• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5838 -
  • ۱۴۰۳ يکشنبه ۲۸ مرداد

«استونر» رمان‌ مهم جان ويليامز به روايت جولين بارنز، برنده بريتانيايي بوكر

رماني كه از يك امريكايي بعيد است

ويليامز در «استونر» نشان مي‌دهد كه چگونه ادبيات علاوه بر وصف «جهان» مي‌تواند آن را متحول كند

ترجمه: اكرم موسوي

13 ژوئن سال ۱۹۶۳، جان ويليامز، نويسنده‌ امريكايي، نامه‌اي از دانشگاه دنور -كه در آن انگليسي تدريس مي‌كرد- به پيشكارش، ماري رودل، فرستاد. پيشكار به‌تازگي سومين رمان او «استونر» را خوانده بود و با اينكه آشكارا از رمان تعريف مي‌كرد، تذكر داد كه اميد زيادي هم به آن نداشته باشد. ويليامز در پاسخ نوشت: «به‌گمانم درمورد جنبه‌هاي تجاري آن با تو هم‌نظر باشم اما از طرفي هم احتمال مي‌دهم رمان در همين خصوص، غافلگيري‌هايي براي‌مان داشته باشد. البته بگويم كه خيال نمي‌كنم «پرفروش» يا چنين چيزي بشود اما اگر دستي به سر و رويش كشيده شود -كه هميشه هم كارساز است- شايد فروش قابل‌قبولي داشته باشد. اگر به چشم ناشر، صرفا يك رمان آكادميك ديگر نيايد؛ همانطور كه رمان ديگرم «گذرگاه قصاب» را رماني وسترن دانستند. تنها چيزي كه از آن مطمئنم اين است كه رمان خوبي است، حتي ممكن است به موقعش به چشمِ رماني اساسا خوب به آن نظر كنند.»

اين افكار و اين لحن تقريبا براي هر نويسنده دست‌اندركاري آشنا است. بيان اطميناني كه به كار خود داري -كه اگر نداشتي هرگز كارت را آغاز نمي‌كردي- نگراني از اينكه بخت به رمانت رو نكند، احتياط در بالابردنِ توقعات و احتياط بيشتر در زيادي بالانبردنِ آنها و نهايتا هم آن راه‌حل هميشه‌كارساز نويسنده، همان كه اگر باز هم به درِ بسته خورديم، احتمالا مشكل از كس ديگري است.

«استونر» در سال ۱۹۶۵ چاپ شد و همان‌طور كه پيش‌بيني مي‌شد، جايگاهي بين اميدها و ترس‌هاي نويسنده داشت. نقدهاي نسبتا خوبي بر آن نوشته شد. فروش قابل‌قبولي داشت. «پُرفروش» هم نشد و چاپش تمام شد. سال ۱۹۷۲ «آگوستوس»، رمان «رومي» ويليامز، نيمي از جايزه‌ بين‌المللي كتاب در بخش داستان را بُرد. اين بزرگ‌ترين موفقيت عمومي ويليامز بود اما او حتي در مراسم حاضر نشد و تا پايان عمرش داستان ديگري چاپ نكرد. دو دهه بعد كه مُرد، مسوول بخش آگهي‌هاي فوت نيويورك‌تايمز او را همان‌قدر كه رمان‌نويس مي‌دانست، شاعر و «آموزگار» هم ‌دانست؛ اما همچنان بحث سر همان عاملي است كه ويليامز تشخيص داده و در نامه‌اش آورده بود. همان عاملي كه رمان‌نويس‌ها اغلب درباره‌ آن مي‌نويسند، از آن مي‌ترسند و درعين‌حال به آن اطمينان هم دارند: «زمان». زمان در محق‌دانستنِ او، از اميدِ متواضعانه‌ خودش بسيار پيشي گرفت. 50 سال بعد از نوشتن آن نامه، «استونر» تبديل به رماني پرفروش شد؛ رماني كه پرفروش‌بودنش غيرقابل‌تصور بود؛ رماني پرفروش در سراسر اروپا؛ رماني پرفروش كه ناشران را سردرگم كرده بود؛ رماني پرفروش از نوع اصيل آن، يعني از آنها كه تقريبا سينه‌به‌سينه توسط خوانندگان نقل شده بود.

خاطرم هست كه يكي از روزهاي مارس، يك نسخه از رمان را كه در كاغذ پيچيده شده بود باز كردم. من هم مانند هر نويسنده‌ ديگري، آن‌قدر كتاب برايم فرستاده مي‌شد كه از پسِ خواندنِ همه‌شان برنمي‌آمدم و صرفا از نظرگذراندن آنها براي گرفتنِ تصميم به خواندن‌شان هم برايم طاقت‌فرسا بود و حالا يك كتاب جلد‌كاغذي جديد، از همان انتشارات خودم، با نوار بزرگي روي جلد آن‌ كه رويش نوشته شده بود «وينتيج ويليامز»، پيشِ رويم بود. يعني هيچ نام كوچكي نداشت؟ مثلا ريموند ويليامز؟ ويليام كارلوس ويليامز؟ روآن ويليامز؟ نگاهي به عطف كتاب انداختم: جان ويليامز. يعني همان گيتاريست كلاسيك بود؟ همان آهنگساز موسيقي فيلم؟ هيچ‌كدام نبود. رماني در دستم بود چاپ دهه‌ شصت، از نويسنده‌اي امريكايي كه تا‌‌به‌‌حال اسمش را نشنيده بودم. عنوانش هم «استونر» بود. يعني قرار بود وارد بحث‌هاي كسل‌كننده و ملال‌آور سر اينكه طلاي مراكش مرغوب‌تر است يا طلاي كلمبيا بشويم؟ مقدمه‌اي كه جان مك‌گاهرن نوشته بود، باعث شد صفحه‌ نخست كتاب را بيازمايم. معلوم شد «استونر» نام شخصيت اصلي رمان است. نثر كتاب پاكيزه بود و بي‌تكلف و كمي لحن كنايه‌آميز داشت. صفحه‌ اول آدم را به صفحه‌ بعدي مي‌كشاند و سپس اتفاقي كه مي‌افتاد اين بود: آن لذتِ شفاهي دروني كه در آواي كلمات نهفته بود و خواننده را به تكاپو مي‌انداخت تا از صفحه‌اي به صفحه ديگر برود، به‌نوبت، بيروني مي‌شد، يعني تو را مجبور مي‌كرد از رمان براي دوستت بگويي يا كتاب را برايش سفارش دهي و ارسال كني و او هم براي ديگران مي‌گفت و سفارش مي‌داد و ارسال مي‌كرد.

در بندِ ابتدايي رمان درمي‌يابيم استونر ويليام در تمام طول عمرش شخصيتي آكادميك بود. او سال ۱۹۱۰ به عنوان دانشجو وارد دانشگاه ميزوري شد و تا زمان مرگش، يعني سال ۱۹۵۶، در همان دانشگاه تدريس كرد. جايگاه و رسالت آكادمي يكي از دغدغه‌هاي اصلي رمان است، درحالي كه يكي از فصل‌هاي اصلي آن نزاع اداري طولاني و وحشيانه‌‌اي را به تصوير مي‌كشد؛ بنابراين شايد ويليامز كمي ساده‌لوح يا حداقل خوش‌خيال بود كه فكر مي‌كرد نبايد به رمانش برچسبِ «آكادميك» بزنند. در هر صورت «استونر» رمان آكادميك بسيار خوبي است و «بسيار خوب» به اين معنا است كه رمان برچسبِ هويتي خود را تأييد مي‌كند.

استونر بچه‌كشاورزي است كه‌ در ابتدا در رشته‌ كشاورزي تحصيل مي‌كند و از اين‌رو، در كلاس‌هاي ادبيات انگليسي حاضر مي‌شود. سر كلاس‌ ادبيات، دو نمايش‌نامه از شكسپير و تعدادي از غزل‌هايش، از جمله غزل هفتادوسوم، خوانده مي‌شود. وقتي استاد با حالتي طعنه‌آميز و با بي‌طاقتي از استونر مي‌خواهد شعر را تفسير كند، استونر مي‌بيند دستپاچه شده و زبانش گرفته و جز تكرار جمله‌ «يعني اين‌كه...» از دهانش خارج نمي‌شود؛ اما چيز عجيبي در درونش تجلي مي‌يابد: ادراكي كه بيشتر ريشه در لحظه‌ نفهميدن دارد تا فهميدن. استونر فهميد چيزي وجود دارد كه با دريافتنِ آن، نه‌تنها فهمِ ادبيات كه فهمِ زندگي برايش ميسر مي‌شود. از آن گذشته، حس مي‌كرد انسانيتش بيدار شده و پيوند جديدي با انسان‌هاي اطرافش دارد. از اين لحظه به بعد است كه زندگي‌اش به‌كلي دگرگون مي‌شود: حسي از «تحير» در دستورِ زبان كشف مي‌كند و در‌مي‌يابد چگونه ادبيات، درست همانطور كه جهان را وصف مي‌كند، مي‌تواند آن را متحول سازد بنابراين استونر آموزگار مي‌شود، آموزگاري «كه تنها كتاب‌هايش برايش صحت دارند، آموزگاري كه جايگاهي در هنر به او داده شده كه كوچك‌ترين ارتباطي با سفاهت و ضعف يا ناكافي‌بودن او به عنوان يك انسان ندارد». او در اواخر عمرش، زماني كه ناملايمات بسياري را از سر گذرانده، آكادمي را «تنها زندگاني‌اي كه به او خيانت نكرد» مي‌داند. او درمي‌يابد جدالي هميشگي بين آكادمي و جهان وجود دارد و آن اينكه آكادمي بايد تا مي‌تواند از جهان و ارزش‌هاي آن دوري كند.

استونر فرزندِ خاك است - صبور، سرسخت و پرتلاش -كه بي‌هيچ آمادگي، دل به شهر و جهان مي‌زند. ويليامز در خام‌دستي بشر متحير است، در كم‌رويي جسمي و عاطفي او، در به زبان‌نياوردن حرف دلش، آن‌هم نه براي اينكه نمي‌تواند آن را به روشني بيان كند، يا نه براي اينكه صرفا نمي‌تواند آنچه اتفاق افتاده را پي بگيرد، بلكه:

و اين‌چنين مثل بسياري ديگر،

آن‌ها نيز در ماه‌عسل خود ناكام ماندند

اما نزد خود به آن اقرار نكردند

و ارزش ناكاميابي را درنيافتند

مگر مدت‌ها بعد...

اتفاقات خوشايند بسياري در زندگي استونر مي‌افتد اما سرانجام هيچ‌كدام خوشايند نيست: از تدريس به دانشجويان لذت مي‌برد اما يكي از روساي دپارتمان چوب لاي چرخش مي‌‌گذارد؛ عاشق مي‌شود و ازدواج مي‌كند اما بعد از چند ماه مي‌فهمد اين رابطه راه به‌جايي نمي‌برد؛ دخترش را عاشقانه دوست مي‌دارد ‌اما او عليه‌اش درمي‌آيد؛ عشقِ دوباره جان تازه‌اي به زندگي‌ا‌ش مي‌بخشد ‌اما او عشق را در برابر تعارضات بيروني آسيب‌پذير مي‌يابد، همانطور كه دانشگاه را در برابر جهان. در 42‌سالگي مي‌انديشد «چيزي پيش رويش نيست كه آرزويش را داشته باشد و كمتر چيزي پشت سرش هست كه بخواهد به ياد بسپاردش.»

گرچه تا پايان رمان اجازه‌ چشيدنِ طعمِ چند پيروزي كوچك ديگر را دارد، هرچند پُرهزينه. دردِ عشقِ از‌دست‌رفته و عقيم‌مانده، اندوخته‌هاي رواق‌گرايي استونر را تا انتها آزمود. احتمالا اين‌طور نتيجه گرفته‌ايد كه زندگي او سراسر شكست و ناكاميابي بوده. اگر اين‌طور فكر مي‌كنيد، هنوز ويليامز را نشناخته‌ايد. او در يكي از اندك مصاحبه‌هايش مي‌گويد: «به‌نظرم استونر يك قهرمان واقعي است. بيشتر كساني كه رمان را مي‌خوانند گمان مي‌كنند استونر زندگي بد و غم‌باري دارد، ولي من فكر مي‌كنم او زندگي خوبي دارد. قطعا زندگي‌اش از زندگي اكثر مردم بهتر است. او كاري را مي‌كرد كه مي‌خواست، نسبت به كاري كه انجام مي‌داد احساس داشت، براي شغلش اهميت قائل بود... مهم‌ترين چيز در رمان براي من احساسِ استونر نسبت به شغلش است... شغلي كه در لغت خوب و قابل‌احترام است. شغل او نوعي هويت ويژه به او داد و از او آنچه را مي‌خواست، ساخت.»

معمولا نويسندگان با خوانندگان خود بر سر آن‌چه رمان‌شان بر آن تأكيد دارد هم‌نظر نيستند. اگر چنين هم باشد، عجيب است كه ويليامز متعجب بود كه چرا ديگران زندگي استونر را «غم‌انگيز» مي‌دانند. خود او بيش از همه از تأثيرِ احتمالي رمانش آگاه بود. او در آن نامه به پيشكارش، رودل، نوشت: «چند هفته پيش، يك روز بعدازظهر وارد اتاق تايپيستم كه دانشجوي سال پاييني تاريخ است و متأسفانه بايد بگويم دانشجوي متوسطي است، شدم كه داشت تايپ فصل پانزدهم رمان را تمام مي‌كرد. متوجه شدم كه اشك‌هايش از گونه‌هايش سرازير شده. تا ابد عاشق او هستم.»

« استونر» غمِ مخصوصِ خودش را دارد. غمش مثلا مانند غمِ اُپراوارِ «سرباز خوبِ» فورد مادكس فورد نيست يا آن غم ظالمانه اجتماعي در نويسنده‌ «خيابان نيوگراب». غمِ آن به‌نوعي اصيل و كمتر ادبي است. بيشتر شبيه به غمِ واقعيت است. مي‌توانيد آن را به چشم تلخي زندگي ببينيد: مي‌دانيد وجود دارد اما كاري از دست‌تان ساخته نيست، مگر اينكه در مقام خواننده باشيد تا بتوانيد آن را مهار كنيد. اولين‌بار كه رمان را مي‌خواندم، متوجه شدم بيشتر روزها بيش از ۳۰ يا ۴۰ صفحه نمي‌توانم بخوانم. ترجيح مي‌دادم دانستن اين‌ را كه چه غم ديگري بر سر استونر هوار مي‌شود به فردا موكول كنم.

عنوان كتاب كه پيشنهاد ناشر امريكايي آن بود، چندان هيجا‌ن‌انگيز باقي نماند؛ گرچه از عنواني كه خود ويليامز در ابتدا براي آن در نظر داشت، يعني «پرتوِ نور و مساله‌ عشق» بهتر بود؛ اما هر كتابي خودش عنوان خودش را مي‌سازد. آنچه رمان به آن تبديل شد بسيار فراتر از اثري فراموش‌شده است كه بخواهد با شوق نبش‌قبر شود. وقتي يك رمان، مثلا از هنري گرين يا از پاتريك هميلتون، دوباره كشف مي‌شود، معمولا نمودار فروش آن پيش از آنكه به خطي صاف تبديل شود، برآمدگي كوچك و قابل‌قبولي ايجاد مي‌كند. «استونر» ابتدا در سال ۲۰۰۳ بعد از اينكه مك‌گاهرن آن را به ناشر، رابين رابرتسون، پيشنهاد داد، چند سالي كنار ماند و مانند شراب جا افتاد. در طول يك دهه، يعني تا سال ۲۰۱۲، حدود ۴۸۶۳ جلد فروخت و تا پايان سال 2013 به چاپ درخواستي رسيد. تا پايان نوامبر 2014 هم ۱۶۴هزار نسخه فروش داشت.

اما موفقيت ناگهاني رمان در سال ۲۰۱۱ در فرانسه بود كه توجه ساير ناشران را به آن جلب كرد. از آن زمان تاكنون ۲۰۰ هزار نسخه در هلند و ۸۰ هزار نسخه در ايتاليا فروخته است. در اسراييل و آلمان هم بسيار گُل ‌كرد. حالا هم در بيش از ۲۱ كشور به فروش رسيده و به كشور بزرگ چين ‌رسيده است.

نكته‌ عجيب ديگر درمورد دوباره جان‌گرفتن «استونر» اين است كه تا به اينجا به‌نظر مي‌رسد اين رمان صرفا پديده‌اي اروپايي است. درست است كه برت ايستون اليس، نويسنده رمان «رواني امريكايي» كه فيلم هم شده در توييت خود رمان را تحسين كرد و تام هنكس (بازيگر) هم از آن تعريف و تمجيد كرد؛ اما اينها معدود صداهاي امريكايي در مساعدت رمان بوده‌اند. وقتي با دوستان اهل ادب امريكايي خودم درباره‌ رمان صحبت مي‌كردم، بعضي از آنها اصلا چيزي از اين رمان يا از ويليامز نشنيده بودند و واكنش بقيه هم چندان مشتاقانه نبود. تحسين لوري مور نويسنده برجسته امريكايي از كتاب، دقيق و شايسته بود: «استونر واقعا پديده‌ جالب‌توجهي بود، رماني خوب و هولناك و به‌ همان اندازه غم‌انگيز؛ اما اينكه چطور در بريتانيا گُل كرد براي اكثر نويسندگان امريكايي كمي گيج‌كننده است. نويسندگان امريكايي اين رمان را دوست‌داشتني، داراي كم‌وكاستي، همراه با نثري جذاب و البته سطح‌پايين‌تر از عالي مي‌دانند.»

اين ناهمخواني به توضيح بيشتري نياز دارد و من مطمئن نيستم از پسِ آن برآيم. شايد اروپايي‌ها نسبت به اين ملايمتي كه در رمان جاري است پذيراتر هستند تا امريكايي‌ها. شايد امريكايي‌ها نسبت به ما اروپايي‌ها كتاب‌هاي مشابه بيشتري خوانده باشند (گرچه بعيد مي‌دانم خودشان اينطور باشند)؛ شايد خوانندگان امريكايي از عدمِ «خوش‌بيني» استونر خوش‌شان نمي‌آيد (ادبيات امريكايي هيچ كمبودي در «بدبيني» ندارد اما شخصيت امريكايي اساسا يك مجاهد است. او به‌جاي اينكه شرايط را بپذيرد آن را دگرگون مي‌كند.) يا شايد هم امريكايي‌ها در اين خصوص از ما عقب‌تر هستند و به‌زودي به ديدگاه ما خواهند رسيد. وقتي اين افكار را با رمان‌نويس امريكايي، سيلويا براونريگ، در ميان گذاشتم، گفت: «به‌نظرم اين سكوت و توداري از يك امريكايي بسيار بعيد است. برخلافِ فضاي امريكايي داستان، خودِ شخصيتِ داستان بيشتر انگليسي يا اروپايي است! مبهم، اساسا محجوب و منفعل... شايد اينكه اتفاقات داستان در امريكا نمي‌گذرد، به اين خاطر است كه حس نمي‌كند يكي از ماست؟ امريكا كشورِ بيشينه‌گراها است، كشور آدم‌هاي شلوغ و پرسر‌وصدا؛ و بااين‌كه هميشه استثناهايي وجود دارد اما حتي مينيماليست‌هاي ما هم در اين مورد، در اين حد خوددار و غمگين نيستند. فكر ديگري هم الان به ذهنم رسيد و آن اينكه مي‌گساري نقش بسيار كم‌رنگي در استونر دارد. فكر كنم آن دسته از شخصيت‌هاي امريكايي كه خويشتن‌دار هستند (مثلا ريچارد يتس به ذهنم آمد)، بيشتر اوقات براي مهار خودشان و پذيرش نااميدي‌هاي‌شان به الكل پناه مي‌برند.»

علت ‌استقبال كم از «استونر» در امريكا هرچه باشد، من با اينكه رماني «سطح پايين» است موافق نيستم. از طرفي آن را رماني «عالي» هم نمي‌دانم. مثلا در حد «گتسبي بزرگ» اسكات فيتزجرالد يا چهارگانه‌ «خرگوش» جان آپدايك. من فكر مي‌كنم خود ويليامز اين را به خوبي دريافته بود كه رمانش «در حد قابل‌قبولي خوب است»؛ بله، رمان خوبي است، محتواي قابل‌توجهي دارد و پس از مدتي، كشش و تداوم خوبي در ذهن پيدا مي‌كند و به‌معناي واقعي كلمه «رمانِ خواننده» است؛ يعني اين راوي است كه ارزشِ خواندن و مطالعه را نيرو مي‌بخشد. بسياري از رمان‌ها به‌خاطر ادراكاتِ كلامي خود به‌ياد سپرده مي‌شوند، به‌خاطر آن لحظه‌هايي كه جادوي ادبيات ابتدا شعوري ديرياب در خواننده ايجاد مي‌كند. ابتدا به تو مي‌گويد كه شايد اين بهترين راه براي فهميدنِ زندگي باشد؛ و همچنين خواننده آگاه است كه اين ساحتِ دروني مقدس كه در آن خواندن و تعمق و خودبودن ممكن مي‌شود، روز‌به‌روز بيشتر با چيزي كه استونر به عنوان «جهان» به آن ارجاع مي‌دهد، تهديد مي‌شود. جهاني كه اين روزها پر از مداخله‌هاي فراوان و نظارت‌هاي دايمي تك‌تك افراد است. شايد بخشي از اين اضطراب زيرِ سرِ نوزايي اين رمان است. اما شما هم بهتر است -يا شايد هم بايد- خودتان به آن پي ببريد.

٭ برگردان محمدرضا ترك‌تتاري از رمان «استونر» به عنوان بهترين ترجمه جايزه ابوالحسن نجفي برگزيده شد.

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون