رسم زمانه عوض نشده
عاشقانه
داستان كوتاه
از جمال ميرصادقي
جمال ميرصادقي
او را به خانه رساند و برگشت به ساحل. دريا ميغريد. موجها بر تن صخرهها ميكوبيدند و در خود ميپيچيدند، ميرفتند و باز ميگشتند. پرندهها چهچهه ميزدند. ماه بالا ميآمد. باد گرم نمزدهاي به صورتش خورد.
روي نيمكت نشست، پيش رويش دريا بود و پشت سرش جنگل، قارقار كلاغها، قادقاد مرغابيها، سوت و ساز پرندهها، هواي پاك، آسمان روشن.
پرندهاي آمد و روي شاخهاي نشست. پرهاي زرد و قرمزش را باز و بسته كرد و دم بلند سياهش را بالا و پايين برد. چهچهه زد، چهچههاي از دور به او جواب داد.
پوسته، سفت وسخت چسبيده بود به ذهنش. موجي نبود، همه چيز يخزده بود، ازهم جدا بود.
نگاهش گشت: پرنده، چهچهه، جنگل، دريا، آسمان و ... كشتي از دور سوت زد. هواپيما آمد و غريد و ابرها را شكافت. موج غلتيد و پيش آمد. سنجابي از درخت پايين پريد و به سوي او آمد و سنجاب ديگري به دنبالش. چشمهاي ريز سياهش را به او دوخت. دم پشمآلودش را روي زمين كشيد و رفت.
چهچهه نميزد، سوت نميزد. كشتي نبود. هواپيما رفته بود. خاموشي بود.
چشمهايش را بست .
پرنده، چهچهه، جنگل، دريا، آسمان...
قلبش در سينه ميكوفت. موج ميغلتيد توي ساحل، غنچهغنچه از هم باز ميشد، جاري ميشد. او... او...
ردپاها، يكي بزرگ و يكي كوچك، ردپاي او، در كنار هم و با هم. « چه شبي... چه شبي...» ماه... ستارهها... نور ميغلتيد روي آب، پرندهاي آمد و روي شاخه نشست. چهچهه زد. چهچهههايي از دور به او جواب داد.
او... او... برق چشمهاش ...گرمي لبهاش .... بالهاش باز شد ... پر زد... پرواز كرد...