطايي رخ داده -اگرچه مطمئن نيستم- آيا بهتر نيست مسووليت خودمان را بپذيريم، به جاي آنكه فرافكني و مقصرتراشي كنيم؟