براي فيلمساز برجسته جمهوري چك و برنده دو جايزه سينمايي اسكار كه در 86سالگي درگذشت
آگهي تسليت براي ميلوش فورمن
«بايد ديوونه باشم كه تو همچين ديوونهخونهاي بمونم!»
صدف فاطمي
خبر رسيد ميلوش فورمن پس از يك دوره كوتاه بيماري از دنيا رفت. شيوه خبررساني طوري بود كه انگار فورمن از قبل همهچيز را مو به مو براي همسرش ديكته كرده و گفته بود: «خبر مرگ مرا طوري اعلام كنيد كه هركسي به زعم خودش درباره داستان مرگم قضاوت كند.» مثل داستان مكمورفي، مثل همان صحنههايي كه مخاطب نميتوانست بين ديوانگي مكمورفي يا تظاهرش به ديوانگي تصميم بگيرد، مثل هزاران سوالي كه با تكتك صحنههاي فيلم «ديوانه از قفس پريد» در ذهن مخاطب نقش ميبست و قضاوتها ميكرد؛ آيا مكمورفي ديوانه است؟ خودش را به ديوانگي زده؟ آيا آن پرستارِ آنتاگونيست با آن همه جنون و ديوانگي كه در رفتارش موج ميزند، صلاحيت تشخيص سلامت روان ديگران را دارد؟ اصلا مرز ديوانگي و سلامت كجاست؟ چه ميشود كه انسانها مرز عقل را رد ميكنند و به جنون كشيده ميشوند؟ سوالها يكي پس از ديگري پشت سر هم رديف ميشدند. خبر مرگ ميلوش فورمن هم كه رسيد، باز سوالها رژه رفتند. يك دوره بيماري كوتاه! بيمارياش عميق بود كه دورهاش كوتاه گذشت يا بيماري خفيف بود و ميلوش ديگر حوصله چالش با دنياي ناسازگار را نداشت؟ خبر مرگ ميلوش فورمن كه رسيد، نه فقط سوالها، تصاوير هم به راه افتادند. تصاوير فيلمهايي كه براي هر كسي يك دنيا خاطره داشت. مگر ميشود كسي فيلمهاي فورمن را ببيند و با آنها در دنياي آدمها، حرفها، خاطرهها و قضاوتها راه نرود؟ با مرگ او، يك بار ديگر ديوانهها از قفس پريدند. انگار همهچيز در ذهن مخاطبان فلاشبك ميخورد و ميرفت به آغاز داستان برسد. جايي كه فيلم با نماي سرد و تاريكي از گرگ و ميش يك روز صبح شروع ميشد.
نماي سرد و يك پايان تلخ
ميلوش فورمن در چاسلاو، نزديك پراگ به دنيا آمد. زمانيكه پدرش، رودلف فورمن، استاد دانشگاه و مادرش، آنا شوابووا با حرفه هتلداري در اردوگاه كار اجباري نازيها كشته شدند، تنها هشت سال داشت. پدر و مادرش رفتند و او در اردوگاه آشويتس يتيم شد. خيليها معتقدند ايده ساخت نماي ابتدايي فيلم «ديوانه از قفس پريد» از همينجا آمده؛ نماي سرد و تاريك مثل آشويتس، مثل اردوگاهي كه روح زندگي در آن مرده است. فورمن اولينبار خودش را در همان فضاي سرد و تاريك به عنوان يك شخصيت مستقل شناخت. دو عمويش با كمك دوستان پدر و مادرش او را از اردوگاه آشويتس بيرون بردند و خيلي بعد از آن بود كه فهميد پدر بيولوژيكياش يك معمار يهودي به نام اتو كوهن بوده است. سال 1950 و در سن 18 سالگي در مدرسه تازهتاسيس فيلم پراگ به نام «فامو» ثبتنام كرد و چهار سال بعد از آن مشغول فيلمسازي براي تلويزيون چكسلواكي شد. سال 1963 دو فيلم كوتاه يكي در بخش رقابتي و ديگري در بخش استعداديابي ساخت كه از خلال آنها نشان داد چقدر مشتاق نمايش معاني رفتار انسان و طعم لذتهاي ساده است. بعد از اين دو فيلم كوتاه، نوبت به فيلمهاي مستند داستاني رسيد كه او با ساخت فيلم «پير سياه» اولين قدم را در مسير ساخت مستندهاي داستاني برداشت. او با استفاده از آدمهاي معمولي و نابازيگران، گفتوگوهاي بداهه و فيلمبرداري در خيابان جنبش جديدي را در سينماي چك به ارمغان آورد. فورمن سينماي كمدي- درام را با فيلم «عشقهاي يك بلوند» تجربه كرد كه بعدا لقب پررنگترين ملودرام فورمن را گرفت و به خاطر بار كميكي كه در دل قصه عاشقانهاش نهفته در ليست مهمترين آثار موج نوي سينماي چك جا داده شد.
سال 1967 نوبت به «مجلس رقص آتشنشانها» رسيد كه هرچند به زعم خيليها فيلم خوبي بود و همان سال نامزد دريافت جايزه بهترين فيلم زبان خارجي اسكار شد، اما اعتراضهايي به همراه داشت؛ رييس سابق سازمان آتشنشاني شهري كوچك تولد هشتاد و ششسالگياش را جشن ميگيرد و مردم به مهماني بزرگي دعوت ميشوند. همه اعضاي شهر دعوت هستند اما همهچيز طبق برنامه پيش نميرود. يك نفر جايزه بختآزمايي و كانديداي ملكه زيبايي را ميدزدد و قصه رنگ ديگري ميگيرد. طنز تلخ فورمن در اين فيلم به طرز استادانه خودش را نشان ميدهد. فيلم بيشتر از اينكه به تحقير آتشنشانها بپردازد سعي دارد تلفات سياسي محلي كه نتيجه كار آنهاست را بارز كند. بسياري از منتقدان اين فيلم را حمله فورمن به كمونيسم اروپايي ميدانند، هر چند خود فورمن در مصاحبهاي از آن طفره رفت. در نهايت اين فيلم كه بعضي از نقاط ضعف در بروكراسي كوچك را به نمايش درآورده بود، باعث ناسازگاري آقاي كارگردان با مقامات شد و چهل هزار نفر از آتشنشانان چكسلواكي به نشانه اعتراض استعفا دادند. فورمن در نهايت ناچار شد توضيح دهد كه تمام اين تصويرها تمثيل بوده تا بتواند غائله را ختم به خير كند. بعد از حمله شوروي به چكسلواكي در سال 1968، فيلم «مجلس رقص آتشنشانها» در ليست چهار فيلمي قرار گرفت كه براي «هميشه» در چكسلواكي ممنوع شدند. اين آخرين ساخته فورمن در چكسلواكي بود و او با تلخياي كه هيچگاه تمام نشد، چكسلواكي را براي «هميشه» به مقصد ايالات متحده امريكا ترك كرد.
نواختن نت آرامش
خداحافظي فورمن با چكسلواكي، آغاز قصهاي بود كه بعدها نامش «ديوانه از قفس پريد» شد. قصه فيلم از زندان آغاز ميشود و جايي به تيمارستان گره ميخورد تا حد سلامت شخصيت اول داستان را اندازه بگيرد. از همان قدم اول مخاطب دعوت ميشود كه در مورد مكمورفي با بازي خيرهكننده جك نيكلسون به قضاوت بنشيند. مورفي جريان به زندان افتادنش را طوري تعريف ميكند كه انگار عدهاي در حال ايجاد مزاحمت براي يك دختر نوجوان بودهاند و او از راه ميرسد و حساب همهشان را كف دستشان ميگذارد. همين بهانهاي ميشود كه آن به قول مورفي اراذل و اوباشها در دادگاه عليهاش شهادت دهند و در نهايت مكمورفي به جرم تجاوز به دختري پانزدهساله به زندان ميرود. اوضاع در زندان روبهراه پيش نميرود و به دليل اجتناب مورفي از انجام كارهاي سخت در دوران محكوميت، گمان ميرود كه او تمارض ميكند كه بيماري رواني دارد و همين باعث ميشود به حكم دادگاه براي بررسي وضعيت رواني به تيمارستان ايالتي فرستاده شود. سال 1975 كه پيشنهاد ساخت فيلم «پرواز بر فراز آشيانه فاخته» كه در ايران با نام «ديوانهاي از قفس پريد» معروف است به او داده شد، راهي بيمارستان رواني ايالتي شد تا از نزديك همهچيز را لمس كند. او آنجا را استعارهاي از يك جامعه هنجارطلب ميديد كه سالها پيش از آن فرار كرده بود.
آنطور كه رونالد برگان در گاردين مينويسد، به اعتقاد خيليها شخصيت فورمن شباهت زيادي به مكمورفي (جك نيكلسون) دارد و شايد براي همين است كه او توانسته بازي به اندازه شگفتانگيزي از نيكلسون در قاب دوربين ثبت كند؛ مبارزي كه با سيستمهاي استثماري و ضدقهرمانهايي مانند پرستار رچد (لوئيز فلچر) نميتواند سازگاري داشته باشد. چرا كه امثال رچد ميخواهند مردم را مثل موم در دستان خود بگيرند و كاري كنند كه حتي از تصور زندگي در دنياي بيرون از زنداني كه آنها ساختهاند، وحشتزده شوند. در نبردي كه بين مكمورفي و پرستار رچد درميگيرد، مكمورفي در نهايت با بريدن بخشهايي از مغزش به فرد جديدي تبديل ميشود كه ديگر توانايي فكر كردن و حتي صاف نگه داشتن گردنش را هم ندارد كه به تعبير فورمن همان كاري است كه رژيمهاي تماميتخواه با آن از مجرمان انتقام ميگيرند. اين دقيقا همان چيزي است كه فورمن در جريان زندگي تحت سلطه نازيسم و استالينيسم تجربه كرده بود و مو به مو قواعدش را از بر بود. ساخت چنين نمايشي چيزي نزديك به سه ميليون دلار براي مايكل داگلاس و شول زائنتز، تهيهكنندههاي فيلم هزينه برداشت. اما فورمن همهچيز را آنقدر شسته و رفته در جاي مناسب قرار داده بود و تصوير ايدهآلي روي پرده نقرهاي نشاند كه حاصلش بر اساس گزارش باكسآفيس فروش صدميليون دلاري شد و سر و صدايي كه هنوز بعد از سالها خاموش نشده است. همچنين اين اولين فيلمي بود كه بعد از فيلم «در يك شب اتفاق افتاد» ساخته فرانك كاپردا در سال 1934 موفق شد در پنج زمينه جايزه اسكار بگيرد؛ جايزه اسكار بهترين فيلم در سال 1975، جايزه اسكار بهترين كارگردان براي ميلوش فورمن، جايزه اسكار بهترين بازيگر نقش اول مرد براي جك نيكلسون، جايزه اسكار بهترين بازيگر نقش اول زن لوئيز فلچر و جايزه اسكار بهترين فيلمنامه اقتباسي. اين براي فورمن يك پيروزي شيرين و البته ويژه بود.
بعد از فيلم «ديوانه از قفس پريد»، نوبت رسيد به فيلم «فرار از خانه» كه با ترجمه «خيز» همه آن را ميشناسند؛ نمايشي كه سبكي كمدي- درام و موزيكال داشت و با اينكه برنده جايزه «بزرگ» فيستيوال كن شد اما زياد مورد اقبال عمومي قرار نگرفت. با آمدن «آمادئوس»، دوباره غوغا به پا شد. ساخت «ديوانه از قفس پريد» سطح انتظارات از فورمن و سينمايش را تغيير داده بود و مخاطبهاي آقاي كارگردان سختگيرتر شده بودند. با «آمادئوس» فورمن دوباره برگشت. وقتي سال 1984 براي ساخت فيلم «آمادئوس» به پراگ سفر كرد، اولينباري بود كه در 16 سال گذشته گذرش به سرزمين مادرياش ميافتاد و پا به ميهن ميگذاشت. برگان ميگويد: «فورمن سال 1968، درست قبل از اينكه روسها به چكسلواكي حمله كنند و نقطه پاياني بر «بهار پراگ» بگذارند، از آنجا فرار كرد و ديگر تا آن روز و به بهانه ساخت «آمادئوس» سراغش را نگرفت.»
از اسم فيلم پيدا بود كه قرار است فورمن از موتزارت و موسيقياش بگويد و دوباره اين مخاطبان بودند كه بايد سر تا پا به قضاوت مينشستند؛ اينبار ديگر نقل اندازهگيري سطح ديوانگي مكمورفي نبود، هرچه بود ميان نتهاي موسيقي موتزارت بالا و پايين ميشد. فيلم با يك قطعه كوتاه موسيقي و نمايي از يك كالسكه، تصاويري از برف و كوچههاي پيچدرپيچ شروع ميشود. آنطور كه برگان مينويسد، «آمادئوس» براي خيليها فقط يك فيلم سينمايي تمام عيار نيست، يك شاهكار است؛ فيلمي درام، تاريخي، موزيكال و بيوگرافي كه در زمينهاش موسيقي دارد، به زندگي يكي از بزرگترين موسيقيدانهاي تاريخ چنگ ميزند و در متنش از انسان ميگويد؛ انساني كه قهرمان نيست اما به خاطر استعداد ويژهاي، تحسين و حسادت اطرافيانش را برميانگيزد. «آمادئوس» در مجموع نامزد دريافت 53 جايزه شد و توانست 40 جايزه را با خود به خانه ببرد كه اين جوايز شامل 8 اسكار، 4 جايزه بفتا، 4 جايزه گلدن گلوب و در نهايت يك جايزه ديجياي بود. اين اما نقطه پايان هنرمنديهاي ميلوش فورمن نبود و او بعد از «آمادئوس» با ساخت فيلمهاي ديگري مانند «مردم عليه لري فلينت»، «مرد روي ماه»، «ارواح گويا»، «محبوب» و بسياري فيلمهاي ديگر در دنياي شلخته هاليوود خوش درخشيد. فورمن سال 1975 شهروند امريكايي شد و دو ازدواج ناموفق در كارنامه زندگياش داشت. او در نهايت با كمك همسر سومش مارتينا كه سال 1999 با او ازدواج كرده بود، از شر مشكلات رها شد و به يك زندگي متعادل دست يافت. مارتينا تنها يك خط توضيح اضافهتر درباره مرگ او به خبرگزاري جمهوري چك داده بود: «مرگ او در آرامش و در كنار اعضاي خانواده و نزديكانش روي داد» كلمه آرامش را در گيومه گذاشته بودند: «آرامش». تاكيد مارتينا بود يا تصميم كسي كه خبر را تنظيم و منتشر كرده بود؟ اين اصرار براي اينكه ميلوش در «آرامش» از دنيا رفته است، چه پيامي دارد؟