• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4794 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۹ آبان

رسم زمانه عوض نشده

عاشقانه

داستان كوتاه از جمال ميرصادقي

جمال  ميرصادقي 

 او را به خانه رساند و برگشت به ساحل. دريا مي‌غريد. موج‌ها بر تن صخره‌ها مي‌كوبيدند و در خود مي‌پيچيدند، مي‌رفتند و باز مي‌گشتند. پرنده‌ها چهچهه مي‌زدند. ماه بالا مي‌آمد. باد گرم نم‌زده‌اي به صورتش ‌خورد.

 روي نيمكت ‌نشست، پيش رويش دريا بود و پشت سرش جنگل، قارقار كلاغ‌ها، قادقاد مرغابي‌ها، سوت و ساز پرنده‌ها، هواي پاك، آسمان روشن.
 پرنده‌اي ‌آمد و روي شاخه‌اي نشست. پرهاي زرد و قرمزش را باز و بسته كرد و دم بلند سياهش را بالا و پايين ‌برد. چهچهه ‌زد، چهچهه‌اي از دور به او جواب داد.
 پوسته، سفت ‌وسخت چسبيده بود به ذهنش. موجي نبود، همه‌ چيز يخ‌زده بود، ازهم جدا بود.
 نگاهش گشت: پرنده، چهچهه، جنگل، دريا، آسمان و ... كشتي از دور سوت ‌زد. هواپيما آمد و ‌غريد و ابر‌ها را ‌شكافت. موج ‌غلتيد و پيش آمد. سنجابي از درخت پايين ‌پريد و به سوي او ‌آمد و سنجاب ديگري به دنبالش. چشم‌هاي ريز سياهش را به او ‌دوخت. دم پشم‌آلودش را روي زمين ‌كشيد و رفت.
 چهچهه نمي‌زد، سوت نمي‌زد. كشتي نبود. هواپيما رفته بود. خاموشي بود.
 چشم‌هايش را بست .
 پرنده،   چهچهه، جنگل،   دريا،  آسمان...
قلبش در سينه مي‌كوفت. موج  مي‌غلتيد توي ساحل، غنچه‌غنچه از هم باز مي‌شد، جاري مي‌شد. او... او...
 ردپا‌ها، يكي بزرگ و يكي كوچك، ردپاي او، در كنار هم و با هم.  « چه شبي... چه شبي...»  ماه... ستاره‌ها... نور مي‌غلتيد روي آب، پرنده‌‌اي آمد و روي شاخه ‌نشست. چهچهه ‌زد. چهچهه‌هايي از دور به او جواب داد.
 او... او... برق چشم‌هاش ...گرمي لب‌هاش .... بال‌هاش باز شد ... پر زد... پرواز كرد...

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون