نخستين روز آخرين ماه بهار بود كه براي گفتوگو با ايران درودي عازم خانهاش شدم. هوا رو به گرمي ميرفت و من از فرط اضطراب، التهاب درونم صد چندان شده بود. پيشتر فقط «در فاصله دو نقطه...» را خوانده بودم و دل داده بودم به بندبند زندگينامهنگارندهاش. آن همه ادراك عرفاني ايران خانم از سرزمينم، قلب مرا كه مدتي بود قصد جلاي وطن داشتم، اندكي تسكين ميداد. نگاه رشكبرانگيز او به مردم و سرزميني كه ساليانِ سال آبستن حوادث نيك و بد بوده برايم درس شده بود. ميدانستم در مقابل او نبايد از نااميدي حرف بزنم. در طول راه مدام سوالاتم را مرور ميكردم. ميخواستم از موزه بپرسم و بار زحمتي كه در اين سالها براي به ثمر رساندن رويايش متحمل شده بود.
مدتي بعد كه به خودم آمدم روبهروي تابلوي «سلطه بودن» ايستاده بودم. عظيم بود و باشكوه و هر رنگش شعري از شاملو را در سرم تداعي ميكرد. ايران درودي با روي خوش روبهرويم نشست و همه آن التهاب و اضطرابها فروكش كرد. با هم گپ زديم. از موزه گفتيم و خاطرات زندگياش، از «ايران» و همه سالهايي كه به عشق ملت و وطن رنگ روي بوم گذاشته. او در لابهلاي حرفهايش با دقتي مثالزدني امور روزمرهاش را نيز پيگيري ميكرد؛ ايميلها را پاسخ ميداد، بخشهايي از كتاب تازهاش را با ناشر چك ميكرد، مكتوبات مربوط به موزه را سر و سامان ميداد و غيره.
همه امور با جزييات و كلياتش براي ايران درودي مهم و پر ارزش بود. صحبتها كه به ناملايمتي مديران شهرداري ميرسيد حالش زير و رو ميشد. ترجيح ميداد كمتر از بد ايام بگويد و اين برايم درس بزرگي بود.
ايران درودي تنها يك نقاش نيست. او راوي زمانه است. راوي باشكوه زمانهاي كه گاه از بد ايام ناديدهاش ميگيريم. او را نه فقط در نقاشيها كه در كلماتش بايد جست. در سكوتي كه بين تكتك واژههايش نهفته است. در مهري كه از چشمانش خروشان ميشود و در طمأنينه و وقارش وقتي از ايران ميگويد.
گفتوگو را از موزه (بنياد) ايران درودي شروع كنيم كه بيش از دو سال پيگير راهاندازي آن بوديد. قطعا در اين مسير تلاشهاي زيادي كرديد كه به نظر ميرسد امروز به ثمر رسيده است. چشماندازتان براي شروع كار و آينده موزه چيست؟
بايد ديد اصلا براي شروع آيندهاي دارم؟ خيلي دير كردند. خيلي. فقط يك امضا كم داشت. فقط يكي كه آن هم آقاي قاليباف به اشتباه شخصي امضا كرده بود. بعد هم كه از سمتش بركنار شد و من ماندم و شهردار تازه. البته آقاي نجفي از شاگردان من در دانشگاه شريف بودند و بسيار دوستشان داشتم. جوان كه بودم دانشجويان شريف به رييس دانشگاه گفته بودند چون در رشتههاي صنعتي درس ميخوانند از هنر غافل شدهاند؛ آنها پيشنهاد داده بودند من در دانشگاه «تاريخ هنر» تدريس كنم. آن دوران در تلويزيون ملي برنامه «تاريخ و شناسايي هنر» را اجرا ميكردم. خاطرم هست رييس دانشگاه (دكتر نصر) به همراه معاونش (دكتر رياحي) به ديدنم آمد و از من دعوت به همكاري كرد. خوشحال شدم. كارم به ثمر رسيده بود و حالا با دانشجويان دانشگاه شريف سر و كار داشتم. از تلويزيون استعفا و شروع به تدريس كردم. براي بخش ادبيات هم احمد شاملو را معرفي كردم. يك بخش فرهنگي- هنري در دانشگاه شريف راهاندازي كرديم. اين اولينباري بود كه مجبور شدم كتاب هاي تاريخ هنر را بخوانم. اينبار نه براي اينكه به فرهنگ خودم اضافه كنم بلكه براي تدريس. بايد ميدانستم چه چيزي را ميخواهم به دانشجويان بياموزم. براي هر كلاسي كه داشتم مجبور شدم به كتابهاي گذشته رجوع كنم. هيچوقت كتابها را براي اينكه بگويم بلدم، نخواندهام. در صورتي كه اكثر آدمها همين كار را ميكنند. براي من مهم نيست ديگران چه قضاوتي ميكنند، مهم چيزهايي است كه خواندهام. چيزهايي كه امروزه چشم من را تربيت كرده است.
داشتيد ميگفتيد آقاي نجفي در دانشگاه شريف دانشجوي شما بودند و كارتان را از طريق ايشان پيگيري كرديد...
بله، آقاي علي مرادخاني (معاون سابق وزير ارشاد) از ميراث فرهنگي برايم وقت گرفته بود كه به اتفاق هم رفتيم. آنجا آقاي نجفي گفت من را ميشناسيد؟ گفتم خير. گفت چطور نميشناسيد؟ شما استاد من در دانشگاه شريف بوديد و در برگزاري يكي از نمايشگاههايتان به شما كمك كردم. طبيعي بود در خاطرم نمانده باشد. موضوع به 22 سال پيش برميگشت. ايشان در آن جلسه پيشنهادات قابل توجهي مطرح كردند. من ميخواستم از ميراث فرهنگي زميني را خريداري كنم تا ديگر دردسري با شهرداري نداشته باشم اما شهرداري كارم را به تاخير انداخت. اگر 8 ماه پيش اين كار انجام شده بود اينقدر ضرر نميكردم. من براي پرداخت هزينهها دلار را به قيمت هزار تومان فروختم در حالي كه الان نزديك 8 هزار تومان شده است. حالا تصور كنيد چقدر بودجه من در اين بين كم شده است. باز هم بايد ديد چه پيش ميآيد!
شما هميشه موقعيت زندگي خارج از ايران را داشتهايد كما اينكه سالها هم در اروپا و امريكا زندگي كرديد اما با همه دشواريها به ايران برگشتيد تا با مردم تعامل مستقيم داشته باشيد. در كل وطندوستي يكي از مشخصههاي بارز شماست. اين حس از كجا نشأت ميگيرد؟
اسم من يكي از افتخاراتم است. پدر من مرد بسيار ميهنپرستي بود. اصولا ما خراسانيها به دليل وجود فردوسي و شاهنامهاش، بيش از ساير شهرهاي ايران، به شعر و ادبيات اهميت ميدهيم. چنان كه هنوز هم سنت نقالي در خراسان رايج است. مردم اشعار فردوسي و داستانهاي او را به شكل نمايش اجرا ميكنند. به خاطر دارم زمان جنگ جهاني دوم وقتي به مرز ايران رسيديم، پدرم به راننده گفت ماشين را نگهدار. 5 سالم بود. پدر پياده شد و هنوز هم حرفهايش در خاطرم مانده است.
و اين حرفها چه بود؟
پدرم گفت ديگر تركت نميكنم. او با آنكه زبان آلماني و روسي خوب ميدانست و اين امكان را داشت كه در اروپا تجارتش را دنبال كند اما به ايران بازگشت. اين كارش روي من (كه آن زمان بچهاي بيش نبودم) تاثير زيادي گذاشت. وقتي هم براي اولينبار به آرامگاه فردوسي رفتيم با لحن محكمي گفت: «مودب راه برو!» اين اخلاق او در من تاثيرگذار بود. زمينه آرمانهاي آدمي در كودكياش پايهگذاري ميشود. من هم از پدرم ياد گرفتم كه هويت و مليتم را حفظ كنم. به همين دليل هم هويت ايراني موضوع اصلي نقاشيها و دستمايه كار من شد. به خاطر دارم در افتتاحيه نمايشگاهم در سازمان ملل، جملهاي گفتم كه در كتاب خاطراتم (در فاصله دو نقطه) نيز ذكر شده است: در باور من نقاشي هنري است كه هويت و مليت نقاش را هويدا ميكند. من به مليتي كه در آثارم پديدار است، افتخار ميكنم. در پايان هم گفتم: لحظهاي در برابر خودم زني را ديدم كه آرزو داشتم باشم اما اين چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. بله؛ من انسان هدفمندي هستم و برايم مهم است فرزند خلفي براي وطنم باشم. حالا هم كه ميبينيد چطور دارم همهجانبه تلاش ميكنم. جالب است كه اين تلاش براي امروز و ديروز نيست.
وقتي تابلوي نفت من (كه احمد شاملو نام آن را «رگهاي زمين، رگهاي ما» گذاشت) در نشريات معتبر دنيا و در تيراژ ميليوني چاپ شد، با خودم گفتم من در اين مملكت ماندگارم پس بهترين آثارم را نميفروشم. نميفروشم تا باشد براي ملت ايران. براي من مهم است كه آثارم در ايران بماند. دقيقا 47 سال است كه تابلوهايم را به اين منظور حفظ كردهام. حالا 195 اثر دارم كه تاكنون آنها را محضري به ملت ايران اهدا كردهام و هزينه ساختمان موزه را از محل فروش منزلم در پاريس تامين كردهام.
به هر حال فروش اثر هنري هم ميتواند يك هدف باشد. كما اينكه امروزه هدف اكثر هنرمندان همين است. در مورد شما شايد به اين خاطر بوده كه براي گذران زندگي به فروش آثارتان احتياج نداشتيد...
اين طور نبوده كه من از نظر مادي به فروش آثارم احتياج نداشته باشم. من از 17 سالگي روي پاي خودم ايستادم و از نظر مالي به خانواده وابسته نبودم. در همان 17 سالگي كارم را در روزنامه كيهان شروع كردم. همه اين مسائل دست به دست هم داد تا از من موجودي را ساخت كه امروز در مقابل شما نشسته است.
به جنگ جهاني دوم اشاره كرديد و بازگشت به ايران. چيزي از آن دوران در خاطرتان مانده است؟
بسيار دقيق. انگار همين امروز اتفاق افتاده است؛ پناهگاههايي كه در آن پنهان ميشديم و سفري كه در آتش و خون گذرانديم تا به ايران برسيم. قطار ما از درون آتش ميگذشت و پشت سرمان مدام بمب منفجر ميشد. به ايران كه آمديم آلمانيزبانها را ميگرفتند. مادر ما هم زيبا و بلوند بود. من و خواهرم فارسي بلد نبوديم. به همين دليل در دهكده «شانديز» مشهد پناهنده شديم. آنجا زن باغبان از شب اول قبر گفت و آنچنان من را ترساند كه هنوز شبها با چراغ روشن ميخوابم. هرچند خيلي از آن حسها تلطيف شده اما هنوز هم اندكي در من باقي مانده است. وقتي به تهران آمديم همه معتقد بودند من عقبماندهام. چون همهچيز را مات و مبهوت نگاه ميكردم. عكسالعمل بهخصوصي نداشتم. من هميشه خودم را يكي از قربانيان جنگ جهاني دوم ميدانم. سرنوشت عجيب و پيچيدهاي دارم. اين اتفاقات در زندگي هر كسي نميافتد.
يكي از مهمترين ويژگيهاي نقاشيهاي شما استفاده از المانهاي ايراني مثل تخت جمشيد است. در همه اين آثار شما ايران را با شكوه و جلال وصفناشدني به تصوير ميكشيد. شكوهي كه تا حدي هم اساطيري است. آيا هنوز هم ايران را همان قدر شكوهمند ميبينيد؟
امروزه ايران به دليل دغدغههاي مختلفش تاريخ را از ياد برده است. تاريخ ايران باستان نشان ميدهد ما جزو نخستين سرزمينهايي بودهايم كه از 7 هزار سال پيش به خداي يگانه اعتقاد داشته است. اسنادش هم در مفرقهاي ما موجود است. ملت ايران همواره به سرزمينش عشق داشته تا جايي كه حتي عرفان هم در ايران باستان بروز كرده است. من هم به عنوان يك ايراني حقيقتا به عرفان مملكتم وابستهام. براي من بعد از فردوسي، مولانا و عطار (شعراي بزرگ اهل عرفان) بسيار مهم هستند. نور موجود در آثارم نيز برخاسته از همين عرفان است. من هنوز هم ايران را باشكوه ميبينم. متاسفانه اين سوال وقتي پيش ميآيد كه حافظه تاريخيمان را از دست داده باشيم. من حافظه تاريخيام را از دست ندادهام. ما فراموش كردهايم كه 2500 سال پيش، منشور حقوق بشر را نوشتهايم. موضوعي كه هنوز هم هيچ كشوري نتوانسته آن را عملي كند. اما به نظر من تاريخ به ما ايرانيان حسادت كرده. طبيعي است ما از هجوم اعراب به ايران و سوزاندن كتابخانههايمان كينه به دل داشته باشيم اما وقتي اسكندر مقدوني به ايران حمله كرد، اگرچه تخت جمشيد را سوزاند اما دستور داد كتابها را به آتن بفرستند. گنجينه ما را به آتن فرستاده و ترجمه شد. امروز يونان مهد فرهنگ و تمدن جهان است آن هم با تمدن ما. اما من باور ندارم كه ملت ما تاريخ گذشتهاش را از ياد برده باشد چون هميشه برخورد من با ملت به واسطه همين هويت تاريخي بوده است. امروزه نسل جوانِ سوخته بيش از دوران ما به هويتشان اهميت ميدهند.
خود شما هم در جواني همين قدر اهميت ميداديد. خاطرم هست در كتاب «در فاصله دو نقطه» به حضورتان در تلويزيون ملي بهطور مختصر پرداختهايد. بد نيست حالا كمي دقيقتر در اين باره صحبت كنيم... چطور به تلويزيون پيوستيد و برنامههاي شما بيشتر حول چه محورهايي بود؟
من از همان ابتداي كار ميخواستم فرهنگ نقاشي نو را به مردم ايران معرفي كنم و با همين هدف وارد تلويزيون ملي شدم. پيش از آن در تلويزيون خصوصي برنامه «شعلههاي جاويدان» را راجع به هنر ايران ساختم. اما از آنجا كه تسلط كافي در برنامهسازي نداشتم فقط تصاوير را با متنهايي كه خودم نوشته بودم به مردم نشان ميدادم. ولي بعدا صلاح دانستم در انستيتو «آر سي ال» نيويورك، سينما و تلويزيون بخوانم تا بتوانم برنامهسازي كنم. پيش از آنكه به ايران برگردم در سال 1346 از تلويزيون ملي درخواست استخدام كردم. همان روز اولي كه به ايران آمدم رفتم تلويزيون. آن زمان سيستم تلويزيون ايران از فرانسه آمده بود در صورتي كه من با سيستم امريكايي كار كرده بودم.
من به عنوان يك نقاش هدفم بالا بردن و شناساندن فرهنگ نقاشي در ايران بوده و هست و خواهد بود. اين هنر را خيلي خوب ميشناسم، در 4 رشته مختلف تحصيل كردهام و چشمم برخلاف نقاشان پيشين، خيلي خوب تربيت شده است. البته آنها هم گناهي نداشتند چون ما - نه در مجسمهسازي و نه در نقاشي- پيشينه قابل توجهي نداريم. زماني كه من كارم را در تلويزيون ايران شروع كردم تعداد نقاشان بين 60-46 نفر بود كه اصلا قابل مقايسه با امروز نيست. حالا خوشحالم اين همه مجله تخصصي راجع به هنر در ايران منتشر ميشود و تعداد نقاشان و مجسمهسازان ايراني افزايش يافته است.
اين برنامهها هفتگي بود يا روزانه؟
من در هفته سه برنامه ثابت داشتم. يكي درباره شناسايي هنر و ديگري «ديدار» كه در تلويزيون ايران آرشيو قابل توجهي را به خود اختصاص داده است.
«ديدار» گفتوگو محور بود؟
بله. با واحد سيار تلويزيون سراغ هنرمندان مختلف (در همه زمينهها) ميرفتم و خودم هم كارگرداني ميكردم. در كل انسان با جرأتي هستم و هميشه سعي ميكنم از كسي تقليد نكنم. ميخواهم كاري را كه دوست دارم، انجام دهم و جرأت شروع كردنش را- حتي اگر اشتباه باشد- دارم. چون معتقدم اشتباهات بعد از مدتي برطرف خواهند شد. «ديدار» آرشيوي از گفتوگو با نويسندهها و شعراي بزرگ ايران بود كه متاسفانه خيلي سادهلوحانه تهيهكنندگي آن را به دو نفر دادند. همان روز استعفا كردم و سه ماه طول كشيد تا دوباره به تلويزيون برگردم. بعد از مدتي هم كارم در دانشگاه شريف شروع شد اما تدريس هيچوقت كار من نبود.
كما اينكه هيچوقت هم شاگردي در زمينه نقاشي تربيت نكرديد...
نه هرگز. چون موقع تدريس مدام مجبور ميشويد يك موضوع را تكرار كنيد. كار من اصلا تكرار نيست. تكرار برايم وقت تلف كردن است. آموزنده نيست. شايد يك زماني تدريس جزو هدفهايم بود اما هميشه تصور ميكردم از طريق تلويزيون يا نمايشگاه نقاشي ميتوانم هنر را به مردم آموزش دهم. اين اصلا شوخي نيست كه تا امروز 64 نمايشگاه فردي و بيش از 250 نمايشگاه گروهي برگزار كرده باشي! من سالانه حداقل در 30-20 نمايشگاه (داخلي و خارجي) شركت ميكنم. در كل آدم فعالي هستم. اين فقط يك ادعا نيست. من تنها نقاشي هستم كه در شهرستانهاي ايران هم نمايشگاه برگزار كرده. بيخود نيست كه يك باره اين طور از هم گسيخته شدهام. خيلي كار كردم و هنوز هم به همان شدت ادامه ميدهم.
يكي از اتفاقات مهم زندگي شما ديدار با نقاشان و نويسندگان بزرگ دنيا است. شما از نزديك با كوكتو و سالوادور دالي در ارتباط بوديد. اين رابطه چطور شكل گرفت؟
وقتي دوره نقاشي را در فرانسه به پايان رساندم بار ديگر به اروپا برگشتم تا دوران تازهاي را در يادگيريام آغاز كنم؛ دوره تحقيق و آشنايي با سبكهاي مختلف نقاشي و ديدار با هنرمندان بزرگ دنيا. موفق شدم نويسندگان و نقاشان بزرگي مثل آندره مالرو، سالوادور دالي و ژان كوكتو را از نزديك ببينم. مصاحبهام با مالرو در مجله «لوپوئن» فرانسه به چاپ رسيد. من هرگز نقاش بومي نبودهام.
شايد يكي از وجوه تمايز آثار شما با ساير نقاشان ايراني همين باشد. شما با اينكه از المانهاي ايراني استفاده ميكنيد اما در تكنيك نقاشي رو به سوي غرب داريد. در صورتي كه مثلا نقاشي مثل پرويز كلانتري هم متريال مورد استفادهاش و هم نوع نگاهش كاملا ايراني است.
تكنيكهاي نقاشي، ايراني و فرنگي ندارد. وسيله كار من غربي است اما انديشه و نوع نگاهم كاملا ايراني است. من فقط از اين تكنيكها استفاده ميكنم. پرويز كلانتري هم چون مناظر ايران را ميكشيد و حس كاهگل را تداعي ميكرد طبيعتا هنرش ايراني است اما معتقدم يك نقاش با حفظ هويت ملياش بايد در عرصه جهاني وارد شود. امروزه هنر با پيشرفت تكنولوژي و فضاي مجازي ديگر مختص يك كشور نيست و همه اين امكان را دارند كه فرهنگ يكديگر را درك كنند. به همين دليل هنرمندان ما بايد نقاشي را به مثابه امري جهاني نگاه كنند.
به نظرتان چقدر در معرفي نقاشي ايران به جهانيان موفق بودهايم؟
عمر نقاشي ايران در مقايسه با غرب (كه به 2000 سال پيش برميگردد) بسيار كوتاه است. ما هنوز خيلي با آنها فاصله داريم. در مورد خودم فكر ميكنم تا حدي مساله شانس هم مطرح بود. من در موزه مكزيك نمايشگاه برگزار كردم. شما هنرمندي را سراغ داريد كه اين كار را كرده باشد؟ من هر جاي دنيا كه ميشد، نمايشگاه گذاشتم مگر در كره ماه كه هنوز نشده و فكر نميكنم ديگر بتوانم بروم! فقط تحصيل در خارج از ايران مطرح نيست. داشتنِ هدف، برخورد انسان با جهان را متفاوت ميكند. من اين شانس را داشتم كه موقعيتهاي عجيبي برايم به وجود آيد. مثلا همان اثر «نفت» در مطبوعات مختلف دنيا چاپ شد. غير از اين من جرأت انجام برخي كارها را داشتم؛ مثل برگزاري موزه در مكزيك.
هنر هم جرأت ميخواهد هم جسارت، هم توانايي و پشتكار و صداقت. شايد كلمه درستش «ظرفيت» باشد. من اين «ظرفيت» را داشتم. ولي آن چيزي كه بيش از همه برايم ارزشمند بوده، ملت ايران است. من پاداشم را از ملت گرفتم و خوشحالم كه محبوبيت عجيبي بين نسل جوان دارم. هر چند در سالهاي ابتدايي كارم زياد صدمه ديدم.
صدمه از آدمها؟
بله. از حسادت آدمها و كارشكنيهايشان كه هنوز هم بيرحمانه ادامه دارد. ولي مردم من را دوست دارند. حالا نميدانم چطور ملتي كه سابقه نقاشي ندارد، ميتواند به يك نقاش اين همه علاقه نشاندهد! فكر ميكنم بخشي از اين علاقه به خاطر كتاب «در فاصله دو نقطه» است كه تا امروز به چاپ بيستم رسيده. از اين بابت به خودم ميبالم.
شما غير از اينكه به قول خودتان در كارتان ظرفيت داشتيد هيچوقت هم از جنبشهاي هنري رايج در ايران پيروي نكرديد. مثلا در دهه 50 بسياري از نقاشان ايراني تحت تاثير هنر غرب (خصوصا امريكا) سراغ مكاتب مختلف مثل مينيماليست يا استفاده از متريالهاي متفاوت رفتند؛ متريالهايي مثل كاهگل، گل، شيشه، چوب و غيره. اما شما به همان سبك و سياق به كارتان ادامه داديد. چرا هيچوقت سراغ اين جريانات نرفتيد؟
نميدانم. من در نقاشي كارم را با رنگ روغن شروع كردم و فقط دو اثر با رنگ اكريليك دارم.
گفتيد جسارت و جرات انجام كارهاي تازه را داريد. هيچ پيش آمده كه مسير تازهاي را تجربه كنيد؟
اساسا سراغ چيزهايي كه به آنها اعتقاد ندارم، نميروم. من رنگ روغن را جنسيت شريف و پاكيزهاي براي كار ميدانم و با آن راحتترم. سبكهاي نقاشي هم بيشتر از منظر انديشه برايم تاثيرگذار بودهاند و نه تكنيك. من با عرفان شروع كردم و با همان هم زندگيام را تمام خواهم كرد. عرفان ايراني در زندگيام جايگاه اصلي را دارد. معتقدم تكنيكهايي مثل مينيماليسم به درد عرفان نميخورد.
ياد شعري كه شاملو براي شما نوشته بود افتادم: «تنها يك سخن، در ميانه نبود: آزادي! ما نگفتيم. تو تصويرش كن». حتي آزادياي را كه شاملو (رفيق دوران جوانيتان) گفته بود را هم تصوير نكرديد...
من هيچوقت آزادي را تصوير نكردم. من دنياي خودم را تصوير كردم. آزادي را كه نميشود تصوير كرد. فقط در كار، انسان آزادهايهستم. احمد نقاشيهاي من را خيلي دوست داشت و معمولا اسم كارهايم را او انتخاب ميكرد. [اثري را روي ديوار نشان ميدهد] اسم اين كار را گذاشته بود «سلطه بودن». آن ديگري « از اينگونه رُستن». از كلمهها پيداست كه شاملو آنها را گفته است.
آشناييتان با احمد شاملو به چه سالي برميگشت؟
ما در سال 1339 در روزنامه كيهان با هم آشنا شديم. با هم كار ميكرديم. سالهاي بعد هم در تلويزيون با هم همكار شديم. يك روز احمد و آيدا به منزل من آمدند و دوستي ما از همان جا شروع شد. من به عنوان شاعر، احمد و شعرهايش را بسيار دوست داشتم. بعضي از شعرهايش را بسيار تحسين ميكنم. «در آستانه» را بسيار دوست دارم خصوصا آنجا كه از هيات پر شكوه انسان سخن ميگويد. احمد در زندگي روزمرهاش آدم معمولياي بود. حرفهاي قلنبه سلمبه نميزد. اگر كسي او را ميديد باورش نميشد همان كسي است كه ميگويد: آينهاي در برابر آينهات ميگذارم تا از تو ابديتي بسازم.
هيچوقت در تصوير كردن احساساتتان از شعرهاي شاملو وام گرفتيد؟
من فضاهاي شعر شاملو و كلمات فاخرش را بسيار دوست دارم. اتفاقا همين شعر «باغ آيينه» فضايي كاملا لايتناهي دارد. در كتاب «در فاصله دو نقطه» خيلي كوتاه نوشتهام كه شاملو در شعر، بسيار پرشكوه ظاهر ميشود. يادم ميآيد وقتي كتابم را برايش بردم از خواندن آن بخش مثل يك بچه خوشحال شد. آنقدر كه فروتن بود. شاملو براي من كيمياگر واژهها است. تشبيهات او فاخر و ناب است. براي فهم شعرهايش بايد خيلي سواد داشت.
خانم درودي آثار شما به لحاظ محتوا و استفاده از رنگ به دورههاي مختلفي تقسيم ميشود. اگر قرار باشد خودتان اين آثار را دستهبندي كنيد به چند دوره تاريخي تقسيمشان ميكنيد؟
دوره اولي كه كارم را شروع كردم نور در آثارم نبود. در دوره دوم نور در كارها بروز كرد و دوره سوم همهچيز يخ زد. اين دوره يخبندان با نور همراه بود اما حتي آسمان هم يخ بست. بالطبع نوع نگاهم به زندگي با اتفاقاتي كه در وطنم رخ داد، عوض شد. نميتوانم زياد درباره اين دوره يخبندان توضيح دهم. همهچيز بعد از من مشخص خواهد شد اما فقط ميتوانم بگويم اين يخبندان هنوز هم ادامه دارد.
و در مــيان ايـن يخبندان، روستايي است كه در بعضي آثارتان از دور هويداست و در بعضي ديگر نزديكتر است. آيا اين روستا براي شما يك مكان آرماني است؟ و آيا اين يخبندان كه از دهه 60 به كارهايتان وارد شد به فقدان پدر و همسرتان برميگردد؟
نه به خصوص. شهري كه آسمانش يخ ميبندد حتما آرماني نيست. ولي من وقتي نقاشي ميكنم به اين فكر نميكنم كه ميخواهم چه چيزي بكشم. من سوژههايم را انتخاب نميكنم. حتي وقتي تابلوهاي بزرگم را شروع ميكنم، نميدانم در نهايت چه خواهد شد. اما سعي ميكنم هويت ايراني و طرز تفكرم را در آثارم حفظ كنم. به جد به اين موضوع وفادارم. نه اينكه از خودم تقليد كرده باشم؛ من اينطور فكر ميكنم و به آن اعتقاد دارم. من مرگ پدرم را به شكل دروازهاي كشيدم كه آدمي از آن عبور ميكند. رنگها در آن اثر سرد نيستند. آفتاب عجيبي هم در مغربش غروب ميكند. من غمها را سرد نميبينم يا حداقل بايد بگويم سرد تصوير نميكنم. نقاشي من هميشه پر از عشق است حتي وقتي دارم فاجعهاي را به تصوير ميكشم.
شايد مثل عباس كيارستمي كه همين نگاه را به زندگي داشت چنانكه در فيلم «زندگي و ديگر هيچ» از دل ويراني زلزله، زندگي را بيرون كشيد.
شخصيت كيارستمي را دوست داشته و دارم. از فقدانش هم بسيار متاثر شدم. انگار كه يكي از نزديكانم را از دست داده باشم. البته مراوده چنداني با هم نداشتيم. من هرگز به خانهاش نرفته بودم اما او با گلهاي زيبا به ديدن من ميآمد. عشق به انسان و زندگي در هر دوي ما مشترك بود. اساسا هنرمند بايد دو عنصر داشته باشد؛ اولي جرأت است كه به نظرم تعريف ديگر هنر است و دومي عشق. هر دوي اينها خصوصيات اصلي هنر هستند. اگر كسي آنها را نداشته باشد هنرمند نميشود. در مورد من (به اين دو) جسارت را هم اضافه كنيد.
و البته به عنوان يك هنرمندِ زن، داشتن جسارت در جامعهاي كه پيشينه مردسالاري دارد هم كار دشواري است.
هيچگاه در زندگي حرفهاي به عقب نرفتم. هيچوقت متوقف نشدم. هيچوقت خودم را تكرار نكردم. امكان ندارد دو تابلو از من ببينيد كه به هم شبيه باشند. ممكن است حسشان شبيه باشد ولي كليتشان يكسان نيست.
از بين هنرمندان همدورهتان با چه كساني بيشتر مراوده داشتيد؟
مرحوم ناصر عصار و منوچهر يكتايي. كارهاي ابوالقاسم سعيدي را هم خيلي دوست داشتم. ما با هم در مدرسه «بوزار» همكلاس بوديم و اگر او نبود نميتوانستم در «بوزار» تحصيل كنم. دانشجويان اين مدرسه خيلي خاص و متفاوت بودند. غير از اينها فرامرز پيلارام و سهراب سپهري هم از دوستان نزديكم بودند. سهراب يك درويش واقعي بود. اوايل اصلا نميدانستم شاعر است ولي بعدها كه «هشت كتاب» را خواندم ديوانهوار شعرهايش را دوست داشتم.
اسم من يكي از افتخاراتم است. پدر من مرد بسيار ميهنپرستي بود. اصولا ما خراسانيها به دليل وجود فردوسي و شاهنامهاش، بيش از ساير شهرهاي ايران، به شعر و ادبيات اهميت ميدهيم.
وقتي تابلوي نفت من در نشريات معتبر دنيا و در تيراژ ميليوني چاپ شد، با خودم گفتم من در اين مملكت ماندگارم پس بهترين آثارم را نميفروشم. نميفروشم تا باشد براي ملت ايران. براي من مهم است كه آثارم در ايران بماند. دقيقا 47 سال است كه تابلوهايم را به اين منظور حفظ كردهام. حالا 195 اثر دارم كه ميخواهم آنها را به مردم ايران ببخشم.
امروزه ايران به دليل دغدغههاي مختلفش تاريخ را از ياد برده است. تاريخ ايران باستان نشان ميدهد ما جزو نخستين سرزمينهايي بودهايم كه از 7 هزار سال پيش به خداي يگانه اعتقاد داشته است. من هم به عنوان يك ايراني حقيقتا به عرفان مملكتم وابستهام. نور موجود در آثارم نيز برخاسته از همين عرفان است. من هنوز هم ايران را باشكوه ميبينم.
پيش ازتو
صورتگران
بسيار
از آميزهي برگها
آهوان برآوردند؛
يا در خطوط كوهپايهيي
رمهيي
كه شباناش
در كج و كوجِ ابر و ستيغِ كوه
نهان است؛
يا به سيري و سادگي
در جنگلِ پُرنگارِ مه آلود
گوزني را گرسنه
كه ماغ ميكشد.
تو خطوطِ شباهت را تصوير كن:
آه و آهن و آهك زنده
دود و دروغ و درد را. -
كه خاموشي
تقواي ما نيست.
احمد شاملو
من هيچوقت آزادي را تصوير نكردم. من دنياي خودم را تصوير كردم. آزادي را كه نميشود تصوير كرد. فقط در كار، انسان آزادهايهستم. احمد شاملو نقاشيهاي من را خيلي دوست داشت و معمولا اسم كارهايم را او انتخاب ميكرد.
من سوژههايم را انتخاب نميكنم. حتي وقتي تابلوهاي بزرگم را شروع ميكنم، نميدانم در نهايت چه خواهد شد. اما سعي ميكنم هويت ايراني و طرز تفكرم را در آثارم حفظ كنم. به جد به اين موضوع وفادارم.
در باور من نقاشي هنري است كه هويت و مليت نقاش را هويدا ميكند. من به مليتي كه در آثارم پديدار است، افتخار ميكنم.
هيچگاه در زندگي حرفهاي به عقب نرفتم. هيچوقت متوقف نشدم. هيچوقت خودم را تكرار نكردم. امكان ندارد دو تابلو از من ببينيد كه به هم شبيه باشند. ممكن است حسشان شبيه باشد ولي كليتشان يكسان نيست.