درجاماندگي نمايش ايراني
احسان صارمي
تام استوپارد در هشتاد سالگي در ميان هوادارانش و آنان كه به او چهار بار جايزه توني اهدا كردهاند، يك شكسپيرين (Shakespearean) شناخته ميشود. اگرچه او هيچگاه اثري از شكسپير را روي صحنه نبرده است؛ اما همواره وامدار او بوده است. جايزه اسكارش را براي خلق چهرهاي خيالي از بزرگترين درامنويس انگليسي به دست آورده است و براي آفرينش متونش از شكسپير عاريه گرفته است. استوپارد را جهانيان با «روزنكرانتز و گيلدنسترن مردهاند» شناختند؛ نمايشي كه به جاي تمركز بر شخصيت هملت، به دنبال دو همكلاسي عجيب و غريبش رفته است تا جهان علم و درام را در هم بتند و اثري بيافريند كه در آن اصل عدم قطعيت دراماتيك شود. آنچه استوپارد انجام ميدهد تزريق خلاقيت به متون كهن و ارزشمندي است كه براي جامعه فرهنگي انگلستان به جا مانده است. استوپارد از اين متون دراماتيك، اقتباسهاي دراماتيكي آغشته به نگرشهاي فلسفي- همانند بازيهاي زباني ويتگنشتاين در «هملت داگ، مكبث كاهوت»- ميآفريند. استوپارد به شكسپير اكتفا نميكند و به سراغ اسكار وايلد، لوييجي پيراندللو و آنتون چخوف هم رفته است. در ايران دغدغههايي براي احيا يا روشن نگاه داشتن چراغ نمايش ايراني در ميان بخشي از جامعه تئاتري مطرح است. برگزاري جشنوارههايي چون نمايشهاي آييني-سنتي يا ابراز ارادت به آثار بهرام بيضايي، بخشي از نمودهاي اين علاقه به نمايش ايراني است. در سالهاي اخير به سبب ظرفيت كميك نمايشهاي ايراني و البته تمايل جامعه ايراني به تماشاي آثار كمدي، تعداد اين آثار بيشتر هم شده است و همانند آثاري چون «سرآشپز پيشنهاد ميكند» و «شيرهاي خانبابا سلطنه» تداوم اجرايشان در طول سال، به سبب استقبال مخاطب تضمين ميشود؛ اما اين آثار با پايان يافتن اجراهايشان، عمرشان به سر ميآيد. متونشان فراموش ميشود و كسي درباره آنها حرف نميزند. به نظر ميرسد كارگرداناني چون افشين هاشمي و شهابالدين حسينپور همان رويه استوپاردي را دنبال كردهاند. آنان از داشتههاي قديمي تئاتر ايران بهرهبرداري ميكنند تا اثري تازه بيافرينند و مخاطب را علاوه بر سرگرم ساختن، با بخش گمشده فرهنگ آشنا كنند؛ اما موفق نميشوند. نمايشها بيش از آنكه به اثري خلاق شباهت داشته باشند، به نگاه تكبعدي به يك شيوه نمايشي ميمانند و حتي وجوه مثبت ژانر را نيز از دست ميدهند. براي مثال، استوپارد در نمايشنامههايش نقش جامعه سلطنتي را كمرنگ ميكند و به سراغ شخصيتهاي معمولي ميرود تا آنان را برجسته و قهرمان درام خود سازد. همانند كاري كه او در «روزنكرانتز و گيلدنسترن مردهاند» انجام ميدهد و شخصيتهاي جانبي هملت را به قهرمانان قلاشي بدل ميكند كه گويي روايت هملت از دريچه چشمان آنان نقل ميشود و با مرگشان، داستان نيز به پايان ميرسد. نكته مهم در اين نمايشنامه آن است كه عملا شخصيتهاي مركزي هملت حذف ميشوند و اين راويان شوخ و شنگ تمامي كنش نمايشي را در قبضه خود ميگيرند.
در مقابل ميتوانم از نمايش «شيرهاي خانبابا سلطنه» مثال بياورم كه قرار است نسخهاي امروزي از يك نمايش سياهبازي باشد. در اين نمايش سياه جنسيتش مذكر است و بازيگرش مونث و اين ميشود تمام خلاقيت موجود در يك نمايش. فضا همان است. چيزي شبيه بنگاه تئاترال علي نصيريان كه در آن يك پهلوان و سياه دور ميگردند و هيچكاري نميكنند. همهچيز در بيكنشي به سر ميبرد و اين برخلاف رويه كنشمند نمايشهايي از اين دست است؛ به عبارت ديگر، برخلاف روش استوپارد كه عصاره و روح شكسپيري را به عاريت ميگيرد تا آن را در كالبدي نو بنا كند، در نمايش افشين هاشمي، روح كشته و كالبد حفظ ميشود. در نمايش «سرآشپز پيشنهاد ميكند» نيز وضعيت همين است. حسينپور آنچه از گذشته به عاريت ميگيرد همان چيزي است كه اين روزها با عنوان كمدي موزيكال از آن ياد ميكنيم. آثاري كه نه موزيكال هستند و نه به معناي علمياش چندان كمدي. با اين حال آنان خود را از خلاقيت بري ميكنند. براي مثال در «سرآشپز پيشنهاد ميكند» با اينكه نويسنده داستان جذابي براي اقتباس انتخاب كرده است- داستان ضحاك و فريدون- اما هجويهاي كه شكل ميدهد كار را خراب ميكند. برخلاف استوپارد كه كانون توجه را از روي شخصيت اصلي به سوي شخصيت جانبي ميكشاند، در «سرآشپز پيشنهاد ميكند» مركزيت باز با ضحاك و ابليس است. در حالي كه شخصيتي چون كاوه يا حتي يك جوان در معرض خطر مرگ حذف ميشوند. در واقع مردم از نمايش حذف ميشوند و اين اولين خطا در مدرنسازي متن است. نمايشهاي ايراني مدرن شده هنوز خود را درگير شخصيتهايي ميكنند كه تاريخ مصرفشان گذشته است و در مسير مدرن شدن، مردمنگاري را مدنظر قرار نميدهند. اين در حالي است كه ادبيات مدرنيسم توجهش را از شواليهها و اساطير و شاهان به سوي مردم معمولي سوق داد؛ كساني كه جامعه مدرن را ميساختند و عليه شاكله قديمي و كهنه و كلاسيك قيام كرده بودند. در نمايش ايراني خبري از اين قيام نيست. هنوز تار و تنبور و كمانچه حرف نخست را ميزنند و قرار نيست موسيقيشان حتي به موسيقي تلفيقي اين روزها نزديك شود. هنوز شش و هشت حرف اول را ميزند؛ آن هم از نوع لالهزارياش. با اين اوصاف كسي به نمايش ايراني اين روزهاي ما جايزه نميدهد. اين نمايشها حتي در جشنواره فجر هم ديده نميشوند و شايد بابت بازي بازيگرانش- همانند آنچه براي گلاب آدينه رخ داد- تمجيد شوند. شايد نياز به بازنگري نسبت به داشتههايمان باشد؛ داشتههايي كه در اين روزگار به هرز ميروند و نتيجهاش سطحي شدن است.